🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
با اینکه خواسته عجیبی بود، اما دیگه باهاش مخالفتی نکردم.
دایان هم تو تخت بهم پیوست و مشغول بوسیدن نقطه به نقطه بدنم شد.
کنار هر بوسه ای که میکاشت، چندین بار هم قربون صدقهام میرفت، جوری که غرق لذت بودم و قشنگ حس میکردم رو ابرام!
واقعا حس لذت بخش و شیرینی بود.
دایان جوری با مهارت همه چیز رو دست گرفته بود که گاهی نفسم رو بند میاورد.
سرش رو خم کرد.
کنار گوشم رو خیس بوسید و همونجا زمزمه کرد:
– این مرحله جدیدی از رابطمونه، بهم اجازه ورود بهش رو میدی؟!
با آه غلیظی که از گلوم خارج شد، سرم رو به تایید تکون دادم، که با حجم بزرگش غافلگیر شدم.
تمام مدت حواسش بود که خیلی بهم فشار وارد نکنه و هرجا که حس میکرد تحملش برام سخت میشه، دست نگه میداشت و با بوسیدن و حرف های عاشقانش، کمی تسکینم میداد.
بالاخره هردو به اوج رسیدیم.
دایان سرش رو به شونم تکیه داد و سعی کرد تنفسش رو منظم کنه.
دستام رو دور گردنش حلقه کرده و بوسه ای روی شقیقه خیسش زدم.
نگاهم از گوشه شونه پهنش، به پاتختی و دستکش هاش افتاد.
دوباره یاد لحظه ای که ازش خواستم دستکش هاشو دربیاره و تعللش افتادم.
بیشتر تو بغلم فشردمش و اینبار بوسه ام رو روی کتفش، کاشتم.
بالاخره از روم کنار رفت و کنارم جاگیر شد.
دستش رو از زیر کتفم رد کرده و بدن برهنم رو به آغوش کشید.
سرم رو به بازوش تکیه داده و روی سینه سفتش، با دستم خطوط فرضی کشیدم.
بوسه ای روی پیشونیم کاشت و عینک رو از روی چشمام برداشت.
با صدایی که از همیشه بم تر و خشدار تر شده بود، پرسید:
– اذیتت که نکردم عزیزم؟!
سرم رو بالا تر اورده و بهش نگاه کردم.
– نه اصلا!
دوباره هردو سکوت کردیم
هرکدممون به نوعی تو افکار خودمون غرق بودیم.
– تابش؟
– جونم؟!
– دستام… دستام اذیتت نکرد؟!
پس بگو فکرش درگیر چی بود!
– معلومه که نه!
دایان من همچین آدمی نیستم!
وقتی یه حرفی رو بزنم تا آخرش پاش وایمیستم.
وقتی گفتم تورو همون جوری که هستی دوست دارم، دروغ نگفتم یا تعارف نزدم!
دلم نمیخواد دیگه شخصیت من رو با سحر مقایسه کنی!
اون آدم هرچی که بود و نبود دیگه برای تو تموم شده.
چرا با فکر به گذشته اینقدر خودت رو آزار میدی؟!؟!
تمام مدتی که داشتم ازش گله و شکایت میکردم، در سکوت بهم گوش میداد.
وقتی حرفام تموم شد، سخت تر من رو تو آغوشش فشرد و گفت:
– حق باتوعه عزیزم من معذرت میخوام.
بهتره یکم استراحت کنی.
– شب اینجا میمونی؟!
– اره نمیخوام امشب تنهات بذارم.
البته همون موقع حدس زدم که امشب موندگار میشم، صولت رو فرستادم که بره.
دیگه بیشتر از این نمیتونستم مقاومت کنم.
بی حرف سرم رو روی بازوش گذاشته و عطر مردونش رو استشمام کردم.
سحر کاری با روح و روان این آدم کرده بود که تو اتاق خواب و تخت خواب، بدون دستکشش، دیگه خبری از اون غرور و اعتماد به نفسش نبود!
کی باورش میشه آدم پر آوازه و معروفی مثل دایان که هر کسی حسرت زندگی و موقعیتش رو میخوره، تو بطنش همچین مرد شکسته و رنجوریه!؟؟!
یه آدم چقدر میتونست به شوهرش از همه نظر ضربه بزنه که سحر زده بود؟!
چرا یه یجای سالم تو روح این مرد زخمی نذاشته بود؟!
از هرجایی که تونسته بود، با تمام توانش ضربه زده بود.
جوری که من نمیدونستم چطوری میتونم این ویرونه هارو دوباره ترمیم کنم و براش مرحم باشم!
صبح زودتر از دایان از خواب بیدار شدم.
بعد از یه دوش کوتاه، راهی آشپزخونه شدم تا برای هردومون صبحونه آماده کنم.
وقتی نگاهی به گوشیم انداختم و پیام و مسخره بازی جدیدی از آزاد ندیدم، کمی متعجب شدم.
اون کسی نبود که همچین موقعیتی رو برای اذیت کردن من از دست بده!
مشغول چایی دم کردن بودم که با صدای دورگه دایان، به سمتش چرخیدم.
فقط شلوارش رو پوشیده بود و بالاتنش هنوز برهنه بود.
– میتونم از حمومت استفاده کنم؟
– البته!
تو برو من برات حوله تمیز میارم.
سری تکوم داد و دستی تو موهای بهم ریختش کشید.
با این قیافه، حدالعقل ده سال از سن الانش جوون تر دیده میشد!
بعد از رفتن دایان، یه حوله تمیز جلو در حموم رو چهارپایه براش گذاشته و دوباره به آشپزخونه برگشتم.
هم پنیر و کره و مربا در اوردم، هم دوتا تخم مرغ نیمرو کردم که از هرکدوم که میلش کشید بخوره.
دنبال نون تازه بودم که پیداش نکردم.
سریع حاضر شده و تا سر خیابون رفتم تا نون سنگک تازه بخرم.
حدود یه ربع رفت و برگشتم طول کشید.
وقتی کلید انداخته و وارد خونه شدم، دایان رو وسط خونه دیدم که با حوله دور شونه هاش، مشغول ور رفتن با گوشیش بود.
– کجا رفته بودی دختر؟!
– گفتم تا از حموم میای برم نون تازه بخرم.
بیا بخوریم تا از دهن نیوفتاده.
هردو مشغول خوردن بودیم و دایان هر از گاهی با گوشیش مشغول میشد.
وقتی سرش رو بالا اورد و نگاه منو به گوشیش دید، توضیح داد:
– دارم با صولت هماهنگ میکنم که تا نیم ساعت دیگه بیاد دنبالم.
اگه بخوای میتونیم سر راه تورو هم برسونیم.
سری به نفی تکون داده و گفتم:
– نه با ماشین خودم میرم اینطوری موقع برگشت اذیت نمیشم.
دیگه اصراری نکرد و هردو مشغول خوردن شدیم.
سوالی که از دیشب تو مغزم وول میخورد رو دوست داشتم بپرسم.
مثل اون که صادقانه حرفش رو زد، منم بزنم!
لقمه تو دهنم رو جویده و با نفس عمیقی پرسیدم:
– از اینکه باکره نبودم متعجب یا ناراحت نشدی؟!
«اینمیه پارت یهویی واسه فرزندانم ♥️🤗»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا ایول🤣🤣
برا من سوال این چرا باکره نبود؟؟
والبته میتونستم حدس بزنم چون باکره نیست رابط رو خیلی زود قبول کرد بدون هیچ اعتراض…
ممنون مادر جان!!
والا یه قابلمه ماکارونی چه تأثیری داشت!!؟
والا من از وقتی رمان میخونم شوهر داریم پیشرفت کرده 😂😂😂
ممنون از خوش قولیت.😘
یعنی چی پارتا تموم شدن؟ امروز نویسنده دوتا گذاشته ؟
ای بابااا😂
شرمنده مون کردی که ندا جونمم😍❤
خوشتون اومد ؟🤭😂
ایشالا پارتا تموم شدن بدون پارت موندیمم خوشتون بیاد 🤣🤣
واییی نگو ندااا
واقعا پارتا داره تموم میشه؟؟
چند پارت مونده به نویسنده برسیی؟؟😭
میگم اگه یه روزی اینطوری شد 😂😂
نمیدونم چند تا مونده ،چون خودمم در حال خوندن رمانشم .
هعی هعی
چی بگم
حالا تو با ما میخونی یا با نویسنده پیش میری کلکک؟؟😁😂😂😂😂😂
ممنون عزیزم کارای یهوییت پرتکرار دلبندم😂😍
پارت تموم شد چیکار کنم پس 😂♥️♥️♥️
نگو تو رو خدا یعنی چی هر رمانی طرفداراش زیاد میشه پارتا قطع میشن
عشقم من نگفتم قطع میشه که 😂
واقعا مرسی که همیشه تمیز و مرتب پارت میذاری ندا جون 💙💚💜
عزیزی 🤗♥️♥️
مرسی ننه ندا سوپرایز کردی مارو 🥰🥰🥰
فدای شما عزیزم😘🥰