『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_52
همونطور که چشمام بسته بود، با صدای آروم تری ادامه داد:
– هیچی نمیدیدم و هیچی نمیشنیدم!
فقط و فقط صدای جیغ ها و شعله های آتیش بود.
چند نفر از پشت میکشیدنم عقب، اما زورشون بهم نمیرسید.
دیوونه شده بودم و فقط به نجات مامان و سارا فکر میکردم.
با مکثش تو حرف زدن و نوازش موهام، چشمام رو باز کردم.
با لبخندی عمیق و چین کنار چشماش، خیره به چشمام بود.
در جوابش منم لبخند زدم.
– وقتی تونستم در رو باز کنم، میخواستم بی توجه به شعله های اتیش وارد خونه بشم که بالاخره چنتا از مردای همسایه تونستن حریفم بشن و جلوم رو بگیرن.
اینقدر دست و پا زده و داد زدم تا ولم کنن.
یه سطل آب رو من و دوتای دیگه از مردای همسایه ها ریختن و باهم راهی زیرزمین شدیم.
دوباره مکث کرد.
این مکث کردنا و فاصله انداختنای بین حرفا، انگار یه جور عادت بود براش!
– مامان و سارا گوشه زیرزمین نشسته بودن و اتش هنوز به اونجا نرسیده بود.
بالاخره تونستیم بیرون بیاریمشون.
خداروشکر هیچ آسیبی ندیده بودن و فقط کمی سرفه میکردن.
لباش رو تر کرد:
– من هیچی حس نمیکردم و فقط به قفسه سینه سارا کوچولوم زل زده بودم تا ببینم ریتم تنفسش چطوریه که با جیغ دوباره مامان به خودم اومدم.
زل زده بود به دستام و فقط جیغ میزد!
به اینجای حرفش که رسید، نگاهش رو از چشمام گرفته و به دستای خودش که تو همون راستا بود؛ داد.
– دستام متورم و قرمز بودن و از همه جاش خون زده بود بیرون.
از همونجا دستای من برای همیشه سوخت!
اما اگه دوباره برگردم به اون زمان، بازم اون در آهنی رو با تمام زور دستام میکشم و مشت میزنم تا باز شه!
دوباره نوازش رو از سر گرفت.
سرم رو به دستش تکیه داده و ارتباط چشمیمونو حفظ کردم.
خوشبحال سارا که همچین برادر حامی داره که حاضره به خاطرش بارها و بارها بپره تو دل آتیش!
دست دیگش رو هم بالا اورد و لاله گوش دیگم رو نرم نوازش کرد.
سرش رو به سمت همون گوش نزدیک کرده و با صدای بم مردونش، زیر گوشم نجوا کرد.
– میخوای بهت بگم قسمت جذاب ماجرا کجا بود خانوم وکیل؟
مسخ شده از نزدیکی و هرم گرم نفس هاش، سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
کمی بیشتر به سمتم خم شد و فاصله رو به صفر رسوند.
زیر گوشم با همون لحن ادامه داد:
– مامان تو بیمارستان برام تعریف کرد که بابا در رو روشون بسته بوده!
تکونی که خوردم کاملا غیر ارادی بود.
پس دلیل تنفر و بی حسی به پدرشون همین بود؟!
اما مردی که زن و بچه کوچکش رو توی انباری زندونی کنه، قطعا ظلمای دیگه هم میکنه و کرده!
چه بسا ممکنه بلا های بدتری هم سر این خانواده اورده باشه!
دایان که تکون خوردن بدنم رو دید، دستی به پشتم کشید و به نوعی آرومم کرد.
این مرد خودش تو زجر بود اونوقت داشت منو آروم میکرد؟!
منی که چندین سال بعد این ماجرا رو شنیدم، دست و پام یخ کرده بود!
حاله اونی که این ایام رو زندگی کرده و گذرونده، چی بهش گذشته؟!
– منم دقیقا مثل تو یهو تکون خوردم!
یهو تکون خوردم و مثل اسپند رو آتیش از جام پریدم.
من پسر آرومی بودم و همیشه سرم به درس و کتابام بود، اما اون روز جوری عربده میکشیدم و داد میزدم که همه وحشت کرده بودن!
جوری مشتای زخمی و سوختم رو به در و دیوار میکوبیدم که رد خونم تو کل اتاق پخش شده بود!
بالاخره تونستن با آرامبخش و مورفین خوابم کنند، اما تو خوابم هم؛ همش کابوس میدیدم!
کابوس پدرم رو که مثل جلاد بیرون از زیر زمین ایستاده و سوختن سارا و مادرم رو تماشا میکنه.
از لحن پر نفرتش ترسیدم و دستی روی بازوی راستش کشیدم.
عضلات زیر دستم همه منقبض بودن و خبر از حال بد دایان داشتن.
بالا پایین رفتن سینش از روی حرص، به راحتی میدیدم.
انگار این کابوسی که میگه، هنوز هم گریبان گیرشه و رهاش نکرده!
وقتی سکوتش رو دیدم حرکت دستم رو، نرم به بالا و پایین بازو تنومندش، ادامه دادم.
دست دیگم رو هم به دور گردنش فرستاده و سرش رو به آغوش کشیدم.
باهام همراهی کرده و سرش رو جایی
میون گردن و شونم پنهون کرد.
حس میکردم همون دایان دبیرستانی و زخمی رو بغل کرده و به آرامش دعوتش میکنم.
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا جان کجایی؟کجایی عزیزم؟؟؟؟
ندا دیگه نمیاد 😌
اوه قیافه رو 😂
لطفا زود به زود پارت بدین🥺
چرا پارت نمیزارین من دست به هر رمانی میزنم ولش میکنن خسته شدیم🥺🥺🥺🥺🥺
من دلم برا ننه ندا تنگ شده
قربونت برمباوفااا🥲😍
احتمالا این رمانم مثل دلوین و مانلی دیگه پارتگذاری نمیشه.
شما که نمیتونید یه رمان را ادامه بدید چرا شروع میکنید اصن😒
چرا پارت جدید نمیاد
میگم خانم ندا جون,سهم من از تو رو که همیشه,منظم و طولانی و خیلی از مواقع یا نه تا حدود کمی نزدیک به آخر حتی سه پارت هم داشتیم,ولی این یکی رو خیلی کم و دیر به دیر میگزارید 😥آدم پارت قبل رو یادش رفته.😣
تو چرا گذاشتی فاطمه؟ندا نیست؟
من ندا رو موخوم😭
به دایان اعتماد ندارم
خانوم وکیل تابش کارش حرف نداره
ماجرایی که تعریف کرد غیرطبیعیه. مکثهاش برای جفت و جور کردن داستان بود. و انگیزه باباهه از اقدام به قتل زن و دخترش چی بوده؟ چرا فقط زن و دخترش؟! دو تا پسرها چی؟؟
ای دایان بیچاره چه سخت های کیشده بچم
نویسنده جان به خیال خودش بعد از سه چهار روز پارت میده که مثلا طولانی باشه درصورتی که از پارت های معمولی هم کوتاه تره.🙂🙂
ندا بی وفا دیگه دوسمون نداری
چرا انقدر دیر به دیر لامذهب
من چی گفتممممممم
حال کردی ندا
دیدی گفتم حس میکنم دستش سوخته.گفتم بابای ننه مردش هم مقصره.
آیا به میشا ایمان نمی آورید…😎😂
می آوریم می اوریم
ای میشا ما به تو ایمان آوردیم باشد که رستگار شویم 😂❤️
خوبی ندا جان نمیشه هر روز پارت بدی