رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 43

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_43

 

 

تو ماشین جاگیر شده و میخواستم استارت بزنم که چند ضربه به شیشه خورده شد.

 

به اون سمت برگشتم که همون پسر هارو کنار پنجره دیدم.

دو نفرشون عقب تر ایستاده بودن و یکیشون جلو تر بود و به شیشه ضربه زده بود.

 

بدون اینکه شیشه رو پایین بکشم کمی سر و ریختشون رو بر انداز کردم.

 

اصلا قیافه هاشون به پسرای معقول نمی‌خورد و بوی دردسر از صد فرسخیشون شنیده میشد!

 

احمق نبودم که بخوام خودم رو تو این جاده بی در و پیکر که دستم به جایی بند نبود، به دردسر بندازم!

 

همونطور که تو چشمای پسره خیره بودم، ماشین رو استارت زده و دنده رو جا زدم.

 

دوباره به شیشه ضربه زد و گفت :

– خانومی شیشه رو بده پایین، کار واجب باهات دارم!

 

انگشت دست وسطم رو براش بلند کرده و بی توجه به قیافه عصبیش، پام رو روی گاز فشرده و به سرعت ازش فاصله گرفتم.

 

از آیینه بهشون نگاهی انداختم که دیدم دارن سر هم داد میکشن و به ماشین اشاره میکنن.

 

نگاهم رو گرفته و سرعت ماشین رو بالا تر بردم.

چیکار میتونست داشته باشه غیر لاس زدن و شماره دادن؟؟

 

تا تایم ناهار دیگه نگه نداشتم.

وقتی نگاهم به ساعت افتاد و عدد ۱۴ رو روی نمایشگرش دیدم، مضائف احساس گرسنگی کردم!

 

حدود نیم ساعت دیگه به شهر سبزوار می‌رسیدم و سعی کردم با کمی خوراکی خوردن، جلوی ضعفم رو تا اونجا بگیرم.

 

بالاخره رسیدم و بعد از خوردن یه ساندویچ عجله ای تو ماشین و بنزین زدن، دوباره تو جاده انداخته و تخته گاز روندم.

 

حوالی ساعت ۵ بود که وارد شهر مشهد شدم.

چنان خستگی تو بدن و پاهام حس می‌کردم که بی سابقه بود.

 

کنار یه خیابون نگه داشته و کمی آب به صورتم زدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

 

فکر کردم حامد یا مامان پشت خطن و میخوان از سالم رسیدنم مطمئن بشن، اما شماره ای رو روی صفحه دیدم، که توقعش رو نداشتم!

 

 

دایان بود که با همون اسم ” محب ” روی صفحه بود‌.

کمی صدام رو صاف کرده و جواب دادم‌.

صلاح نبود بیشتر از این معطل نگهش دارم!

 

– سلام تابش خانوم وقت بخیر.

 

پس زمینه صداش سر و صدای زیادی بود و صداش به زور به گوشم می‌رسید.

مطمئنا الان خونشون شلوغ و پر رفت و آمد بود!

 

لحظه ای احساس خجالت کردم‌.

نکنه خانوادش افکار بسته تری داشته باشن و از حضور یه دختر مجرد کنار پسرشون دلخور بشن!؟

 

با صدا زدن دوباره اسمم، سریع جوابش رو دادم، اما انگار نمی‌شنید که گفت کمی صبر کنم تا به جای خلوت تری بره.

 

چن بار صدای باز و بسته شدن در اومد و رفته رفته، صدای پس زمینه محو شد.

 

مجدد بهش سلام کردم که گفت:

– سلام خانوم!

کجایی؟!

فکر کنم دیگه نزدیکا باید باشی، درسته؟!

 

ناخداگاه لبخند محوی روی لبام شکل گرفته بود.

یعنی با اینکه مراسم پدرش بود و قطعا خودش و خانوادش شرایط مناسبی نداشتن، اما باز هم به یاد من بود؟؟

 

دیشب که آدرس رو فرستاده بود پرسیده بود با چی میام تا اگه لازم شد دنبالم بیاد.

 

بهش گفته بودم صبح زود با ماشین خودم میام و احتیاجی نیست.

حالا هم حتما با تخمین مسیر، ساعت رسیدنم رو حدس زده بود!

 

– تازه رسیدم.

زدم بغل یه آبی به صورتم بزنم و یکم خستگی بگیرم‌.

 

– خب بیا همینجا استراحت کن.

 

تشکری کردم که بعد از چند ثانیه مکث، گفت:

– من باید تشکر کنم که این همه راه رو مجبور شدی به خاطر من بیای و به زحمت بیوفتی!

 

– اصلا زحمتی نبود، آدما باید روزای سخت کنار هم باشن!

 

” درسته ” ای زمزمه کرد و دوباره بینمون سکوت شد، که همون لحظه….

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
1 سال قبل

وا ننه تو که خسیس نبودی 🤔

این چرا انقد کوتاه بود 😐

camellia
camellia
1 سال قبل

یه کم پارتای این رمان خیلی کوتاه نیست خانم ندا جونم.?!😐

میشا
میشا
1 سال قبل

ندا لامصب تو به من قول دادی زودتر تکلیف دست دایان معلوم میشه😩بابا یزید بزار زودتر دیگه

،،،
،،،
پاسخ به  میشا
1 سال قبل

من فک نمیکنم که ربطی به این آتش سوزی داشته باشه چون اززمان نوجوونیش دستش بوده

میشا
میشا
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

اره خودمم تو کامنتای پارت های قبل گفتم .اما خیلی دوست دارم بدونم قضیه چیه.چون تو رمان های دیگه از این داستانها نیست و تازه بودنش جذابه…

میشا
میشا
پاسخ به  neda
1 سال قبل

باشه ننه من به تو اعتماد کردم🥺🤝🏼

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ندا جان خیلی کمه پارتا رو طولانیترش کن ممنون

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x