🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️
#آتش شیطان 😈
– اطلاعات من مطمئنه جناب محب، شما بیشتر نگران ورودمون به خونه و دسترسی به اون اطلاعات باش!
– من اندازه موهای سرم تو اون خونه رفت و آمد داشتم، بیشترین چیزی که بخوام بدونم راه های ورود و خروج اون عمارت بزرگه!
– خوبه، منم جای اطلاعات رو میدونم.
تو میتونی واردمون کنی و منم به اطلاعات برسونمت!
نگاهی بینشون رد و بدل کردم.
قشنگ برای خودشون برنامه ریزی کرده و تقسیم وظایف کردن، پس من چی؟!؟
گلویی صاف کرده و گفتم:
– آقایون مثل اینکه یه چیزی رو یادتون رفت؟
دایان اخم کم رنگی کرد و پرسید:
– چی رو؟؟
– منو!
منو فراموش کردین انگار.
فکر کنم قرار بود سه تایی باهم باشیم تو این کار!
اخم دایان غلیظ تر شد.
بعد از خاموش کردن سیگارش جواب داد:
– نه تابش!
کار ریسکی و خطرناکیه، بهتر خودمون دوتا بریم و خیلی زودم برگردیم.
– منم نمیگم بریم اونجا کمپ بزنیم!
تو همین مسیر سریعتون، میخوام منم همراه باشم!
دوئل نگاهمون شروع شده بود و هیچکدوم قصد کوتاه اومدن نداشتیم.
این بین آزاد هم سکوت کرده و گویی منتظر برنده نهایی ما بود!
بدون اینکه کم بیارم چندی به عمق چشماش خیره موندم.
انگار بالاخره اون کم اورد که پوف کلافه ای کشید و گفت:
– باشه حالا بعدا راجع بهش حرف میزنیم.
الانم اگه دیگه کاری نمونده، زودتر بزنیم بیرون!
آزاد تایید کرد و گفت:
– پس اطلاعات بهترین زمان ورودمون با شما!
دایان هم سری به تایید تکون داد و از جا بلند شد و بعد از حساب کردن میز که سرش کمی با آزاد بحث کردن، به بیرون هدایتمون کرد.
” زمان حال ”
پس احتمالا این اطلاعات رو برای آزاد هم فرستاده بود.
وقتی نگاهم به ساعت افتاد، وسایل رو جمع کرده و با برداشتن پوشه ای که دایان برام فرستاده بود، از دفترم خارج شدم.
داشتم در رو قفل میکردم که با صدای رستمی به عقب برگشتم.
– خسته نباشی تابش جون، تشریف میبری؟!
– آره عزیزم کارم تموم شده دیگه!
قدمی بهم نزدیک شد و با شیطنت گفت:
– میگم این آقایی که با پارتی بازی اومد تو، آشنا بود؟!
میدونستم از این سوالاش میخواست به کجا برسه، با اینحال خودم رو وارد بازیش کردم.
– آره عزیزم، آشنا بود!
– آها!
مثلا از همون آشنا هایی که ممکنه گل بفرسته و بره تو لیست؟!؟
– نخیر دختر خوب!
تو واقعا صولت رو یادت نیست؟!
قیافش از حالت شیطنت خارج شده و به گیجی و گنگی، تبدیل شد.
– مگه باید یادم باشه؟!
#پارت271
-مگه باید یادم باشه؟!
– آره؛ چند جلسه با آقای محب اومده بود اینجا!
تحیر رو میشد تو نگاهش دید:
– واقعا؟!؟
– آره، دست راسته آقای محبه!
– آها پس همونه!
والا ماشالا آقای محب اینقدر جاذبه داره که آدم همه هوش و حواسش فقط اونجاست!
ناخداگاه خندم گرفت.
کاملا حق باهاش بود!
دایان از همه نظر پر از جاذبه بود، جوری که واقعا سخت بود که در حضورش، به چیز دیگه توجه کرد!
به رستمی تعارف زدم تا یه مسیری برسونمش، اما رد کرد و گفت که داداشش میاد دنبالش.
بعد از خداحافظی کردن باهاش، از شرکت خارج شدم.
سوار ماشین شده و بعد از گرفتن قهوه، به سمت خونه روندم.
پنی رو از خانوم جلالی تحویل گرفته و تا رسیدن به خونه، کلی تو بغلم چلوندمش.
بچم اینقدر دلتنگ شده بود که همش خودش رو بهم میمالید و صورتم رو لیس میزد.
با باز شدن در، خودش رو به سمت پایین انداخت و بدو بدو سراغ اسباب بازیهاش رفت.
منم فقط شال رو سرم رو برداشتم و با همون لباس های بیرونم، پشت میز نهار خوری جاگیر شدم.
با زدن عینکم، یه دور دیگه اطلاعاتی که دایان فرستاده بود رو خوندم.
زیر بعضی موارد مهم ترش خط کشیده و گوشه کنار برگه ها، یادداشت هایی نوشتم.
بعضی جاهاش واقعا برام مبهم بود و سوال پیش میومد، اما برای پرسیدنش از دایان مطمئن نبودم!
نمیخواستم فکر کنه که بهونه جدیدی برای ارتباط برقرار کردن باهاش، پیدا کردم!
تو همین افکار بودم که با به صدا در اومدن گوشیم، از جا پریدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت ها داره آب میره ها ندا خانم؟؟😂😂😂
ولی مرسی که هر روز پارت میذاری مهربونن❤
خبر نداری چرا دیگه ماه و ماهی رو ستی پارت نمیذاره؟
ندا جونی میشه امروز یه پارت اضافه بهمون بدی؟🥲
خیلی دوست دارم بدونم از کدومشون پیام اومده😭😅😍
یکی میذارم
وااای بخدا که عشقی❤😍😭
دستت درد نکنه ندا بانو😍😘❤
قربانت 🙂🙋🏻♀️