🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
آزاد چیزی از اتفاقی که امشب قرار بیوفته خبر نداشت!
خیالم از دوربین هایی که تو خونه هم کار گذاشته بود راحت بود، میدونستم دارن چیزی رو نشون میدن که من میخوام!
دوربین ها رو خیلی وقت پیش تونسته بودم پیدا کنم.
جایی بود که عقل جن هم بهش نمیرسید!
تو تمام آینه های خونه، یکی از کتاب های قفسه بالای کتاب خونه و ساعت دیواری هال و اتاق خواب!
با کمک یکی خواسته بودم برنامه کاری آزاد رو دربیاره.
تایم هایی که میدونستم سر کاره و سرش شلوغه، فیلم های یه هفته رو ضبط میکردم.
تونسته بودم به سروری که فیلم هارو ازش میگیره برسم، اما نتونتسم سرور اصلی رو پیدا کنم تا بتونم با مدرک محکمه پسند، ازش شکایت کنم!
بجاش فیلم هایی رو ضبط میکردم و با کمک یکی از دوستام که تو کار تدوین فیلم بود، ازش میخواستم فیلم هارو ادیت کنه.
اینطوری هروقت آزاد به پرتال دوربین ها وصل میشد تا از من خبر بگیره، فقط فیلم هایی رو میتونست ببینه که من میخواستم!
درسته فعلا مصلحتی باهاش دست صلح داده بودم، اما هیچ وقت نمیتونستم بهش اعتماد کامل پیدا کنم!
حالا که اطرافیانم به من به چشم ابزاری و سو استفاده نگاه میکنند، چرا من نکنم؟!
اصلا از همون اول هم یکی از دلایلی که برای پرونده دایان مشتاق بودم همین بود؛ شهرت!
دایان آدم شناخته شده ای بود و طبیعتا حل پروندش، همون میزان شناخت رو برای وکیلش داشت!
حالا فکر کن همین موضوع برای سرهنگ معروف و بازنشسته دولت پیش میومد!
رسوایی و پرده برداری از جنایتاش، مثل انداختن یه تشت مسی از رو یه ساختمون بلند بود!
همونقدر مهیب و هولناک،
همونقدر پر سرو صدا!
دیگه وقتش بود احساسات صورتی رو کنار بذارم و کمی واقع گرایانه به اطرافم نگاه کنم.
حالا نوبت من بود که از دایان و آزاد، اونجوری که میخوام و لازم دارم، استفاده کنم!
نگاهی به ساعت انداختم.
حدودا دو ساعت و ربع از بیهوش شدنش میگذشت.
دیگه احتمال میدادم هر لحظه بیدار بشه!
از چایی ساز برای خودم چای ریخته و به سمت میز برگشتم که دیدم سرش داره تکون ریزی میخوره.
پشت صندلی جاگیر شده و منتظر بهش خیره شدم.
سرش رو کمی گیج، به سمت و چپ و راست تکون داد و کمی بالا اورد.
حالا میتونستم بهم خوردن پلک هاش رو هم ببینم.
سعی داشت بازشون کنه اما لجوجانه روی هم میوفتادن.
بالاخره بعد از چند ثانیه سرش رو کامل بلند کرده و با چشمای کاسه خونش، خمار بهم خیره شد.
با صدای بی جون و خراشیده ای، اسمم رو زیر لب صدا زد.
خواست تکونی به خودش بده که انگار تازه متوجه بسته بودنش شد.
لحظه ای از تقلا ایستاد.
اینبار انگار هوشیار تر شده بود که متعجب بهم نگاه میکرد.
نگاه خنثی و سردم، خیره به چشماش بود.
لیوانم رو بالا اورده و کمی از چاییم رو نوشیدم.
دایان سرش رو پایین انداخت و وقتی طناب هایی که با مهارت و محکم، اونو به صندلی بسته بودن رو دید، خودش رو محکم تر تکون داد.
تو همون حین هم صداش بلند شد:
– تابش؟
این چه کاریه؟ چرا اینطوری کردی؟!
تو منو بیهوش کردی که بعد ببندی به صندلی؟
چی توی سرت میگذره که همچین کاری کردی؟!
از تقلا خسته شد.
با نفس نفس به من و آرامش پوشالیم خیره شد.
در سکوت لیوان چاییم رو تموم کردم.
آرنج دست هام رو روی میر قرار داده و گفتم:
– خوش برگشتی جناب محب!
– تابش این مسخره بازیا چیه؟؟
بیا بازم کن مثل دوتا آدم متمدن حرف میزنیم!
هومی کشیده و حرفش رو تکرار کردم:
– هوووم… آدم متمدن!
شاید بشه از اون راه هم وارد شد، اما من اینو ترجیح میدم.
تو مهره های خودت رو داری منم مهره های خودمو.
فقط چون میزان کثیف بودن بازی تو بیشتره، ترجیح دادم یکم از خط پایان دورت کنم!
مبهوت بهم نگاه کرد و اسمم رو زیر لب گفت.
شاید توقع این روی منو نداشت!
یا شاید هم بازی جدیدش بود.
بهرحال دایان بازیگر قهاری بود!
بعد از چند دقیقه که هردو تو سکوت و فقط با نگاه های خیره بهم نگاه میکردیم، صاف تر نشست و با پوزخندی گوشه لبش گفت:
– پس فهمیدی!
«اینم یه پارت دلی برا عشقا
ولی بازم نگین موندیم خماری پارت بده ،😂
چون جاهای حساسه رمانه همه پارتاش خماری داره!»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی زیبا بود
مرسی عزیزم
آقااا دیگ داشت از تابش بدم میومد ک خودشو درست کرد باریکلا دخترم 👌🏻
خیلی کوتاه بود:) 💔 یه پارت دیگه؟
ها؟؟بله؟
واقعا تابش باهوشه
مرسی❤️
قربونت سارا بانو 🤗
خماریم بد جور خانم ندا.ولی باز دستت درد نکنه که یه کم رسوندی😎😉😍
سعی کن بدنت عادت کنه
از این ب بعد خماری زیاد داریم 😉😂
دستت طلا کاچی بهتر از هیچی😂😂
کاچی؟
بنظرم خیلی باارزشه 😂🤭
خیلیم خوشمزه س .
💕 💕 😂 😂 😂
موندیم تو خمارییی🥺😂
تحمل کنین
فردا میرسه 😂