🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥♥️♥️♥️
❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥
پارت_65🔥😈
گوشی رو خاموش کرده و گوشه ای گذاشتم.
سر گاز رفته و ناگت هایی که چیزی به سوختنشون نمونده
بود رو تو ظرف ریخته و با نقشه هایی که تو ذهنم پایین بالاشون میکردم، مشغول خوردن شدم.
***
چند روز گذشته خبری از دایان نبود.
چند بار آزاد پیام داده بود و یک بار هم برام ناهار فرستاده بود دفتر.
حالا که میدونستم کیه، کمتر ازش میترسیدم.
حتی اگه ازم عکس و فیلم هم داشت، میتونستم در ازای حفظ آبروش، ازش طلبشون کنم.
حالا که فکرش رو میکردم یا زیادی باهوش بود
و به نقشش متکی بود که خودش رو بهم نشون داده بود؛ یا زیادی احمق بود!
هرکدوم از این ها هم که بود، قرار نبود از عکسا یا فیلمای احتمالی استفاده کنه!
یعنی اجازشو بهش نمیدادم!
تایم ناهار با دایان تماس گرفتم.
بعد از سه تا بوقی که خورده بود، با خوش رویی جواب داد:
– جانم خانوم وکیل؟
– سلام، اگه بد موقع زنگ زدم قطع کنم.
– نه تابش خانوم، خیلی هم خوش موقع بود!
سرم خلوت بود، داشتم ایمیل هامو چک میکردم.
جانم؟
– میخواستم دعوتت کنم به شام تا بتونیم حرفای نزدمون رو تموم کنیم.
اما از اونجایی که موقعیت حساسیه و امکان پخش شایعه های بی اساس زیاده، میخوام دعوتت کنم به خونم!
کمی مکث کردم تا جواب بده.
وقتی سکوتش طولانی شد، ادامه دادم؛
– میدونم کمی گستاخیه اما من از کارای نیمه تموم خوشم نمیاد و مکالمه ما هم یکی از اون کارای نیمه تمومه!
بلافاصله جواب داد:
– نه اصلا گستاخی نیست.
اتفاقا من میخواستم دعوتت کنم به همین زودی، اما همش کار پیش میومد.
حالا که خودت گفتی و تمام جوانب رو هم در نظر گرفتی، من هم تایمم رو خالی میکنم تا بتونم به قرار امشب برسم.
منظور من به امشب نبود، اما حالا که خودش گفته بود، نمیتونستم مخالفت کنم.
بدون حرف اضافه دیگه ای، بعد از گفتن ” پس امشب منتظرتم ” خیلی زود خداحافظی کردیم.
امروز باید زودتر به خونه برمیگشتم تا بتونم دستی به سر و گوش خونه بکشم.
بعد از ناهار، برای تایم عصر نموندم و از شرکت خارج شدم.
سر راه خرید های لازم رو انجام داده و به سرعت به سمت خونه روندم.
تصمیم داشتم برای شام، یه غذای ایرانی و خونگی درست کنم، اما از اونجایی که هیچ وقت آشپزی اینطوری نمیکردم، باید دست به دامن مامان میشدم!
سر راه پنی رو هم از خانوم جلالی گرفتم و بعد از گذاشتن خرید ها روی کانتر آشپزخونه، به مامان زنگ زدم.
نگاهم به پنی ای که با سرخوشی رو کاناپه جست و خیز میکرد و از خودش صدای های بامزه در میاورد بود و از طرف دیگه هم، گوش به بوق های تلفن میدادم تا مامان بالاخره گوشی رو برداره.
وقتی جواب داد، بعد از احوال پرسی های معمول و یه گزارش کوتاه از اوضاع خودم، پرسیدم:
– مامان امشب مهمون دارم و میخوام براش یه غذای خوب و خونگی آماده کنم.
پیشنهادت چیه؟
فقط یه چیز ساده بگو که بتونم با راهنمایی ها تلفنیت، بپزمش.
البته یه چیز آبرومند و ساده!
تو همین حینی که داشتم این جمله هارو تند تند به مامان میگفتم، از سمت دیگه هم مشغول جا به جا کردن خرید ها بودم.
مامان بعد از یه مکث کوتاه، پرسید:
– مهمونت مَرده تابش؟!
با سوالی که پرسید، خشک شده سر جام ایستادم.
از کجا فهمید؟!
حالا چی باید جوابش رو میدادم.
تو همین افکار بودم که خودش به حرف اومد:
– تو هیچ وقت برای دوستای دخترت یا حتی همکارات از این وسواسا به خرج نمیدادی!
حتما شخص مهمیه که میخوای یه خودی نشون بدی!
– وا مامان خودی نشون بدی چیه؟!
یکی از موکلامه که…
بدون اینکه اجازه بده جملم رو تموم کنم، تو حرفم پرید:
– آهااان!
همون موکلته که رفتی مراسم پدرش؟!
مطمئنی فقط موکلته عزیزم؟؟
جمله آخرش رو با خنده پرسید.
با این وجود باز هم نمیدونستم چی جوابش رو بدم.
هیچ وقت تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم.
مرد های قبلیم هم، هیچ کدوم اونقدر جدی نبودن
که بخوام به خانوادم معرفیشون کنم یا اصلا ازشون حرفی به میون بیارم!
یادمه که برای اومدن هیچ کدومشون هم اینطوری نگران نبودم، یا اصلا آشپزی نکرده بودم!
همیشه یا اونا یه چیزی سرهم میکردن یا از بیرون، غذا سفارش میدادیم.
وقتی مامان سکوتم رو دید، خودش ادامه داد:
– نمیدونم برات خوشحال باشم یا ناراحت دخترم.
ناراحت از اینکه چرا منو محرم ندونستی تا زودتر راجع بهش صحبت کنی و خوشحال برای اینکه بالاخره داری یه رابطه جدی رو شروع میکنی!
بدون اینکه جواب نگرانی های مادرونش رو بدم روی صندلی میز ناهار خوری نشستم.
با صدای آرومی شروع به حرف زدن، کردم:
– خیلی یک دفعه ای شد مامان!
من اصلا خیلی این آدم رو نمیشناسم.
تعداد دفعاتی که دیدمش هم خیلی کم بوده، اما نمیدونم این حسی که بهش دارم چیه.
خیلی متفاوت تر از قبله!
خیلی پرشوره مامان!
مامان که در سکوت، با دقت به حرفام گوش میداد،
وقتی مکثم رو دید، جواب داد:
– عشق همینطوریه عزیزم.
یهو میاد و دنیاتو زیر و رو میکنه.
تو خودت دختر بزرگ و عاقلی هستی عزیزم، اما منه مادر باز هم نگران انتخاباتم!
خیلی مراقب خودت باش عزیزم.
فقط با قلبت بهش نگاه نکن، سعی کن با مغزت هم بهش نگاه کنی و جوانب انتخابت رو بسنجی!
هردو چندی سکوت کردیم و تو افکار خودمون غرق بودیم که یک دفعه گفت:
– اگه میخوای تحت تاثیرش قرار بدی براش قرمه سبزی درست کن!
مردا به شکمشون زیاد اهمیت میدن عزیزم، اینو هیچ وقت یادت نره.
از هپروتی که بودم خارج شدم.
مامان چه توقعاتی ازم داشت؟؟!
دفعه اولی که میخواستم آشپزی کنم، قرمه سبزی درست کنم؟!
– مامان من میگم ساده تو میگی قرمه سبزی؟
اگه خراب کنم که بدتر آبروم میره.
یه چیز آسون تر بگو.
– راست میگی اونطوری آبرو ریزیش بدتره، قرمه سبزی باشه برای دفعه بعد!
از حرفش خندم گرفت.
ما همه چیزمون رو هوا بود، اونوقت مامان غذای دفعه بعدمون رو هم از همین الان، انتخاب کرده بود!
– زرشک پلو با مرغ چطوره تابش؟
هم آسون تره هم شیکه!
– نمیدونم زرشک دارم یا نه.
– کاری نداره، میری میخری.
تو پاشو مرغایی که برات بسته بندی کرده بودم رو از فریزر در بیار تا بهت بگم دیگه چیکار کنی.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینکه دایان اصلا سراغی از تابش نمیگیره. ولی یه جوری نشون میده که به تابش علاقه داره. عجیب به نظر مییاد و مشکوک.
نظر منم همینه 🤭😊
خسته نباشی گلم