『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_11
ناخواسته یه تای ابروم بالا رفت.
پس دلیل اون تنفر و ” لکه ننگ ” خطاب کردن زنش، این بوده!
مثل اینکه سحر خانوم سرش جای دیگه مشغول بوده!
چطور زن بی لیاقتی میتونست از همچین مردی بگذره؟!
هم خوش قد و هیکل بود و خوش تیپ، هم دستش به دهنش که هیچ، به خیلی جاهای دیگه هم میرسید!
از اخلاقش هم مشخص بود که راه بدست اوردن توجه خانوم هارو هم حسابی بلده!
پس دیگه چه مشکلی باقی میموند!؟؟
گاهی خوشی بدجور زیر دل آدما رو میزنه!
تو همون حین که داشتم تو دلم به بی لیاقتی سحر، اقرار میکردم؛ محب هم مسکوت نگاهش رو به میز رو به روش دوخته بود.
انگار داشت توی همون روز و حادثه پرسه میزد!
برای اینکه روی حدسیاتم مهر تایید بزنم، پرسیدم:
_ چه کسی اون شب با ایشون بود؟
نگاهش رو تیز توی چشمام دوخت با کینه توزی گفت:
_ شریکم.
جنازه هردوشون توی تخت خوابمون پیدا شد!
خب!
پس مشخص شد این سحر خانوم نه تنها بی لیاقت بوده، بلکه یه هرزه به تمام معنا هم بوده!
با رفیق شوهرت اخه؟؟!
متوجه گردن و گوشای سرخش شدم.
بلافاصله از جا بلند شده و لیوان آبی براش اوردم.
انگار بعد از گذشت ۶ ماه، هنوز هم نتونسته بود فشار اون اتفاقات رو هضم کنه!
لیوان رو جلوش دراز کرده و تعارف زدم.
دستش رو به سمت لیوان اورد، که متوجه دستکش های چرمش شدم.
دستکش چرم؟؟!!
چرا زودتر نگاهم بهشون نیوفتاده بود؟!
هول خورده قدمی به عقب برداشتم.
بدنم غیر ارادی داشت واکنش نشون میداد و این موضوع منو میترسوند.
میتونست این موضوع که اون حروم زاده ای که دزدکی وارد خونم شده بود و آزارم داده بود، و موکل موجه و پولداری که اسمش سر زبون خیلیا بود؛ هردوشون از دستکش چرم استفاده میکنند، اتفاقی باشه!؟؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای چرا من این رمان انقد دوست دارم
اوه واقعا داره جالب میشه🤯