تو پرونده دایان هم همینطور بود.
یا واقعا قتل تمیز و با برنامه ریزی انجام شده بود که وقتی پلیس رسید، قتل رو یه حادثه تلقی کرد و پرونده رو بست؛ یا واقعا دایان بی گناه بود!
نمیتونستم به هیچ کدوم استناد کنم!
میخواستم خودم یه دلیل، حتی کوچک ترین دلیلی دال بر بی گناهی یا گناهکاریش پیدا کنم تا بتونم به پرونده جهت بدم.
بی صبرانه منتظر مدرک پدرزنش بودم، اما نمیتونستم دست خالی هم وارد دادگاه بشم.
گوشیم رو برداشته و خواستم علارقم میل قلبیم، بالاخره با دایان تماس بگیرم و یه قرار ملاقات ترتیب بدم؛ که چند تقه به در وارد شد.
با اجازه ای که دادم، رستمی وارد اتاق شد و گفت:
– تابش جون آقای محب تشریف اوردن.
بهشون گفتم وقت قبلی ندارن و شما سرتون شلوغه، اما برای ملاقات اصرار داشتن.
از جا بلند شده و حین مرتب کردن میزم، جواب دادم:
– مشکلی نیست راهنماییشون کنید داخل.
چه بهتر که خودش اومده بود!
نمیدونستم از مشهد برگشته، وگرنه زودتر ترتیب یه قرار ملاقات رو میدادم.
میز که مرتب شد، در اتاق باز شده و این بار دایان با یه دسته گل شیک، وارد دفتر شد.
جلو رفته و گل رو گرفتم.
– سلام رسیدن بخیر.
چرا زحمت کشیدی؟
– سلام به شما خانوم وکیل، زحمتی نبود.
با دستم به سمت کاناپه های اتاق اشاره زده و حینی که گل رو روی میز میذاشتم، گفتم:
– بفرمایید.
چی میل داری بگم بیارن؟
پیجر تو اتاق رو زده و سفارش دو فنجون قهوه دادم.
رو به روش روی مبل جاگیر شده و بی حرف به چشماش خیره شدم.
الان که رو به روم نشسته بود، حس کردم که کمی دل تنگش بودم!
– چه خبر از خانواده؟
خوب هستن انشاالله؟!
– خوبن، سارا کلی سلام رسوند.
مامان هم گفت بهت بگم که منتظره تا بازم بهش سر بزنی.
خلاصه که مهرت حسابی به دل هممون افتاده!
از اینکه خودش رو هم داخل اون جمع حساب کرد، لبخند ریزی زدم.
– خودت چطوری تابش خانوم؟
” منم خوبم “یی زمزمه کردم که همون لحظه در باز شد آبدارچی فنجون های قهومون رو جلومون گذاشت.
ازش تشکری کردم که از اتاق خارج شد.
– خیلی خوشحالم که خودت به ملاقاتم اومدی آقای دایان.
اتفاقا میخواستم الان باهات تماس بگیرم و ترتیب یه قرار ملاقات رو بدم.
– درسته منم برای همین اومدم.
هفته پیش که مشهد بودم، معاونم باهام تماس گرفت و گفت که پلیس تحقیقاتش رو شروع کرده.
تکیهام رو از پشتی مبل برداشته و صاف نشستم.
– پس یعنی پدرزنت مدرک رو تحویل پلیس داده و اونا هم دوباره پرونده رو به جریان انداختن!
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با نگاهی خیره گفت:
– با این تفاوت که این دفعه یه مضنون ردیف اول دارن!
تاییدش کردم:
– درسته!
احتمالا به زودی برای بازجویی احضارت میکنند!
– باشه من بررسی میکنم تا ببینم میتونم بفهمم که مدرکش چی بوده یا نه!
شما هم بهتره به چنتا سوال من جواب بدی تا من آمادگی بهتری برای ملاقات با پلیس داشته باشم.
وقتی تاییدش رو دیدم، دفترچم رو که روش چنتا سوال نوشته بودم رو برداشته و نگاهی بهش انداختم.
– کی متوجه خیانت سحر شدی؟!
– روزی که بهم زنگ زدن و خبر فوتش رو دادن.
– یعنی قبلش حتی هیچ شک و شبه ای هم نبوده؟
سرد رفتار نمیکرده، یا رفتار مشکوکی نداشته؟!
– نه هیچ کدوم!
سحر مثل همیشه گرم و صمیمی بود.
ما وقتی ازدواج کردیم، میتونم بگم که تقریبا خوشبخت ترین زوج بودیم.
– احسان چی؟!
هیچ وقت بهش مشکوک نشدی یا رفتار ناشایستی ازش ندیدی؟!
– من اصلا احسان رو خیلی نمیدیدم که بخوام رفتار مشکوکی ازش ببینم.
دائما تو سفر بود!
یا حدالعقل من اینطوری فکر میکردم.
– با کسی از اعضای خانوادش در ارتباط نبودی تا بتونیم یکم بیشتر راجع به زندگیش خبر دار بشیم؟
– آخرین باری که دیدمشون، وقتی بود که سهم الارث احسان از کارخونه رو بهشون دادم.
اینقدر گریه کردن و شرمنده بودن که گفتم دیگه به ملاقاتشون نمیرم.
اونا منو از همون دوران جوونی میشناختن.
با اینکه خانواده ثروتمندی بودن، اما هیچ وقت وضعیت مالی من براشون مهم نبود و به خوبی باهام برخورد میکردن.
سری به تایید تکون دادم و روی گزینه ” ملاقات با خانواده احسان ” خط کشیدم.
– دوست مشترکی، دوست دختری، هیچی؟!
مگه رفیق صمیمی هم نبودین؟!
چطوریه که هیچ خبری ازش نداشتی؟
– رفیق صمیمی بودیم اما اونطوری که از خودش به من خبر میداد، دائما تو سفر و گردش بود!
ما تقریبا هر روز یا یه روز درمیون باهم در ارتباط بودیم.
اون همیشه از خودش و جاهای گردشگری که میرفت، برام فیلم و عکس میفرستاد.
پس نه، هیچ وقت بهش شک نکردم!
نگاهی به چشمای تیرش انداختم.
دایان آدم ساده لوحی نبود قطعا، وگرنه به موقعیت الانش نمیرسید!
پس چی رو داشت ازم مخفی میکرد؟!
چرا حس میکردم یجای کار میلنگه!؟
باز این بشر چه بازی داشت با من راه مینداخت؟!
هرچه که بود به زودی میفهمیدم!
رفتم سراغ بخش دیگه ماجرا که تا الان کمتر بهش پرداخته بودم.
– گفتی اون شب خارج از شهر بودی چون یکی از سوله هاتون آتش گرفته بود؛ درسته؟!
سری به نشونه تایید تکون داد.
به پشتی کاناپه تکیه داده و ادامه دادم:
– دوست دارم کل ماجرا رو بشنوم از اون شب و ماجرا هایی که براتون پیش اومد!
– چیز خاص یا عجیب غریبی نیست!
ساعت چهار عصر سر کارگر سوله باهام تماس گرفت که تایم ناهار، یکی از دستگاه های خط تولید آتش گرفته و تا وقتی که بچه ها برگشتن داخل، حسابی گسترده شده و مهارش سخت شده.
وقتی رسیدم اونجا آتش نشانی و کارگر ها مشغول خاموش کردن آتش بودن.
فکر میکردم فقط بخش تولید سوخته، اما انبار و بایگانی هم کامل از بین رفته بود.
ضرری که اون روز به کارخونه وارد شد، جبران ناپذیر بود.
ما داشتیم کالکشن زمستونمون رو تکمیل میکردیم که اون اتفاق افتاد!
به جلو خم شد.
کمی از قهوش نوشید و ادامه داد:
– اون همه ماده اولیه و خام، همش دود شد رفت هوا.
به غیر اون، حدود پنج تا کارگر سوختگی های جزئی داشتن که خداروشکر مداوا شدن و حق بیمشون کامل پرداخت شد.
من تا نیمه شب درگیر این مسائل بودم.
حتی سرکارگر هم اونجا با من بود!
اتفاقا اون و چنتا از کارگرا بودن که به پلیس شهادت دادن، که من کل روز پیششون بودم و همون بازجویی اول، مبری شدم.
تند تند داشتم کلید های مهم گفته هاش رو یادداشت میکردم.
وقتی دستم از حرکت ایستاد، پرسید:
– توضیحاتم جامع و کامل بود خانوم تابش؟!
میتونم حتی با سر کارگر اونجا یا حتی کارگرها صحبت کنم که اون ها هم یک دور ماجرا رو برات تعریف کنن تا تطابق بدی.
سری به نشونه منفی تکون دادم:
– شهادتشون پلیس رو قانع کرده!
پس من دیگه سوالی ندارم ازشون.
نگاهی بهش انداختم که در آرامش مشغول خوردن قهوش بود.
اگه اون کالکشن اینقدر براش مهم بوده باشه پس نمیاد که سوله و انبارش رو از عمد آتش بزنه!
به قول خودش ضرری که بهش وارد شده، ارزش این کار هارو داشته؟!
– علت آتش سوزی مشخص شد؟
سری به تایید تکون داد:
– بخاطر نوسان برق بود و البته اتصالی یکی از کابلای دستگاه.
از ماموری که هر ماه برای چک کردن وسایل میومد بابت این سهل انگاریش شکایت کردم، اما پس گرفتم و ضرر و زیانش رو خودم متقبل شدم.
با شک پرسیدم:
– چرا پس گرفتی؟!
با نگاهی خیره جواب داد:
– من میتونستم ضرر مالیم رو کم کم جبران کنم، اما اون توان مالیش رو نداشت و تا اخر عمرش باید آب خنک میخورد!
اون میتونست خیلی راحت از اون آدم شکایت کنه چرا که مقصر اصلی ماجرا اون بوده، اما بخاطر وضع معیشتیش ازش گذشت و خودش زیانش رو متقبل شد!
چرا این آدم اینقدر پیچیده و عجیب بود؟!
جوری که انگار هیچ وقت نمیتونم کامل بشناسمش!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممکنه…
یکی از کارگر های دایان که به پول نیاز داشته یا به دلیل وفاداریش به دایان، کارخونه رو به اتیش کشیده باشه!
و شاید چندتا آدم اجیر کرده بعد از سفرش همسرش رو به قتل برسونند!
و چیزی که اینجا میتونه دایان رو مشکوک نشون بده. تو آتش سوختن افراد زندگی دایانه!
متشکر.
ندا جان خسته نباشی میشه زود به زود پارت بدی
متاسفانه ندا خسته شده 😂😂
رفته مسافرت
خوش بگذره بهش🌹💖
کارگرهای خط تولید با دایان صمیمی هستند، باهاشون مثل خانواده رفتار میکنه، پس علیهش شهادت نمیدن.
از طرفی قتل زن و شریکش اصلاً نیاز به حضور دایان نداشته. به لطف تکنولوژی آتش با یک کلیک از مصافت خیلی خیلی دور میتونه روشن بشه. دو نفر آدم هم که ساعتهاست بیهوش هستند میشه کنار هم تو یک تخت خوابونده بشن. انقدر عمله و کارگر و جیرهخور داره که براش انجام بدن. سوختن روغنهای ماساژ و دود گرفتن اتاق و مرگ اون دو هم که راحت رخ داده. اصلاً شعله اولیه میتونسته ظهر روشن بشه و تا فردا صبح کار خودش رو انجام بده.