🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
پارت_68🔥❤️🔥
من چه مرگم شده بود؟!؟!
چرا داشتم تو ذهنم مقایسشون میکردم؟!
انقدر درگیری های ذهنی زیادی این چند وقت داشتم که پاک خل شده بودم!
تو کشمکش های ذهنیم دست و پا میزدم که دایان گفت:
– این پیام بازرگانی چی داره که اینقدر با دقت بهش خیره شدی؟!
به خودم اومده و سرم رو به سمتش برگردوندم.
حالا صورتامون فاصله خیلی کمی داشت و باعث بالا رفتن ضربان قلبم میشد.
اگه واقعا امشب اتفاقی بیوفته چی؟!
هم مامان بهش اشاره کرد هم آزاد.
اما من انقدر از خودم مطمئن بودم که حرفاشون رو خیلی جدی نگرفتم.
حالا که از نزدیک به سیاهی چشماش خیره بودم و عطر سرد مردونش رو استشمام میکردم، هیچ اطمینانی به خودم نداشتم.
برای پیدا کردن ریسمان نجات از این باتلاقی که توش گرفتار بودم، دست و پا میزدم که با کاری که دایان کرد؛ همون طناب باریک هم به کل قطع شد!
دستی به گوشه چتری هام کشید و دسته ای از موهای کوتاهم رو، به پشت گوشم هدایت کرد.
با صدای بم مردونش، آهسته گفت:
– باید زودتر میگفتم، امشب خیلی زیبا شدی!
نتونستم لبخند بزنم.
فقط ” ممنونم “ای زمزمه کردم.
لبخندی زد و به نوازش موهام و لاله گوشم ادامه داد:
– هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که اینطوری گرفتارت بشم خانوم وکیل.
اصلا فکر نمیکردم بعد از اون اتفاق تلخ بتونم دلم رو جایی گرو بذارم.
نگاهش رو تو صورتم چرخوند و رو لب هام کمی بیشتر مکث کرد
– اما تو فرق داری تابش!
با همه زنای زندگیم فرق داری.
قبل از اینکه ببینمت یه جور دیگه راجع بهت فکر میکردم، اما الان طرز فکرم عوض شده.
نفس عمیقی کشید و زبونی به لب هاش کشید.
این بار نوبت من بود که نگاهم رو با تعلل، از لب هاش بگیرم!
– نمیخواستم تا مشخص شدن همه چیز و اثبات بیگناهیم با کسی وارد رابطه بشم.
اما تو فرق داری.
تو خودداری و صبر منو عجیب زیر سوال میبری دختر خوب.
جوری منو درگیر خودت کردی که ازش میترسم.
میترسم دوباره شکست بخورم و این بار دیگه نتونم سرپا بشم!
نمیخواستم به اینجا برسم و وحشتش رو داشتم، اما تو جوری همه جانبه بهم حمله کردی که هیچ راه نجات و دفاعی نذاشتی!
از شدت هجوم احساسات و عواطف مختلف، نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم.
میخواستم بهش اطمینان خاطر بدم، اما انگار حرف زدن رو به کل فراموش کرده بودم.
این مرد توانایی اینو داشت که همین لحظه و همین الان برای بار دوم منو شیفته خودش کنه!
– حالا که اینکارو کردی باید خودت هم مسئولیتش رو قبول کنی!
ازت خواهش نمیکنم که باهام وارد رابطه بشی، چون مجبوری اینکارو بکنی تابش.
هیچ راه برگشتی ازش نیست!
از این زورگوییش به جای اینکه عصبی یا ناراحت بشم، غرق لذت شده و کوتاه خندیدم.
وقتی خندم رو دید، بوسه سبکی روی لب هام کاشت که لبخندم خشک شد.
– میدونم ممکنه چه فشاری رو متحمل بشی خانوم وکیل.
اینکه علاوه بر پیچیدگی های رابطه با من، باید به پروندمم رسیدگی کنی.
اما قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که تو این مسیر تنها نباشی و همه جا پشتت باشم!
دستم رو روی دست دستکش پوشش گذاشته و چشمام رو یه دور به نشونه اطمینان، باز و بسته کردم.
– نگران من نباش دایان.
میتونم از پس خیلی چیزا بربیام.
اونقدرا هم که فکر میکنی نازک نارنجی نیستم!
– اونکه صد درصد!
میدونم چه آدم موفق و مستقلی هستی، اما نمی تونم جلو نگرانی هام رو بگیرم.
– باهم همه چیز رو درست می کنیم دایان
یکی یکی این پیچ و خم هایی که گفتی رو پشت سر میذاریم
بهت قول میدم که هیچ وقت به اعتمادت پشت نکنم و نشکنمش!
فقط تو هم باید یه قولی بهم بدی.
وقتی انتظار رو تو چشماش دیدم، دستش رو از کنار سرم برداشته و میون دستام نگه داشتم.
– تو هم قول بده که از این به بعد وقتی پیش منی دیگه دستکش نپوشی.
کاری به محیط بیرون ندارم، اون تصمیمش با خودته.
اما دوست دارم وقتی پیش منی خود خودت باشی!
بدون هیچ سرپوش و حجابی!
حرکت سیبک گلوش رو دیدم و دوباره نگاهم رو به چشماش برگردوندم.
امیدوارانه منتظر بودم که بهم اعتماد کنه و خواستم رو قبول کنه.
وقتی دستش رو از دستم خارج کرد مشغول در اوردن دستکش های مشکیش شد، حس جوونه زدن چیزی رو تو قلبم داشتم!
وقتی دستای چروکش رو مقابلم نگه داشت، اون هارو توی دستم گرفته و فشردم.
دستاش رو رها کرده و اینبار، دستام رو دور گردنش حلقه کرده و کنار گوشش زمزمه کردم:
– ممنون که بهم اعتماد کردی
خیلی برام با ارزش بود!
اون هم دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد.
– من ازت ممنونم که این لحظه شیرین رو برام ساختی!
راستش سحر…
وقتی اسم سحر رو اورد یک دفعه ساکت شد.
حس کردم احتمالا چیزی ناگهام به ذهنش رسیده و همونجا به زبونش اورده، اما بعد پشیمون شده.
ازش جدا شده و با ملایمت پرسیدم:
– سحر چی؟!
– هیچی!
– دایان لازم نیست تراپیست باشم تا بفهمم که حرفتو خوردی اما نیاز به حرف زدن داری!
مگه قرار نشد بهم اعتماد کنیم؟!
پس چیشد؟!
جا زدی به همین زودی؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد
– بحث جا زدن نیست، فقط…
– فقط چی؟!
– نمیخوام ناراحتت کنم!
لبخندی به این ملاحضهاش زدم.
مشخص بود چیزی آزارش میده اما مراعات حال من رو میکرد که یه وقت از حرف زدنش راجع به سحر ناراحت نشم!
– من ناراحت نمیشم عزیزم!
در ضمن یادت رفته چه پرونده ای دستمه؟
لازمه که دائما اسم و خاطرات سحر رو بشنوم!
– عزیزم…
با زمزمه ای که کرد تازه متوجه شدم که چی خطابش کردم!
دهن باز کردم که یه جوری رفع و رجوعش کنم، اما زودتر از من به حرف اومد:
– راستش سحر از دستای من متنفر بود!
تایمی که فقط دوست بودیم گاهی کنجکاوی میکرد اما با فکر اینکه جز استایلمه و برای تبلیغ کار خودمه، سوالی نمیپرسید.
وقتی ازش خاستگاری کردم، قبل از اینکه جواب بده، دستام رو بهش نشون دادم.
میتونستم شوک و تحیر رو از نگاهش بخونم اما وقتی بهم جواب مثبت داد، خیلی کنجکاوی نکردم و خیال کردم که باهاش کنار اومده!
بعد از ازدواج تو خونه دستکش نمیپوشیدم اما میدیدم که چجوری از نگاه کردن به دستام فراریه یا اگه نگاهش بیوفته، صورتش نامحسوس جمع میکنه!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
– حتی موقع سکس هم همه برق هارو خاموش میکرد و نمیذاشت خیلی لمسش کنم!
این اتفاقا رو نتونستم بیشتر از ۱ ماه تحمل کنم.
تو این سال های زندگی مشترکمون، دیگه تو خونه هم دستکش میپوشیدم.
مشخص بود با مرور خاطراتش داره درد میکشه.
اما نمیدونستم برای تسکینش باید چیکار کنم.
هرچی که بود به هرحال الان اون آدم مرده بود!
دستاش رو تو دستام گرفته و پشت دستش رو بی حرف، آروم نوازش کردم
هر دو چند دقیقه ای در سکوت، به چشمای همدیگه خیره بودیم.
دستم رو روی گونه اش گذاشتم که سرش رو بهم نزدیک کرده و بوسه آرومی بهم هدیه داد.
با چشمای بسته بوسهش رو نرم جواب دادم و از بند افکار مختلف و مزاحمم راحت شدم.
نمیدونم چند دقیقه اونجا رو کاناپه مشغول هم بودیم که با صدای زنگ تلفن دایان از هم جدا شدیم.
وقتی به خودم اومدم که شومیزم نا مرتب بود و دست دایان از زیر لباسم، روی شکمم نرم حرکت میکرد.
با فاصله گرفتنم، دایان چشماش رو خمار باز کرد که صدای گوشی قطع شد.
خواست دوباره سرش رو جلو بیاره که دوباره صدای زنگش بلند شد.
لب پایینم رو زیر دندون گرفته و آروم و خشدار گفتم:
– فکر کنم بهتر باشه که جواب بدی.
احتمالا کسی کار واجب داره!
” لعنت “ای زیر لب زمزمه کرد و از جا بلند شد.
به سمت کانتر آشپزخونه، جایی که صدای موبایلش میومد، حرکت کرد.
سرم رو روی پشتی مبل گذاشته و از پشت به بدن ورزیده و مردونش تو اون پیرهن مشکی، خیره شده و سعی کردم تنفسم رو منظم کنم.
تلفن رو جواب داد و کنار گوشش گذاشت.
به سمت من چرخید و اون هم بهم خیره شد.
حالا که دقت میکردم میدیدم سه تا دکمه اول لباس اون هم باز شده و یقش حسابی نامرتبه.
قطعا این شاهکار منه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی متعجبم…
چطور میتونه وقتی که هنوز پرونده رو حل نکرده و دایان حتی رفع اتهام نشده. بهش اعتماد کنه؟!
اونهم فقط با چندین دیدار کوتاه و چندتا معاشقه از روی هوس یهویی!
حتی از دایان چیز زیادی هم نمیدونه و بیشتر اوقات خودش پا پیش میزاره!
صرفا چون از دایان خوشش مییاد یا دوستش داره که نباید باهاش راه بیاد. از تابش انتظارات بیشتری داشتم…
ولی الان فهمیدم تابش اونقدرام عاقل نیست فقط یه فرد مستقله. ولی عملکرد بالغی نداره!
ندا جووون نمیشه تا وقتی دایان خونه تابش هس بیشتر پارت بدی 😂🤦 خیلی کنجکاوم
🤣
چرا میخندی مامان نداااا
مگه خبریههه؟؟😂😂😂
چی بگم والا …😂
میشه امشبم یه پارت هدیه بدیی؟؟😂
مرسیی❤
به چه مناسبت ؟😂
حداقل فردا بدم به مناسبت روز اول مهر براتون 🤣🤣
به مناسبت آخرین روز تابستون
و آخرین روز آزادی من تا دو سال دیگه
😭 😭 😭
حالاکه خیلی مهربونی فردا هم به مناسبت اولین روز پاییز یه پارت میدی دیگهههه
چشم فردا میذارم
خاک توسرت تابش
فقط منتظری یکی اوکی بده پاتو بدی بالا.
کصخل بودن قبل تو سو تفاهم بود