『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_98
انگار متوجه منظورم شد که خنده دیگه ای سر داد و قاشق رو چرخوند تا خودش تو دهنم بذاره.
دهنم رو بیشتر باز کردم، تو همون حین گفت:
– ببینم میتونی با این شیطنتات کار دستمون بدی دختر خوب یا نه!
محتویات قاشق رو خوردم و کمی مزه مزش کردم.
مزش مقدای متفاوت از اون چیزی بود که تا الان خورده بودم.
اما چون ذائقه غذاییم سمت غذا های ترش و تند و شور بیشتر بود، از این طعم هم خوشم اومد.
انگار رضایت رو توی صورتم دید که نمک پاش رو به سمتم گرفت.
در سکوت مشغول خوردن بودیم و حرفی نمیزدیم.
مثل دفعه قبل که دیده بودمش، با طمانینه غذا میخورد و عجله ای تو خوردن نداشت.
از جا بلند شده و مشغول شستن ظرف های کثیف شده شدم.
نمیخواستم یه دختر از خود متشکر باشم.
با حس گرمایی که از پشت سرم حس کردم، تکونی خورده و دستام از حرکت ایستاد.
دایان بود که تو فاصله نزدیکی ازم ایستاده بود.
هیچ تماسی بین بدن هامون نبود، اما گرما و عطر تنش به خوبی حس میشد.
سرش رو کنار گوشم خم کرده و با صدای بم و آهسته ای پچ زد:
– نمیخوام بابت اینکه دیشب بی اجازه بوسیدمت، عذرخواهی کنم!
اما برای جبران میتونم به اون سوالی که قصد پرسشش رو داشتی جواب بدم.
به خودم اومده و دستام رو آبکشی کردم.
به سمتش چرخیده و تو همون فاصله کمی که بین خودش و سینک ایجاد کرده بود؛ ایستادم.
به چشمای مرموز و سیاهش خیره شده و گفتم:
– احتیاجی به عذرخواهی نیست وقتی خودم هم میخواستم، اما نمیتونم از جبرانت هم چشم پوشی کنم؛ پس سوالم رو میپرسم!
دستاش رو دو طرفم به سینک تکیه داد و رو صورتم خم شد.
از این بازی و کشمکش هایی که بینمون شکل گرفته بود، خوشم اومده بود!
– که خوشت اومد!
با لبخند شونه ای بالا انداختم.
– بپرسم؟!
حصار دستاش رو تنگ تر کرده و به نوعی بیشتر به آغوشش دعوتم کرد!
منتظر به چشمام خیره شد.
بدون اینکه کوک نگاهش رو قطع کنم، سوالم رو با کمی تعلل پرسیدم.
– چرا دستکش میپوشی؟!
به سرعت برق شیطنت نگاهش خوابید.
گویی اون اشتیاق و حس خوبش کلا از بین رفت.
دستاش رو از روی سینک برداشت و کمرش رو صاف کرد.
تو این بین هم نگاهش رو برای ثانیه ای از روی چشمام برنداشت!
خواست قدمی به عقب برداره که ساعد هر دو دستش رو نگه داشتم.
هرچقدر هم سخت و بد، امروز میخواستم به جواب این سوالم برسم!
سری به نشونه تایید تکون داد.
دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه، اما با ورود سارا و ” داداش ” خطاب کردنش، مجددا سکوت اختیار کرد!
یکم دیگه نگاهم کرد و بعد به راحتی دستام رو کنار زده و بدون جواب دادن به سارا و نگاه متعجبش، به بیرون از آشپزخونه رفت.
اگه اون لحظه تونستم نگهش دارم، فقط به خواست خودش بود!
حتی به خواست خودش میخواست دهن باز کنه و بگه اما با ورود غیر منتظره سارا، از حرف زدن سر باز زد!
یا شاید خواست جلوی خواهرش حرفی به میون نیاره!
نگاهم رو به سمتش کشوندم.
هنوز همونجا ایستاده بود و اینبار متقکر به من نگاه میکرد.
درسته جوون و کم سن و سال بود، اما قطعا احمق نبود!
حتما به فاصله کم منو برادرش و دستای قلاب شده من شک کرده بود.
لبخند احمقانه ای زده و سعی کردم بی حرف، به کار قبلیم مشغول بشم.
– تابش جون زحمت نکش خودم میشورم.
نگاهی به سمت راستم انداختم.
به کنارم اومده بود و حالا میتونستم به راحتی قرمزی محو چشم ها و نوک بینیش رو ببینم.
شاید اونقدرا هم که نشون میدادن و من فکر میکردم، بی تقاوت نبودن!
– چیزی نیست عزیزم خودم انجام میدم.
ناگهان پرسید:
– تابش جون بین تو و داداشم خبراییه؟!؟!
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
[/vc_column_text]
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااااا پس پارت بعد کو
ندا جونم کجااااااااییییی
ندا خانوم (: میشه یه کوجولو پارت بزارید ((((((:
پارت جدید نمیزارید 🥺
آرررره سارا جون چند وقت دیگه عمه میشیییی
دستت درد نکنه ولی به نویسنده بگو ارواح جدش پارتو بیشتر کنه🥲
خیلی کم بود
پرچم ندا خانم کجاست
رو ابرا حالا ددددسسسسستتتت
دمت گرم 😂 😂
ندا میبینم که داری به قولی که بهم دادی عمل میکنی🤍بالاخره قراره قضیه دستشو بفهمم🤯🔥حس میکنم بابای خاک بر سرش هم میتونه یه بلایی سرش آورده باشه
نشنیدی میگن ندا و قولش 😌😌😌
جاااان🔥❤️😂
😂
مرسی ندا جونم
😘 🤗
ایشالا که قضیه ی دستکشو تو پارت بعد میفهمیم
🤲🏻 👀 🤲🏻