『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_30
تو حموم مشغول شستن موهام بودم و از صدای آهنگی که از گوشیم پخش میشد هم، لذت میبردم.
همیشه عادت داشتم گوشی رو با خودم تو حموم ببرم و تو قسمت رختکن، بذارمش.
حموم نقلی خونه که جای کافی برای وان نداشت و فقط میشد، ایستاده دوش گرفت.
اما باز هم اون حس استقلال لذت بخشی که داشت؛ لذت و رفع خستگیش، از صد تا وان بهتر بود.
داشتم بدنم رو آبکشی میکردم که صدای آهنگ، با پیامکی که برام اومد، لحظه ای قطع شد.
بیخیال دوباره مشغول شست و شو شدم که دوباره یه پیام جدید اومد.
پوف کلافه ای کشیده و سریع تر آبکشی کردم.
حوله رو دور بدنم گرفته و با حوله کوچک تری، مشغول خشک کردن موهام شدم.
یه دست به گوشی و یه دست به موهام، از حموم خارج شدم که دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
نگاهی به اسکرینش انداختم که دیدم دوتا پیامک از بانک دارم و یکی از مزاحم همیشگی!
بدون دیدن پیامک های بانک، پیام اون مزاحم رو باز کردم.
” خانوم وکیل از شما بعیده که با گوشی میری حموم!
جدای از آسیبی که به خود گوشی وارد میشه، میدونی چقدر راحت و رایج شده هک کردن دوربین های گوشی؟؟! ”
دستم تو موهام خشک شد.
الان داشت هشدار میداد یا اطلاع رسانی میکرد؟!
نکنه اونم همچین غلطی کرده؟!؟!
اون شبی که من تا صبحش بیهوش بودم، حسابی وقت داشته و هرکاری که دلش خواسته کرده!
اما اگه هگ کرده چرا تا الان خبری ازش نشده؟!
میتونسته خیلی راحت ازم اخاذی کنه و به چیزایی که میخواسته برسه!
پس چرا تا الان هیچ حرفی از خواسته هاش نزده؟
دیگه منتظر چیه؟!
همینطوری فکرم حسابی درگیرش بود و داشتم تو ذهنم رفتاراشو، دو دوتا چهار تا میکردم، از طرفی دیگه هم، مشغول پیدا کردن چسب کاغذی بودم.
بالاخره تو یکی از کشو های کمد دیواری پیداش کرده و با همون حوله روی صندلی میز توالت نشستم و مشغول چسب زدن به دوربین های پشت و جلوی گوشیم شدم.
برش های ظریفی به چسب دادم که در حین پوشوندن دوربین، خیلی هم تو دید نباشه!
تو همین حین، صدای پیامک گوشیم، دوباره بلند شد.
” حرکت خوبی بود، اما بازم این ها نمیتونه جلو کسی رو که برای هدفش تلاش میکنه رو بگیره، مخصوصا یکی مثل من رو عزیزم! ”
پیامک رو خونده و انگشت وسطم به سمتش گرفتم.
از این ضعف خودم و اعتماد به نفسی که اون داشت، دیگه حالم بهم میخورد!
نگاهی به ساعت انداختم که دیدم خیلی تایم برای آماده شدن ندارم و باید زودتر دست به کار بشم.
سعی کردم لباس پوشیدن و حاضر شدن رو تو ۴۵ دقیقه باقی مونده، انجام بدم.
بالاخره کارام تموم شد که با نگاهی به ساعت، فهمیدم هنوز ۵ دقیقه هم وقت اضافه اوردم.
خوشحال کلید و کیفم رو از روی پیشخون آشپزخونه برداشته و پنی به بغل، مشغول قفل کردن در شدم.
تو همین حین هم پنی بازیش گرفته بود و حینی که خودش رو به شال و مانتوم میمالوند، سعی داشت صورتم رو هم لیس بزنه که به سختی ازش فاصله میگرفتم، تا بیشتر از این آرایشم رو خراب نکنه.
به سرعت پنی رو تحویل خانوم جلالی داده و ازش خداحافظی کردم.
دقیقا راس ساعت ۴ به جلو در رسیدم، که دیدم ماشینی که دایان مشخصاتش رو برام فرستاده بود، روبه روی خونه پارک شده.
وقتی از در خارج شدم، پسر جوونی از ماشین پیاده شد و با لبخند، در رو برام باز نگه داشت.
انگار اون هم، مثل من از قبل مشخصاتم رو داشت و من رو میشناخت.
بهش لبخند زده و سوار شدم. حامد هم قبلا راننده شخصی داشت.
راننده ای که مسئول بود تو تایم نبودش، من و مامان رو هرجایی که میخواییم، ببره.
اما وقتی تو ۱۸سالگی، گواهینامم رو گرفتم، ازش خواستم که دیگه مرخصش کنه و ماشینی که تحت اختیار اون بوده رو، به من بده.
اون هم همین کارو کرد و به عنوان کادو تولد همون سالم، یه ماشین جدید برام خرید و به اسم خودم زد.
هرچی از حمایت های این مرد بگم، کم گفتم.
با اینکه تو سن کمی، زیر بار مسئولیت زن و بچهی بزرگ رفته بود، اما از خیلی ها، بهتر از عهدش بر اومده بود!
همچنان تو فکر خوبی های حامد تو این چند سال بودم، که نفهمیدم کی رسیدیم.
وقتی به خودم اومدم که دیدم راننده دایان، در رو برام باز نگه داشته و منتظر پیاده شدن منه.
چقدر زود رسیدیم!
اینقدر محل زندگی هامون بهم نزدیک بود؟!
وقتی از ماشین پیاده شده و به اطراف نگاهی انداختم، فهمیدم که خیلی هم بهم نزدیک نبودیم و من مدت زیادی رو تو فکر و خاطرات گذشته، گذروندم!
خونه من تو یه محله متوسط بود، یه جای آروم و دنج.
اما خونه دایان تو یه محله خوب و بالای شهر بود.
اون از خونه ویلاییش، اینم از خونه آپارتمانیش که به گفته خودش، تازه توش ساکن شده!
وارد لابی ساختمون شده و به میز نگهبانی نزدیک شدم
خودم رو مهمون آقای محب معرفی کردم؛ که اون هم گفت قبلا هماهنگ شده و بهم اجازه ورود داد.
تو آیینه آسانسور دستی به گوشه شال زرشکیم کشیده و با دستمال کاغذی، کمی از رژی که با شالم ست کرده بودم رو، کمرنگ تر کردم.
با ایستادن آسانسور ازش پیاده شده و به تک واحدی که رو به روی آسانسور بود، نزدیک شدم.
با نفس عمیقی زنگ در رو فشردم.
چندی نگذشته بود که در باز شد و خانومی با لباس ساده، جلوی در نمایان شد.
با خوشامدی که بهم گفت، به خودم اومده و با لبخند موقری، ازش تشکر کردم.
با راهنمایی خدمتکار، روی مبل های پذیرایی، جاگیر شدم.
وقتی اون خانوم برای پذیرایی به آشپزخونه برگشت، وقت کردم تا نگاهی سرسری به اطراف بندازم.
خونه ساده و شیکی بود!
انتظار یه آپارتمان مجلل و لوکس رو داشتم، اما بیشتر وسایل خونه مینیمال و ساده بود.
تم وسایل خونه سفید بود، جوری که یه حس راحتی و آرامش به آدم میداد.
فکر کنم تنها بخش غیر ساده خونش، همون خدمتکاری بود که در رو برام باز کرد.
با برگشت مجددش، بهش لبخندی زده و پرسیدم:
_ جناب محب تشریف ندارن؟!
چای رو مقابلم گذاشت و ظرف تنقلات رو هم، کنارش قرار داد.
_ چرا خانوم هستن.
همین پنج دقیقه پیش پای شما جلسشون تموم شد.
گفتن بهتون بگم تا شما یه نگاهی به اطراف بندازید، ایشون هم یه دوش مختصر میگیرن و میان.
تشکری کرده و به پشتی کاناپه سفید رنگ، تکیه دادم.
وقتی دیدم خدمتکار هنوز سرپا ایستاده و با نگاهی پر استرس بهم نگاه میکنه، فهمیدم که کارش هنوز باهام تموم نشده.
نگاهی به چشمای مشوش و دستایی که توی هم میچلوند، انداخته و پرسیدم.
_ جانم عزیزم؟!
امری بود؟!
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندای عزیزم خسته نباشی عالیههههههه
اگر امکانش هست کمی روند پارت گذاری رو بیشتر میکنی
عالیه عالی
عالیه
واقعا رمان خیلی خوبیه
این رمان فوق العادست….
پارت بیشتر بزار❤️