رمان آتش شیطان پارت22 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت22

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_22

 

بالاخره آخر هفته شد و تونستم کمی کارام رو سر و سامون بدم تا به مهمونی آخر هفته خالم برسم.

 

تو این تایم هرچی منتظر تماس محب شدم، اتفاقی نیوفتاد.

منم دیگه پیگیری نکردم و به حال خودش رهاش کردم.

 

اگه اون دلش به حال پروندش نمیسوزه و نگرانش نیست، برای چی من باشم!؟

 

با لوکیشنی که مامان فرستاده بود، بالاخره به باغ لواسون خاله اینا رسیدم.

 

البته که باغ خودشون نبود و صدقه سری داماد پولدارشون بود که شب عقد، به نام دخترش زده بود!

 

وارد باغ شده و پشت ماشینای دیگه پارک کردم.

از تعداد ماشینایی که پارک بود، می‌خورد حدالعقل ۳۰.۴۰ نفری، مهمون داشته باشن.

 

هوفی از بی حواسی مامان کشیدم که به من خبر نداده بود همچین مهمونی بزرگیه، تا من لباس مناسب تر و رسمی تری بپوشم!

 

چاره ای نبود، مجبور بودم با همین اوضاع برم جلو.

کمی فقط رژم رو پررنگ تر کردم و از ماشین پیاده شدم.

 

هموز قدم از قدم برنداشته بودم که نمی‌دونم مامان از کجا سر رسید.

بدون هیچ سلام و احوال پرسی، مثل همیشه تند تند، شروع به تذکر دادن کرد.

 

_ چرا گوشیتو جواب نمی‌دادی دختر؟؟

دلم هزار راه رفت!

البته خوب کردی جواب ندادی پشت فرمون.

همسایه راستی ما، دخترخالش تو تصادف ماشین فلج شد.

همش بخاطر این گوشی های واموندست که سرتون توشه!

 

نفسی گرفت و تو همین حین نگاهی از سرتاپا بهم انداخت:

_ این چه لباس ساده ایه که پوشیدی؟؟

چرا مثل بچه گداها میگردی؟!

من دیگه چی بگم به تو؟؟!!

همین کارارو میکنی که هنو مجرد موندی دیگه.

همه دخترای کوچیک‌تر از تو، تو فامیل عروس شدن، یکی دوتا هم بچه دارن!

اونوقت من هنوز باید نگران سر و ریخت تو باشم!؟؟

 

با قهر صورتش رو برگردوند که خندون بغلش کردم و مشغول بوسیدنش شدم.

 

دیگه به این اخلاق و حرفاش عادت کرده بودم و ناراحت نمیشدم.

 

_ مادر من، من هیچی!

حدالعقل به خودت رحم کن که نفست گرفت!

والا من چه میدونستم خاله کل تهرون رو دعوت کرده، تو باید زودتر بهم خبر میدادی.

همین کارارو کردی که بی شوهر موندم رو دستت دیگه!

 

نگاه نگرانی بهم انداخت که سریع خندیدم با گفتن ” شوخی کردم ” قائله رو خاتمه دادم.

 

هنوز قدمی برنداشته بودیم که سریع از بغلم جدا شد و یا صورت جمع شده لباساش رو تکوند.

 

_ بگو که با این لباسا اون سگه پونی رو بغل نکرده بودی!

 

_ نه مادر من خیالت راحت!

لباسام تمیزه تمیزه، خودمم قبل اومدن دوبار دوش گرفتم.

اسم سگمم پِنیه نه پونی!

 

_ حالا هرچی!

میدونی که خوشم نمیاد.

 

سری تکون داده و خیالش رو از بابت خودم و لباسام جمع کردم.

 

دوباره راه افتادیم که اینبار کم کم صدای سر و صدای جمع از اونور باغ، پیدا شد.

 

خواستم از مامان یه آمار ریز بگیرم ببینم کیا هستن که با جیغی که نفس، دخترخالم زد و به سمتم دوید، دیر شد؛ چون نگاه همه رو به سمت ما کشوند!

 

آغوشم‌ رو باز کرده و دختر خاله ۲۰سالم رو، بغل کردم.

تنها فرد خونواده خالم که ازش خوشم میومد، همین دختر بود!

 

بعد از کلی خوش و بش و قربون صدقه ای که برای هم‌ رفتیم، از هم جدا شده و به سمت جمعیت برگشتیم.

 

از همون اول، با خوش رویی با همه احوال پرسی کردم.

خیلی هاشون رو چند ماهی میشد که ندیده بودم و دلتنگشون بودم.

 

‌همه خانواده خودمون و خانواده داماد خاله، اینجا جمع بودن.

 

بالاخره به خونواده خاله رسیدم، که از همین اول شمشیر رو از رو بسته بودن.

 

خاله که رو صندلی نشسته بود و تا وقتی که صداش نزدم، سرش رو بالا نیاورد!

 

سرش رو بلند کرد و انگار که با دیدن من تعجب کرده، از جاش بلند شد.

 

_ عع خاله جون اومدی؟؟

چه آروم، اصلا نفهمیدم.

 

همونجوری که دو طرف صورتش رو، رو هوا بوس می‌کردم، با لحن خودش جواب دادم:

 

_ وا خاله جون ما که اتفاقا کلی هم سر و صدا کردیم!

اگه نشنیدین فک کنم بهتره که یه شستشو گوش برید، به هرحال تو سن شما این چیزا عجیب نیست!

 

بهم چشم غره ای رفت و ازم جدا شد.

میدونستم رو سنش شدیدا حساسه و بیشترین چیزی که میسوزونتش، همینه!

 

از مامان ۱۰سالی بزرگتر بود، اما همه جور تزریق و بوتاکسی میکرد که صورتش بیشتر از این، سنش رو داد نزنه.

 

با اینکه مامان از سنش جوون تر میزد، اما هرکس که اولین بار این دوتا خواهر رو میدید، فکر می‌کرد که مامان من خواهر بزرگست!

 

با ندا و شوهرش وحید هم سرسری احوال پرسی کرده و پیش مامان برگشتم.

 

کنار گوشش آروم پرسیدم:

_ پس حامد جون کجاست؟!

 

_ دفترش کار داشت یکمی مادر.

من صبح با راننده اومدم، اون ظهر خودش میاد.

 

دومین مهربون ترین مرد زندگی من همین حامد بود!

کسی که چند سال بعد از فوت پدرم، با مادرم ازدواج کرد و هردومون رو زیر بال و پر خودش گرفت!

 

کسی که اگه نبود، شاید من هیچ وقت به موقعیت الانم نمی‌رسیدم!

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون که مرتب پارت میدی چن روزه پارت گذاری ریخته بهم پارتای دو خطی کلا گم شدن

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x