『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_25
_ خاطرتون هست که اون روز راجع به شریکتون سوال کردم؟
سری به نشونه تفهیم تکون داد، که ادامه دادم:
_ و خاطرتون هست که راجع به روابط بینتون پرسیدم و شما گفتید که صرفا کاری بوده؛ درسته؟
اینبار نگاه دقیق تری بهم انداخت و بعد از چند ثانیه، سر تکون داد.
کامل زیر نظر گرفته بودمش تا کوچک ترین عکس العملش رو هم از دست ندم!
_ اما فکر میکنم که شما به اندازه کافی با من صادق نبودید!
_ چطور مگه؟!
_ من صفحه اینستاگرامی شما رو چک کردم آقای محب و اون از شما رو راست تر بود گویا!
شما روابط صمیمی و دوستانه خودتون رو به من نگفته بودید.
اگه بنا به پنهون کاری باشه من نمیتونم اونطور که باید و شاید بهتون تو پیشبرد پرونده، کمک کنم!
بدون اینکه خمی به ابرو بیاره، برای چند دقیقه بی حرف، فقط به تماشام نشست.
توقع داشتم شوکه بشه، یا حدالعقل کمی استرس و دست پاچگی تو رفتارش مشهود بشه؛ اما هیچ تغییری تو میمیک صورت و بدنش نبود.
انگار هیچ چیز تو دنیا نمیتونست این مرد رو مضطرب کنه!
وقتی حس کردم داره سکوت طولانی میشه، با نیشخند گفتم:
_ مثل اینکه خیلی هم متعجب نشدید از اینکه فهمیدم!
لبخند آرومی زد و چشم هاش رو با طمانینه، یه دور باز و بسته کرد.
_ خانوم احمدی فکر میکنید من الکی شمارو به عنوان وکیلم انتخاب کردم؟!
یا اینقدر بی حواس و کند هوشم که اگه میخواستم چیزی رو پنهون کنم، عکس های قدیمی پیجم رو پاک نکنم؟!؟
از حرفاش گیج و شوکه شدم.
منظورش چیه؟!؟!
_ پس….
تکیه اش رو از صندلی برداشت و روی میز خم شد.
همونطور که هنوز اون لبخند مرموز رو کنار لبش داشت، ادامه داد:
_ من خیلی چیز راجع به شما میدونم تابش خانوم و مطمئن باش هیچ قدمی رو بدون فکر برنمیدارم!
اگه اومدم اون دفتر وکالت، اگه تورو به عنوان وکیل انتخاب کردم، مطمئن باش پشتش فکر و برنامه ریزی بوده!
سعی کردم قیافم رو عاری از اون شوک و تعجب اولیه، بکنم.
چقدر یه آدم میتونست مرموز و تودار باشه باشه؟!
ناسلامتی ما الان دیگه باهم تو یه تیم بودیم!
_ بسیار خب!
من متوجه زکاوت شما شدم جناب محب!
حالا ممنون میشم همه چیز رو همونطور که بوده برای من نقل کنید!
تاریخ دادگاه شما خیلی دیر نیست که ما وقت این موش و گربه بازی هارو داشته باشیم!
هنوز هم اون لبخند کج رو گوشه لبش داشت.
دوباره به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
_ این فقط یه تست کوچیک برای هوشیاری شما بود، امیدوارم حمل بر بی ادبی نشده باشه!
تمام تلاشم رو کردم تا چشمام رو براش تو حدقه نچرخونم.
جوری که هرکاری میخواست میکرد و بعدش با چرب زبونی و لفظ قلم ماستمالیش میکرد، واقعا رو اعصاب بود!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کرده و حرفه ای برخورد کنم.
_ بسیار خب اگه مایلید داستان اصلی رو تعریف کنید، من سروپا گوشم!
_ داستان همونه فقط یکم خورده ریزه هاش جا به جا شده.
اینکه احسان رفیق صمیمی من بوده، نه فقط شریکم!
اینکه اصلا من از طریق احسان با سحر آشنا شدم!
اینکه اکثر اوقاتمون ۳نفره سپری شده، چه قبل از ازدواج، چه بعد از اون!
اینکه مطمئنم اون ها از خیلی وقت قبل باهم رابطه داشتن و فقط از سادگی من این وسط سو استفاده کردن!
تو تمام طول حرف زدنش، دیگه خبری از اون نیشخند مرموز نبود و بجاش، برق خشم تو چشماش موج میزد.
جمله آخرش منو به فکر فرو برد.
سو استفاده؟!
میتونست بگه خیانت، اما چرا سو استفاده؟!
_ سو استفاده؟؟!
میشه بیشتر توضیح بدید؟!
نفس عمیقی کشید و دستش رو برای گارسون بلند کرد.
تو همون حین، در حالی که نیم رخش رو به من بود، گفت:
_ قبل از اینا، اول من یه درخواستی داشتم.
صورتش رو کامل به سمتم برگردوند و ادامه داد…
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا جان اینم فردا و پس فردا پارت نداره؟
میذارم براتون امروز.