『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_19
ماشین رو حرکت دادم و اولین سطل آشغالی که دیدم، آبمیوه رو توش انداختم.
وارد تلگرامم شده و فایلی که برام فرستاده بود رو باز کردم.
یه صفحه بود که مشخصات صاحب سیم کارت رو نوشته بود.
دقیقا همونطوری بود که خودش گفته بود!
سیم کارت با مشخصات من خریداری شده بود.
استعلام تماس ها و پیام هاش رو هم نگاه کردم.
همونطور که حدس میزدم، فقط با من در ارتباط بود.
چشمام رو روی هم فشرده و نفسم رو سنگین بیرون دادم.
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تا گیرش بندازم.
یعنی واقعا باید همینطوری رهاش میکردم تا هرکاری که میخواد انجام بده!؟؟
نمیخواستم به این زودی خونه برم.
پنی هم که مثل همیشه پیش همسایه پایینی بود و خیالم از اوضاعش راحت بود، پس میتونستم به بقیه کارام رسیدگی کنم.
تصمیم گرفتم سری به خونه محب که لوکیشن اون اتفاق بود، بزنم.
دیشب آدرسش رو خونده بودم و هنوز تو خاطرم بود.
جلو خونه ویلایی پارک کرده و نگاهی به عظمتش انداختم.
با اون همه دارایی محب، چیزی کمتر از این هم انتظار نمیرفت!
نگاهی به اطراف انداختم.
اکثر خونه ها بافتی شبیه به خونه محب داشتن.
دوباره نگاهم رو به در سفید رنگ خونش کشوندم.
خونه ای که از بیرون، هیچی از اسرار داخل بروز نمیداد.
هرکسی که از بیرون میدیدش، فکر میکرد چه خانواده خوشبخت و خوش شانسی توش زندگی میکنند.
اما نمیدونست همین خونه تبدیل به یه تابوت خیلی زیبا برای دو نفر شده بوده!
محب هنوز اینجا زندگی میکرد؟؟
قطعا بعد از ۶ ماه خونه رو بازسازی کرده بود، اما خاطراتش رو میخواست چیکار کنه!؟
هم خاطرات دو نفره خودشون، هم خیال رابطه ای که زنش با رفیقش، تو این خونه داشتن!
قطعا هضم این اتفاقات کار آسونی نبود.
پس بهش حق میدادم اگه بخواد پرخاشگر یا عصبی باشه!
به همین دلیل نمیتونستم و حتی نمیخواستم که بابت برخورد غیر حرفه ایه ظهرش ازش دلگیر باشم و خرده بگیرم.
این آدم قسمت عظیمی از مغزم رو درگیر خودش و مسائل مربوط بهش کرده بود.
همچنان تو فکر محب بودم که توجهم به مغازه رو به روی خونش جلب شد.
مغازه سوپر مارکتی که صاحبش تازه داشت کرکره برقیش رو بالا میداد.
این آدم اگه اون شب هم تو مغازش بود، بهترین منبع اطلاعاتیم میتونست باشه!
نگاهی به صاحبش که مرد جوونی بود انداختم.
من همیشه آدم شناس خوبی بود و از ظاهر این آدم میتونستم حدس بزنم که با یکم لاس زدن، به شدت موافقه!
اینطوری منم میتونستم حسابی زیر زبونش رو بکشم.
موهام رو از لای کش باز کرده و با کمی دست کشیدن، سعی کردم مرتب ترش کنم.
شالم رو هم همونطور آزادانه رو سرم انداختم و اجازه دادم موهای مشکی پر کلاغیم، حسابی دلبری کنه.
در داشبورد رو باز کرده و کیف لوازم آرایشیم رو ازش خارج کردم.
همونجا مشغول آرایش شدم و حسابی دست و دل بازی کردم.
بعد از آرایش چشمام، رژ لب قرمزم رو چند بار روی لبای برجستم کشیدم و جلوشونو، چند برابر کردم.
در آخر هم عطرم رو روی شال و مچ دستا و گردنم، اسپری کردم.
از ماشین پیاده شده و دستی به مانتو کوتاهم کشیدم و با اعتماد به نفس به سمت مغازش حرکت کردم.
من برای موفقیت و پیش برد پرونده هام حاضر بودم هرکاری بکنم، یکم لاس زدن که چیزی نبود!
به عنوان اولین مشتریش وارد شدم.
اسپیلتی که دم در نصب بود، عطرم رو به سرعت توی هوا پخش کرد.
انگار متوجه حضورم شد که از پشت قفسه ها بیرون اومد و مثل گرگی که یه بره بی پناه دیده، بهم زل زد.
پس حدسم راجع بهش درست بود!
لبخند دلفریبی بهش زدم و الکی بین قفسه ها، مشغول گشتن شدم.
زودتر از انتظارم خودش رو بهم رسوند.
_ سلام، میتونم کمکتون کنم بانوی زیبا؟؟
دوباره لبخندی بهش زدم و با صدای ظریف تری گفتم:
_ سلام ممنون!
راستش دارم کمی برای سفرم خوراکی انتخاب میکنم.
_ خیلیم عالی، جسارتا شما ساکن همین محله هستین؟
چون من تا به حال این اطراف ندیده بودمتون!
چیپسی که برداشته بودم رو، از دستم گرفت و توی سبد دستی که دستش بود، گذاشت.
تشکری کرده و گفتم:
_ نه، اما میخوام تو همین کوچه یه خونه خریداری کنم.
گفتم بیام یکم این اطراف چرخ بزنم و یکم بیشتر با محیط آشنا بشم.
_ آها فکر کنم میخواید خونه آقای محب رو بخرید، درسته؟؟
چون بقیه ساکنین که فکر نکنم قصد فروش داشته باشن، وگرنه من اولین نفر خبر دار میشدم.
با شنیدن اسم محب به سرعت شاخکام فعال شد.
پس خونش رو برای فروش گذاشته بود!
منطقی هم بود.
_ بله درسته، مِلک آقای محب رو میخوام خریداری کنم.
شما خیلی وقته جز کسبه اینجا هستید؟
با بی خیالی به قفسه رو به رویی تکیه داد.
_ بله این مغازه آقام خدابیامرز بود، بعد از فوت ایشون یکم بازسازیش کردم و همینجا مشغول به کار شدم.
_ پس راجع به ملک آقای محب اطلاعاتی دارید درسته؟
به نظرتون چطور خونه ایه؟؟
دردسری که نداره، نه؟!
دستی به ته ریشش کشید و نگاهش رو به اون سمت خیابون و خونه محب کشوند.
_ والا چی بگم، همچین خالی از دردسر هم نیست…!
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
اینم یه پارت هدیه برای شما عزیزان … لطفا برامون نظراتتون رو کامنت کنین بدونم رمانمون رو دوس دارینو دنبال میکنین! ♥️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی حرف نداره زود به زود پارت بده و طولانی
خیلی هیجانی هست پی ترو خدا زود به زود پارت بده یکم دیر بدی کلا هیجان اش از بین میره(:
شب میذارم براتون
عاشق شخصیت خانم وکیلم
براوو و سپاس از قلمت عزیزم
رمانت قشنگه دوست دارم 😙
ممنون به خاطر این پارت چرا سهم من از تو امشب پارت ندادی