🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
به عادت همیشه، سرم روی سینش بود و به صدای آروم و منظم قلبش گوش میدادم.
فکرم درگیر حرف هامون بود.
دایان هم بیدار بود و گاهی نفس های عمیق میکشید.
نمیدونستم چی فکر اونو درگیر کرده بود که نمیذاشت بعد از این فعالیت شدید، استراحت کنه!
دستش رو روی کتفم حرکت داد و مشغول نوازش شد.
تازه حواسم به دستکش های توی دستش جلب شد.
چرا درشون نیاورده بود؟!؟
من اینقدر مشغول بودم که انگار متوجهشون نشده بودم، اما اون مگه قول نداده بود پیش من خودش باشه؟!؟
چونم رو روی سینه محکمش گذاشته و بهش خیره شدم.
متوجه حرکتم شد که نگاهش رو از سقف گرفت و بهم خیره شد.
برای اینکه دید بهتری بهم داشته باشه، دست دیگش رو زیر سرش تا کرد که سرش بالاتر بیاد.
– چرا دستکشاتو درنیاوردی؟!
حرفی نزد و فقط عمیق، به چشمام خیره شد.
خودم رو بالاتر کشیده و حین نوازش موهای بهم ریختش که بخشیش توی صورتش ریخته بود، ادامه دادم:
– قول و قرارمون به همین زودی یادت رفت؟
یا اهمیتی نداشت؟!
– اون قرار برای من یه دنیا ارزشمند بود، اما فکر میکردم برای تو دیگه اهمیتی نداره!
دستم از حرکت متوقف شد.
چی داشت میگفت!؟!؟
– منظورت چیه؟!
برای چی نباید برام اهمیت داشته باشه!؟
با همون نگاه خیره و عمیق، جوری که انگار میخواست حرف اصلیم رو از چشمام بخونه، جواب داد:
– فکر میکردم گفتی همه چیز تظاهر بود!
– افکار من راجع به تو و شخصیتت ربطی به احساسم بهت نداشت!
جدای از اینکه هیچ کدوم تظاهر نبود!
چشمای تیرش تو تاریکی اتاق برق قشنگی زد و لبخند زیبایی کم کم روی لب هاش پهن شد.
– وقتی دوست داشتنت تظاهر نبوده پس چرا داری دوتامون رو اذیت میکنی؟!
من کنارت خیلی آرومم تابش، تو چرا این آرامش رو از من نمیگیری؟!
چشمام رو تنگ کرده و جواب دادم:
– چرا حس میکنم ازم اعتراف گرفتی؟!
پوزخندی زد و چیزی نگفت که مشت نسبتا محکمی روی سینش کوبیدم.
چرا نمیتونستم ذره ای جلوی این مرد تظاهر کنم؟!
باید حتما خودم رو رو میدادم؟!؟
با برخورد ضربم قهقههاش توی اتاق پیچید و همزمان ” آخ “یی گفت.
با حرص سرم رو روی سینش کوبیدم و جواب قسمت دوم جملش رو دادم:
– چون حس میکنم آرامش تنها، کافی نیست!
– متوجه منظورت نمیشم؟
چی مهم تر از آرامش طرفین تو رابطهست؟!؟
– شاید مهم تر نباشه، اما خیلی پارامترا هستن که به همون اندازه مهم و حیاتیان!
مثل اعتماد!
دوست داشتن!
عشق خالصانه و به دور از تظاهرات!
– تو منو دوست نداری؟!
بعد از اینکه همه چیز رو بهت گفتم، بهم اعتماد نداری؟!
بلافاصله جواب دادم:
– باید دو طرفه باشه دایان!
باید توهم این احساسات رو داشته باشی که نداری!
میگی کنارم آرامش داری، نمیگی دوستم داری!
من حتی مطمئنم که باز هم چیز هایی هست که ازم پنهون کردی، پس حتی صد درصد هم بهم اعتماد نداری!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا جونی ممنونیم ازت😍هرچی میریم جلوتر جذابتر میشه
اینکه رمان جلو میره و اتفاقات غیرقابل پیشبینی میفته جذابش کرده🥰مرسی ازت❤
ندا بانو امروز کمتر از هر روز بود ولی دستت طلا
اوللل. 🤗 😍 😘