『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_15
دوباره به جنازه های سوختشون نگاه انداختم.
با اینکه آدم ترسو یا بد دلی نبودم، اما با نگاه کردن بهشون، یه حس بد و منفی ای تو دلم میپیچید.
اینکه قطعا اونا هم حرف هایی برای گفتن داشتن و الان دیگه، برای همیشه ساکت شدن!
صورت های کاملا سوخته که فقط کمی از موها و پوست سرشون مشخص بود.
باز وضع بدنشون بهتر بود و سوختگی پراکنده تری داشت.
انگار اول تاج تخت و ملافه های اون قسمت آتیش گرفته که سر و صورتشون بیشترین میزان سوختگی رو داشته!
ورق زدم و رفتم صفحه بعد.
این صفحه گزارش دقیق کالبد شکافی بود.
علت مرگ هردو، سوختگی زیاد بود.
اما چیزی که نظرم رو جلب کرد، پشت کمر مرد بود که کمتر از بقیه بدنش سوخته بود، آثاری از کبودی و خون مردگی دیده میشد!
اینجا قطعا یه خبرایی بود!
باید خودم از نزدیک محل حادثه رو میدیدم و براش تصمیم میگیرفتم.
تو همین فکرا بودم که فردا با محب یه قرار ملاقات ترتیب بدم، که زنگ خونه زده شد.
چون توقعش رو این موقع شب نداشتم، ترسیده هینی کشیدم.
با نواخته شدن دوباره زنگ خونه، به خودم اومده و بعد از انداختن یه شال دور شونه هام، به اون سمت حرکت کردم.
از چشمی در که نگاه کردم و سرایدار ساختمون رو دیدم، نفسم رو آسوده بیرون فرستادم.
با این حال بازم زنجیر درو باز نکردم و با همون در نیمه باز، علت اومدنش تو این موقع شب رو جویا شدم.
_ والا خانوم یه پیک اومد این رو داد که برسونم به شما.
مشخصات شما و آپارتمانتون رو داد و گفت هزینشم پرداخت شده.
نگاهی به باکس ماگ قهوه توی دستش انداختم.
حدس اینکه کی این رو فرستاده، کار سختی نبود!
با دندون های روی هم فشرده شده، باکس رو از سرایدار گرفته و تشکر سرسری کردم.
هنوز میخواست پر چونگی کنه که در رو روی صورتش بستم.
برگه یادداشتی که به ماگ چسبیده بود رو برداشتم.
مثل دفعه قبلی، یه نوشته چاپی!
” خانوم وکیل بد اخلاق من حرفات رو نشنیده میگیرم و بازم بهت توجه میکنم!
اینم قهوه آخرشبی که همیشه تو رخت خواب میخوری.
خوب بخوابی بیبی….!
” قهوه آخر شبی که همیشه تو رخت خواب میخوری ” ؟؟؟؟
این آدم حتی تایم دست**شویی رفتن من رو هم داشت!
من هرچی گشته بودم، چیز خاص و مشکوکی تو خونه پیدا نکرده بودم.
باید از یه آدم متخصص تر یا پلیس کمک میگرفتم، اما به چه علتی؟!
این آدم اینقدر زرنگ بود که بدون هیچ رد پایی کاراش رو پیش میبرد و همیشه چندین قدم ازم جلو تر بود.
مثل همین نامه های چاپی که نمیخواست من حتی دست خطش رو ببینم!
انگار براش قابل پیش بینی ترین موجود عالم بودم، جوری که همیشه مهره هاش رو به درستی میچید و بازی رو به نفع خودش، پیش میبرد!
با عصبانیت برگه رو توی دستم مچاله کرده و ماگ رو توی سینک، خالی کردم.
واقعا توقع داشت چیزی که فرستاده رو بخورم؟؟
که بعد با خیال راحت بیاد سروقتم و تو بیهوشی، هرکاری که دلش میخواد باهام بکنه؟!؟
کمی دیگه خودم رو توی آشپزخونه مشغول کرده و سعی کردم حرص و جوشم رو، با جا به جا کردن الکی ظروف و دوباره شستنشون، خالی کنم.
وقتی کمی آروم تر شدم، دوباره به اتاق خواب برگشته و نگاهی به پرونده نیمه باز انداختم.
خواستم سرسری نگاهم رو ازش بگیرم، که یه برگه زرد روی بقیه کاغذ ها، به چشمم خورد.
به سرعت سرم دوباره به همون جهت برگشت.
مطمئنم که وقتی آخرین بار به پرونده نگاه کردم، همچین چیزی رو تو پرونده ندیده بودم.
من هم که چیزی به برگه ها اضافه نکرده بودم!
با قدم های آروم و ضربان قلبی که هر لحظه بیشتر میشد، به سمت میزم حرکت کردم.
کاغذ کوچک زرد رنگ رو، به آهستگی برداشتم.
با خوندنش، نفسم تو سینه حبس شد.
” این پرونده ای نیست که بخوای خودت رو در گیرش کنی عزیزم!
بهتره هشدارم رو جدی بگیری و همین اول کار عقب بکشی!
مطمئنم وقتی جلو تر بری خودت متوجه این موضوع میشی، ولی اونجا دیگه راه برگشتی برات نیست! ”
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیدی
کسی نخاست، منم ندادم 😌
تروخدا هر روز پارت بده تو دیگه مثل دلارای و حورا نکن 😭🌚🤌🏿
ببینم کسی پارت نمیخاد؟؟ ؟🤔 🤨
باشه خب،،، نخاین بمن چه اصلا 😌
من
منننن میخام
تازه اومدم تو سایت میخاستم بگم کووو پارت
من فک کردم اینم ب سرنوشت دلوین و مانلی دچار شده وگرنه بدجور پارت میخوام
بسیاررررررررر زیبااااااا،🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عالی