『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_74
بی توجه به فضای کم بین صورتامون و فضای اطراف، تو چشمای هم غرق شده بودیم.
تو چشماش آرامشی دیده میشد که از لحظه ورودش تا همین چند لحظه پیش، اثری ازش ندیده بودم!
با صدای صاف کردن گلوی کسی، به خودم اومده و تکون شدیدی خوردم.
وقتی مرد کت و شلوار پوشی رو کنار میزمون دیدم، کمی خودم رو جمع و جور کرده و به پشتی صندلیم تکیه دادم.
اما دایان بدون هیچ تغییری تو طرز نشستنش، به نگاه خیرش به من، ادامه داد.
– روزتون بخیر، من رو مدیریت فرستادن تا ازتون خواهش کنم اگه میشه کمی شئونات رو رعایت کنید!
چند وقتی هست که اماکن زیاد به اینجا رفت و آمد میکنه، نه برای وجه ما مناسبه این وضعیت، نه شما!
حقیقتا لحظه به لحظه از جمله مرد بیشتر سرخ میشدم.
سعی کردم دست دایان رو رها کنم که اینبار اون محکم دستام رو چسبید.
فشاری به دستام داد و با لبخند آروم و چین کنار چشماش، کمی اون حس بد رو ازم دور کرد.
بعد از مکث کوتاهی، از جا بلند شد و دستش رو جلوم دراز کرد.
نگاهی به اون مرد که با قیافه ای طلبکار، بهمون نگاه میکرد انداخته؛ دست تو دست دایان گذاشته و از جا بلند شدم.
دایان دوباره با دست های چرم پوشش، فشاری از روی حمایت به دستم وارد کرد و رو به اون مرد با خونسرد ترین لحن ممکن گفت:
– به مدیریتتون اعلام کنین دایان محب سلام رسوند!
گویی اون مرد دایان رو شناخت که بلافاصله قیافه حق به جانبش، از بین رفت و جاش رو به شرمندگی و ترس داد.
– آقای محب باور کنید…
نذاشت جملش تموم بشه.
همونطور که من رو دنبال خودش، به سمت در خروج میکشوند، ” روز خوش ” بلندی گفت.
از اینکه اینطوری اون مرد و صاحب کارش رو ضایع کرده بود، غرق لذت بودم و لبخند بزرگی روی صورتم نشسته بود.
به ماشین غول پیکرش رسیدیم که مثل دفعه پیش، همون مرد هیکلی به سرعت پیاده شد و در رو برای هردومون باز کرد.
دایان قدمی به ماشین نزدیک شد و در جلو رو بست.
به صورت من خیره شد و خطاب به رانندش گفت:
– اینبار میخوام پیش خانوم وکیل بشینم صولت!
با قیافه متعجب رانندش که حالا فهمیده بودم اسمش صولته و قیافه مشتاق دایان، دیگه نتونستم خندم رو کنترل کرده و رهاش کردم.
دایان هم لبخندی به خندم زد و من رو همراه خودش، تو صندلی های عقب نشوند.
اشتیاقی که تو چشماش بود مثل پسر بچه ای بود که اسباب بازی مورد علاقش رو خریده و حالا حاضر نیست حتی دقیقه ای، اونو از خودش دور کنه تا مبدا گمش کنه!
وقتی ماشین راه افتاد، خیلی تلاش کردم که دستش رو رها کنم، اما انگار حسی درونی مانع میشد.
من از این مرد خوشم میومد و جذبش شده بودم، پس چرا باید خودمو عذاب میدادم و از خودم دریغش میکردم.
نگاهی به سمتش انداختم.
با بی خیالی به پشتی صندلی تکیه داده بود و از اون ظاهر اتو کشیده همیشگیش خبری نبود!
این حالتش که از اون آدم عصا قورت داده دیگه خبری نبود، حس صمیمیت و خودمونی بیشتری به آدم میداد و شرایط رو کنارش تلطیف میکرد.
– مراسم پدرت کی هست؟!
با شنیدن صدام سرش رو به سمتم چرخوند و بی حرف، چند ثانیه بهم خیره شد.
– ممنونم، اما خانواده من یه شهر دیگه زندگی میکنن و مراسمشون هم همونجاست.
مصمم تر از قبل گفتم:
– مشکلی نیست، هر شهری باشه میام.
– واقعا احتیاجی…
نذاشتم حرفش رو کامل کنه، فشاری به دستش داده و گفتم:
– چرا هست!
لبخند یه وری جذابی زد و گفت:
– باشه خانوم تابش.
دیگه تا انتهای مسیر که خونه من بود، حرفی رد و بدل نشد و ماشین تو سکوت فرو رفته بود.
صولت جلو در خونه نگه داشت.
خواست از ماشین پیاده بشه و درو برام باز کنه که پیش دستی کرده و گفتم:
– احتیاجی نیست آقا صولت من خودم پیاده میشم.
از تو آیینه جلو نگاهی به محب انداخت و وقتی سر تکون دادنش رو به نشونه تایید دید، از ماشین پیاده نشد و گفت:
– ممنونم خانوم، روز خوبی داشته باشید.
با لبخند تشکری کرده و پیاده شدم، که متوجه شدم دایان هم با من پیاده شد.
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من همیشه عاشقتم مهربون خیلی مسئولیت پذیری گلم خیلی ممنون ازت و همچنین قلم و نگارش زیبات فدات یه کوچولو طولانی تر مکن اگه برات مقدوره
پارت بعدی رو طولانیتر بذار
بعداز این مدددددت کم نبود?😥😐
چی بگم والا
اگه تو میگی کمه حتما کمه دیگه 😂
یکی طلبتون، شب میذارم..
واییییی.چقدر خوبی شما.😘😘😘😘😘😍😍😍❤
چشمت زدیم نویسنده چرا زود زود پارت نمیزاری😐
نه والا
دیدم نیستین
گفتم ببینم یادی ازم میکنین یا نه 😂 ♥️