『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_14
خب، اولین دستکش پوش اطرافم از لیست مضنونین خط خورد!
محب تمام مدت پیش من بود و ندیدم حتی برای چک کردن ساعت، به گوشیش نگاه بندازه.
پس این آدم مریض که اینقدر به من و زندگیم اشراف داشت کی بود؟!؟!
بعد از اتمام تایم کاری، از کافه نزدیک به شرکت قهوه گرفته و سمت خونه حرکت کردم.
این چند وقت، میزان مصرف کافئینم روز به روز بیشتر و نگران کننده میشد؛ اما باز هم نمیتونستم برای کنترلش کاری کنم.
کافئین تنها دلیل آرامش روزانم شده بود و از سردرد و استرس و فشار کاری نجاتم میداد.
کلید رو توی قفل انداخته و وارد خونه شدم.
هنوز هم گاهی اون حس ترس و اضطراب رو، قبل از ورود احساس میکردم.
بعد از کندن لباسام، با یه تاپ و شورت، ماگ قهوم رو برداشته و روی کاناپه نشستم.
سرم به قهوهام و تلوزیون گرم بود، که صدای گوشیم بلند شد.
قطعا که مزاحم همیشگی بود!
برای رفع خستگی و حوصلهی سر رفتم؛ پیامش رو خونده و آماده مکالمه شدم.
” خانوم زیبا و تحصیل کرده ای مثل تو قطعا میدونه که اینقدر کافئین چقدر براش ضرر داره! ”
_ آمار فنجون های قهوه من رو هم، تو داری؟؟
نکنه کنترش برات میاد؟
” از صبح این فنجون چهارمته عزیزم! ”
به سرعت از پشتی مبل جدا شده و سیخ نشستم.
واقعا حتی آمار قهوه خوردن من رو هم داشت؟؟
اصلا از من چیزی بود که از دست این بشر، مخفی مونده باشه!؟
اوایل که از این حرفا میزد شک کردم که توی خونم دوربین کار گذاشته باشه؛ اما هرچی گشتم نتیجه ای حاصل نشد!
اما حالا آمار کارای خارج از خونه و حتی دفتر توی شرکت رو کجای دلم بذارم؟؟!
واقعا این آدم کی بود؟؟
کم کم داشتم ازش میترسیدم!
تو همین افکار بودم که پیام بعدیش اومد:
” حس میکنم این حجم از مصرف کافئین برای کاهش استرسه!
میخوای راه حل ساده تر و بهتری رو برای کاهش استرس، بهت معرفی کنم؟! ”
_ مثلا…؟!
بعد از پنج دقیقه انتظار، جوابش اومد:
” خ*و*د*ارض*ا*یی!
چی؟؟؟؟
الان چه غلطی کرد؟!؟
داشتم تند تند هرچی فحش بلد بودم براش تایپ میکردم که پیام بعدیش اومد.
با همون عصبانیت شروع به خوندن کردم.
” نمیخواد الکی جوش بیاری بیبی، این یه نیاز طبیعی بدنه !
ار**ض**ا شدن میتونه خیلی تو کاهش استرست تاثیر بذاره و افکارتو آروم تر کنه.
مگه شبا مشکل خواب نداری!؟
جدای از دونستنش برای مشکل خوابم، که دیگه چیز عجیب و جدیدی نبود؛ از این حجم از وقاحت و پروییش دهنم باز مونده بود!
چقدر یه آدم میتونست وقیح باشه که همچنان به این چرت و پرتاش ادامه بده؟!
جدای از اون من تا به حال به این مسئله اصلا فکر نکردم!
درسته کم سن و سال نیستم و باید این مسائل جنسی برام عادی باشه، اما همیشه اینقدر غرق در کارم بودم که این امور، جایی تو زندگیم نداشتن.
حتی چنتا را**بطه ای که قبلا تجربش کردم هم، برمیگشت به همون دوران دانشجوییم و زمانی که وقت آزاد بیشتری داشتم.
از آخرین دوست پسر و سک****سم چیزی حدود ۲یا۳ سال میگذره، اما این مسئله هیچ وقت اونطوری نبوده که باعث آزارم بشه!
پیام بعدیش روی صفحه نمایان شد:
” میدونم برخلاف پوسته محکم و قوی که دور خودت کشیدی، آدم خجالتی هستی!
اگه برات سخته که خودت اینکارو انجام بدی، من میتونم با افتخار، اینکار رو برات انجام بدم عزیزم! ”
پس بگو این پیشنهاد و دلسوزی ها از کجا آب میخوره!
مرتیکه عوضی یه جوری با کلمات بازی میکنه و وسو*سه انگیز بیانشون میکنه؛ که نزدیک بود وا بدم و ازش بخوام هرکاری که میخواد باهام بکنه!
فحش هایی که نوشته بودم رو پاک کرده و چیزی نوشتم که، بیشتر آزارش بده!
_ نه ممنون!
چیزی که زیاده مرد هرز***ست!
اگه به اون درجه رسیدم که بخوام استرسم رو با خودار***ضا****یی یا سک***س کاهش بدم، از همونا، به صورت ناشناس استفاده میکنم.
احتیاجی به یه ه****رزه آشنا و مزاحم ندارم!
『آتـششیطــٰان!
جمعه بهترین روز هفتست!
هم میتونم به نظافت خودم و خونه برسم، هم کارای عقب افتاده پرونده هارو انجام بدم.
از صبح زود که بیدار شدم، مشغول گردگیری و جارو و شستن ظرفایی که از ۲ روز پیش تو سینک مونده بودن، شدم.
گاهی اگه ظرف کم نمیاوردم، تا یه هفته سمت سینک و شستنشون نمیرفتم.
بعد از اون هم یه حموم حسابی کرده و با همون حوله نیم وجبی، از خستگی روی تخت افتادم.
وقتی بیدار شدم که کم کم داشت افتاب غروب میکرد و من هنوز نهار نخورده بودم.
بعد از یه ته دلی گرفتن، پشت میز تحریر گوشه اتاقم نشستم.
عینک طبی مطالعم رو به چشمام زده و پرونده هارو جلو کشیدم.
اول از همه سراغ پرونده محب رفتم.
حس هیجانی که به این پرونده داشتم غیر قابل اجتناب بود!
کیس پر رمز و رازی که هر گوشش، پر از اتفاق مرموز بود.
پرونده ای که زیر دستم بود، مشابه پرونده پلیس بود و مجد اون همه اطلاعات کامل و جامع رو، با کلی رشوه بدست اورده بود!
صفحه اول شامل چند عکس از جنازه ها و یه اتاق کاملا سوخته بود!
جنازه هایی که به هیچ عنوان قابل شناسایی نبودن.
صفحه دوم گزارش پلیس کشیک بود.
مشغول خوندن شدم که اطلاعات جالبی بدست اوردم!
پلیس کشیک، ساعت ۵ صبح با زنگ همسایه ها به محل آتش سوزی میره.
فقط ۲تا اتاق و کمی از راهرو تو کل خونه سوخته بودن!
اتاق ماساژ و اتاق خواب اصلی که با یه در بهم متصل بودن!
موقع آتش سوزی اون در باز بوده و از این طریق، آتش به اتاق خواب هم راه پیدا کرده و همه چیز رو با خودش سوزونده.
حتما قبل از پخش شدن شعله، از دودش بیهوش شده بودن، که نتونستن به موقع فرار کنن و خودشون رو نجات بدن!
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.