🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️
– حالا چیشده مگه؟!
یه سیگار باهم کشیدن دیگه.
عجیب تر اینه که من از خیلی وقته ندیده بودم حامد سیگار بکشه!
– منم همینو میگم دیگه دختر!
حامد قبلا زیاد میکشید، ولی وقتی ازش قول گرفتم روزی یکی فقط بکشه عمل میکرد، اما مطمئنم یه نخش رو امروز کشیده!
من خیلی دیدم دوستاش بهش تعارف میکردن و وقتی یه نخش رو کشیده بود، رد میکرد اما الان این نخ سومه!
پس بازم میرسیم به اینکه دوست پسر تو عجیبه!
– هیچ ایده ای ندارم چرا حامد قولش رو باهات شکسته، حتما میاد توضیح میده؛ اما به دایان ربطش نده دیگه!
نگاهم رو از مامان و چشمای ریز شدش گرفته و به اون دوتا دادم.
بین سیگارشون گاهی باهم حرف میزدن و حتی یه جا دوتایی، قهقهی بلندی سر دادن.
اوکی شاید باید مثل مامان، کمی نگران قدرت جذب دایان میشدم!
چند دقیقه دیگه هم همونجا ایستادیم و وقتی فهمیدیم که قصد برگشت دارن، هردو از پنجره فاصله گرفته و رو یه مبل، جاگیر شدیم.
حامد و دایان هم وارد خونه شده و به محض ورود، چشم چرخوندن تا پیدامون کنن.
وقتی به بالای سرمون رسیدن، حامد اول از همه به حرف اومد و حینی که پیشونی مامان رو میبوسید، گفت:
– شرمنده عزیزم من امشب یه قولم رو شکستم و حاضرم بابتش جریمه بدم.
مامان نگاه خاصی بهش انداخت و با گفتن ” بعدا حرف میزنیم عزیزم “، به بحث خاتمه داد.
اینبار حامد به سمت من برگشت و با لبخند پر مهری گفت:
– هروقت که خسته شدی و خواستی برگردی، با دایان برگرد عزیزم.
در جوابش لبخندی زدم که بوسه ای، روی پیشونی من هم کاشت و بعد از گرفتن دست مامان و بلند کردنش، ازمون فاصله گرفت.
دایان جای مامان رو گرفت و به پشتی مبل تکیه داد.
نگاهم رو بهش دوخته و پرسیدم:
– میتونم بپرسم با حامد چیا گفتین؟!
بدون اینکه نگاهم کنه، جواب داد:
– مردونه بود خانوم وکیل!
به نگاه خیرم ادامه دادم که بعد از چند ثانیه، پوف کلافه ای کشید به سمتم برگشت.
– بگو حرفایی که با حامد زدی رو بگو چرا میگی ” میتونم بپرسم چیا گفتین “؟!؟!
جوابی ندادم که مهر تاییدی به حرفاش زد.
انگار از نگاه و سماجتم خندش گرفت که تک خنده ای زد و سریع، بدون اینکه اجازه عقب نشینی بهم بده، بوسه ای روی لپم کاشت.
سریع عقب کشیده و نگاهی به اطراف انداختم.
شانس اوردم کسی حواسش نبود.
اینکه فکر کنن تونستم مخش رو تو همین چند ساعت بزنم مشکلی نداشت، اما این همه پیشروی از نظرشون، فقط شخصیت منو میاورد پایین!
با اینکه سر همه گرم بود و یا تا حدودی مست بودن که حواسشون به اطرافشون نباشه، بازم نمیتونستم ریسک کنم.
بهرحال دوستای حامد بودن و دائما باهاش تو رفت و آمد بودن!
رو بهش غریدم:
– چیکار میکنی دایان؟!
– زن مورد علاقم رو میبوسم؛
جرمه؟!؟!
با حرفی که زد حس کردم قلبم برای دمی از حرکت ایستاد.
چی میشنیدم؟!؟
اولین بار بود که ابراز علاقه میکرد و من؟!
حس میکردم دیگه اون آدم سابق نمیشم!
#پارت316
درسته به آدمی مثل دایان ابراز علایق کلامی نمیخورد و من هم توقعش رو اونقدری نداشتم، اما هیچی از شیرینی منتظر بودن و شنیدنش کم نمیکرد!
نمیدونم چی تو چشما و صورتم دید که زمزمه کرد:
– چشمات جوری برق میزنه که دلم میخواد یبار دیگه ببوسمت!
با اینکه منم همین حس رو داشتم، اما سریع عقب کشیدم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
– من میرم آماده بشم تا بریم.
دیگه خیلی دیر شده!
از جا بلند شده و به سمت اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.
هزار تا سوال ریز و درشت از دایان داشتم و هرباری که پیشم بود، جوری حواسم رو پرت خودش میکرد که کامل یادم میرفت!
اینقدر جاذبه های بصری و اخلاقی داشت که پیشش انگار یه شخص دیگه میشدم.
دیگه از اون تابش نکته سنج خبری نبود و محو حضورش بودم!
لباسام رو زود عوض کرده و از اتاق خارج شدم.
صدای ضبط کم شده بود و دایان مشغول خداحافظی با بقیه بود.
بی حرف به سمت مامان رفته و بعد از بوسیدن صورتش، ازش خداحافظی کردم.
بعد از اون، حامد رو بغل کردم که برای بار دوم، پیشونیم رو بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:
– خیلی مراقب خودت باش دختر کوچولو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به تابش اصلا نمیاد بگی دختر کوچولو
کاش یه ذره پارتا طولانی تر بود 😢
ولی بازم عالیه. مرسی ❤