🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان» 🔥♥️♥️♥️🔥
به سرم زد از آزاد راجع بهش بپرسم.
این آدم فضول که آمار همه چیز رو داشت و میدونست، قطعا راجع به این موضوع هم یه اطلاعاتی داشت!
رو یه قسمت از فیلم که قیافه مرده بیشتر مشخصه، نگه داشته و ازش عکس گرفتم.
عکس رو برای آزاد فرستاده و زیرش نوشتم:
” اینو میشناسی؟! ”
منتظر به صفحه گوشی خیره بودم.
هنوز چندی نگذشته بود که صدای زنگ آیفون بلند شد.
جواب دادم که نگهبان اومدن دایان رو اطلاع داد.
بهش گفتم از این به بعد هروقت این آقا اومد، بهش اجازه ورود بده.
تو آینه راهرو سریع نگاهی به صورتم انداختم.
موهام رو کمی مرتب کرده و تیشرتم رو تو تنم صاف تر کردم.
با نواخته شدن صدای زنگ ورودی، در رو باز کردم.
دایان بود که با لبخندی، پشت در ایستاده بود.
با تعارف من وارد خونه شد و به سمت کاناپه حرکت کرد.
دقیقا به سمت کاناپه ای رفت که دفعه پیش روش، مشغول بوسیدن همدیگه بودیم.
انگار اون هم به همین موضوع فکر کرد که لبخندش پر رنگ تر شد.
همونطور ایستاده، کیسه ای که دستش بود رو بالا اورد و به سمتم گرفت.
– اینم ظرفت خانوم وکیل.
شسته و تمیز!
به سمتش حرکت کرده و حین گرفتنش، گفتم:
– دستت درد نکنه، لازم نبود بشوریش.
امیدوارم حدالعقل خوشمزه بوده باشه!
کیسه رو ول نکرد و بجاش، منی که نزدیکش ایستاده بودم رو با اون جلو تر کشید.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
– خوشمزه بود!؟
عالی بود دختر!
دستپختت مثل اون دفعه محشر بود.
خنده ای کرده و گفتم:
– من برای هرکسی آشپزی نمیکنمااا!
قدرشو بدون!
لبخند کجی زد و حینی که نگاهش رو به چشمام میخ کرده بود، جواب داد:
– معلومه که قدرتو میدونم!
تازه پیدات کردم، مگه میتونم بذارم حالا حالا ها از دستم در بری؟!
بی حرف لبخندی زدم که ادامه داد:
– چقدر عینک بهت میاد خانوم وکیل.
خیلی جذاب و سک؛ سی شدی!
ابرو هام رو بالا انداخته و با خنده گفتم:
– اولین نفری هستی که بهم میگی با عینک سک؛ سی شدم!
تره ای از موهام رو نوازش کرده و به پشت گوشم هدایت کرد.
با صدای بم شده ای گفت:
– تو توی همه حالاتت برای من جذاب و سک؛ سی خانوم وکیل!
اونقدری که دلم میخواد بذارمت تو یه ظرف شیشه ای و فقط بهت نگاه کنم.
حتی لمست هم نکنم که مبادا خط و خشی روت بیوفته.
با سر انگشتاش خیلی نرم پوست گونه و گوشم رو لمس کرد.
– نمیخوام سیاهی های من روی تو هم سایه بندازه و جلوی درخشیدنت رو بگیره تابش؛ تو کارت فقط تابیدنه!
آب دهنم رو قورت دادم.
حس میکردم گلوم جوری خشک شده که انگار یک هفتهاست که آب نخوردم!
من هم دستم رو روی گونش گذاشته و گفتم:
– با هم همه سیاهی هارو پاک میکنیم.
باهم تمیز میشیم و میدرخشیم دایان!
همزمان باهم، سر هامون رو بهم نزدیک کرده با ولع به جون لب های همدیگه افتادیم.
جوری پر شور و حرارت میبوسیدیم که انگار این آخرین کاریه که قراره تو زندگیمون انجام بدیم!
دایان کیسه رو پشت سرش، روی مبل انداخت و دست دیگش رو هم دور کمرم حلقه کرد.
تو یه حرکت من رو بالاتر کشید، جوری که مجبور شدم پاهام رو دور کمرش حلقه کنم تا نیوفتم.
سخت مشغول همدیگه بودیم و انگار از دنیای اطرافمون به کل، فاصله گرفته بودیم.
برای ثانیه ای ازم جدا شد و با نفس نفس پرسید:
– اتاقت کدومه؟!
با دست به اتاقم اشاره کردم که دوباره و پر شور تر، مشغول بوسیدنم شد.
احساس سوزش و درد تو لب هام میکردم، اما نمیتونستم ازش جدا بشم یا بخوام که تمومش کنه.
کششی که بینمون بود، انکار ناپذیر بود!
حس کردم به سمت اتاقم شروع به حرکت کرده.
در رو با پاش هل داد و تا وقتی که منو روی تخت انداخت، لحظه ای ازم جدا نشد.
با نفس نفس خودم رو روی تخت عقب کشیدم و به دایانی که با نگاهی طوفانی و خیره، مشغول باز کردن دکمه هاش بود؛ خیره شدم.
جوری بهم زل زده بود که انگار خطایی کردم و منتظره تا تنبیهم کنه.
لبم رو زیر دندون کشیدم.
نبض میزد و حس میکردم حسابی متورم شده.
رو زانو هام ایستادم و حدودا هم قدش شدم.
تو دراوردن پیراهنش کمک کردم که به سمت گردنم حمله کرد.
هرجایی که به دستش میرسید رو میبوسید و میمکید و گاز میگرفت.
سرم رو به عقب خم کرده بودم و نمیتونستم تنفسم رو منظم کنم.
پیرهنش رو کند و تو یه حرکت، تیشرت منو هم از سرم دراورد.
دستم رو به سمت عینکم بردم تا برش دارم
دستش رو روی دستم گذاشت و با صدای مخموری گفت:
– بذار بمونه!
دوست دارم کل امشب این به چشمات باشه!
(نوچ ،خجالت کشیدم این پارتو گذاشتم 😥
حیا ندارن که😂)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یههههههه پارت دیگ جای حساس بودددد لطفااااااا😭🙏🙏نددددییییبیی؟مامانییییی؟لطفنی؟!
آی آی آی تابش بلا
توبه توبه استغفرالله اینا دیگه چیه ؟! 😄😁😯
وا. منم خجالت کشیدم از خوندن این پارت🤣
حیاکجابوده 🤣 🤣 🤣 🤣
خدا رو شکر که تو پارت دادی ندا جان فکر کردم در رمان دونی بسته شده از بس سر زدمو هیچی نبود
حتما فاطمه مشکلی پیش اومده براش نتونسته بذاره ..
عوضش براتون یه پارت دیگه میدم بخونین😘🤗
میشه امروز باز درباره تابش و دایان پارت بزاری
میذارم الان
واییی.دستتت درد نکنه.😍😘😘😘😘😘😘
مهربون خودمی مادر😘😘😘
ننه ندا لطفااا یه پارت دیگه لطفاااا 🥺🥺🥺جای حساس بود لطفااااا امروز دوتا بزار فردا کوتاه بزار لطفا😭
چرا کوتاه بزاره.😥
🤣
گولش زدم وگرنه ننه ندا دلش نمیاد کوتاه بزاره😁😁😁
منو گول میزنی پس 😂