♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥
چرا با من این کارو کرده بودن؟!
من چه گناهی در حقشون کرده بودم که باید بازیچه ای برای رسیدن به اهدافشون میشدم؟!
اینبار بابام بود که به حرف اومد و غرید:
– من این همه سال خودمو از دیدن دخترم محروم نکردم که امثال تو و الوندی بخواید ذره ای جیگر گوشم رو تهدید کنین!
فکر کردی از سر دلخوشی زن و بچم رو به امون خدا ول کردم که یه حروم زاده ببردشون تو خونه خودش!
من اینقدر بی غیرتم؟!؟!
مکثی کرد و سپس دوباره فریاد زد:
– مجبور بودم!
فکر کردی آسون بود؟!
فکر کردی من نمیخواستم شاهد موفقیت های یدونه دخترم باشم؟!
کفتار هایی که دورم بودن داشتن تهدیدم میکردن.
مجبور شدم خونه زندگیمو، زن و بچم رو ول کنم برم کشور غریب که دست هیچ عهد و ناسی بهشون نرسه.
اونوقت تو، توی عوضی پای دخترم رو به این قضایا باز کردی!
اینبار دایان هم فریاد کشید:
– فکر کردی من از کجا فهمیدم تابش دختر توعه؟!
بابام که ساکت شد و جوابی نداد، دایان دوباره فریاد کشید:
– احسان و سحر، یک سال پیش فهمیده بودن تابش دختر توعه!
بغیر از این خیلی اطلاعات دیگه هم راجع به خودت و تابش و مادرش داشتن!
میخواستن در عوض اون اطلاعات الوندی رو راضی کنن که سحر از من طلاق بگیره و برای همیشه گورشونو از ایران گم کنن!
از بهت حرفاش نمیدونستم چی بگم!
علاوه بر من، کیا هم با چشمایی گرد شده بهم خیره شده بود.
انگار اونم از این حجم از اطلاعات جدید و عجیب گیج و متعجب بود!
چقدر چیز اتفاق افتاده بود که من ازشون بی خبر بودم!
چقدر ساده لوح و احمق بودم که فقط جلو پام رو میدیدم.
چقدر خوش باور بودم که فکر میکردم اونقدری حواسم به اطراف هست که خودم مراقب خودم باشم و حتی تا جایی که میتونم، از عزیزانم هم مراقبت میکنم.
مثل امروز که فکر میکردم اگه بیام، خطر کمتری دایان رو تهدید میکنه و اگه اتفاقی افتاد، میتونم کمکش کنم.
اما خیال باطل!
من جوری از عزیز ترین هام ضربه خورده بودم که بعید میدونستم که بتونم دوباره سرپا بشم!
دایان از یکسال پیش من رو میشناخت و برای ملاقات باهام برنامه ریزی کرده بود!
سحر و احسانی که من حتی نمیشناختمشون برام نقشه کشیده بودن و میخواستن منو در ازای آزادیشون، تسلیم الوندی کفتار بکنن!
و از همه بدتر؛ پدر خودم!
پدر خونی خودم بود که بخاطر کثافط کاری هاش مارو از وجودش محروم کرده بود و بازم با همه محافظه کاری هاش، این همه خطر متوجهمون بود!
از کی باید مینالیدم دقیقا؟!
شکایت کی رو به کی باید میکردم؟!؟
این چه سرنوشت مسخره ای بود که مردای زندگیم منو گرفتارش کرده بودن؟!؟!
متوجه نبودم که دارم مثل ابر بهار گریه میکنم تا زمانی که کیا اشکای صورتم رو با دستمال پاک کرد.
با نگاهی ناراحت و مغموم بهم خیره شده بود و اشک هام رو که به سرعت جایگزین هم میشدن رو، پاک میکرد.
صدای جر و بحث بابام و دایان همچنان میومد، اما واقعا دیگه متوجه حرفاشون نمیشدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی خوبه ولی واقعا کمه
ندا جونم ایشالله پر پرواز خیالت وسع تر، قلمت پر توان تر، لبت شاد دلت خندون دستمریزاد گلم معرکه ای تو دختر مانا باشی چقد دلم به حالش سوخت طفلی تابش
فقط کاشکی بیشتر میشد رمان یه کوچولو میخونی تمام میشه
جای تابش بودم منم بازیشون میدادم
پارت ها خیلی کوتاهه💔💔رمانه داره ارزش خوندنشو از دست میده