رمان آتش شیطان پارت31 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت31

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

 

#پارت_31

 

– راستش خانوم من بچم تصادف کرده، الانم بیمارستانه منتظر من که برم مرخصش کنن.

منم قرار شد صبر کنم که آقا بیان بعد برم.

اما الان دوباره بهم زنگ زدن که باید زودتر برم کارای ترخیصش رو انجام بدم، وگرنه یه روز اضافه تر واسه بستریش حساب میکنن.

فاصله بیمارستان هم از اینجا دوره اگه من بخوام با اتوبوس برم، خیلی دیر میرسم.

 

منتظر ادامه حرفاش بودم که سکوت کرد و نگاه با استرسی به ساعت مچی روی دستش انداخت.

 

– خیلی متاسفم عزیزم، اما فکر کنم دقیق متوجه نشدم که از دست من چه کمکی ساختست!

 

– هیچی خانوم جان، فقط ایرادی نداره من شما رو یکم تنها بذارم و زودتر برم؟

بعدا خودم برای آقا توضیح میدم.

ایشون همیشه درک میکنن!

 

وقتی فهمیدم دلیل تشویشش بخاطر منه، لبخندی زده و گفتم:

_ اصلا نگران نباش عزیزم، برو راحت باش.

من خودمم با آقای محب صحبت میکنم.

 

تشکری کرد و بعد از کلی قربون صدقه رفتن، لباساش رو پوشید و با عجله از خونه خارج شد.

 

چاییم رو تلخ سر کشیده و از جا بلند شدم‌.

حالا که کسی این دور و بر نبود، دوست داشتم خونش رو دقیق تر نگاه کنم و با شخصیتش بیشتر آشنا بشم!

 

نگاهی به دیوار هایی که اکثرا با تابلو های شعر پر شده بود، انداخته و به سمتشون حرکت کردم‌.

 

همشون رو یکی یکی خوندم.

شعر های پر معنی و زیبایی بود و اکثرشون رو قبلا شنیده بودم.

 

یه وجه مشترک دیگه ای که از محب با خودم پیدا کرده بودم، همین علاقش به شعر بود!

 

نه هر نوع شعری، بلکه اشعاری که پشتش یه دنیا حکایت و روایت مفصل نشسته بود!

 

آخرین تابلویی که باقی مونده بود، کمی نسبت به بقیه تابلو ها، فضای خصوصی تری داشت!

 

رو به روی یکی از اتاق های در بسته خونه نصب شده بود و تا نزدیکش نمی‌شدی، اصلا دیده نمی‌شد.

 

خواستم از راه اومده برگردم و تابلویی که اینطوری ماهرانه مخفی شده بود رو، نگاه نکنم.

 

اما حس کنجکاوی که این تابلو نسبت به بقیه تابلو ها، درونم ایجاد کرده بود، غیر قابل انکار بود!

 

به خودم قول دادم که سریع نگاهی بندازم و قبل از برگشتن محب، ازش فاصله بگیرم.

 

با احتیاط بهش نزدیک شدم که دیدم این هم یه تابلو شعر، مثل بقیه تابلو هاست!

 

اما مگه چه شعری بود که اینطوری مخفی شده بود؟!

وقتی رو به روش رسیده و متن نستعلیقش رو خوندم، خشک شده سر جام ایستادم.

 

این دیگه چه شعری بود؟!

 

یه بار دیگه متنش رو زیر لب با خودم تکرار کردم‌.

 

” باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

 

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران

اول به دام آرم ترا وانگه گرفتارت شوم ”

 

مثل شخصیت خود دایان، از سرتاسر این شعر هم غرور و تکبر میبارید!

 

پس مشخص شد برای چی این تابلو شعر رو بیشتر از بقیه دوست داشت و جای و خصوصی تری، قرارش داده بود!

 

بیت آخرش بیشتر از بقیه، نظرم رو به خودش جلب کرده بود.

حس موذی که از خودش ساطع میکرد، برام عجیب بود.

 

انگار یه جورایی داشت اخلاق و منش دایان رو، بازگو می‌کرد!

مردی که تمام زندگیش به حساب و کتاب گذشته بود، طبیعی بود که برای عشق و علاقه هم چرتکه دستش بگیره و حساب بندازه!

 

هنوز تو همین افکار و شعری که انگار روی مغزم هک شده بود، بودم؛ که با صدایی که از پشت سر اومد، ناخداگاه شونه هام بالا پرید و قدمی به عقب برداشتم.

 

قدمی که برداشتم باعث شد تو جای گرم و مرطوبی فرو برم.

با بهت، سریع به عقب چرخیدم که دایان رو حوله پوش، تو یک قدمیم پیدا کردم.

 

پس اون جای گرم و مرطوب بغل دایان بود!

بالاخره از شوک خارج شده و فاصلم رو باهاش بیشتر کردم.

 

حالا اون بود که بدون هیچ شرم و حیایی با یه حوله کوچک دور کمرش و یه حوله کوچک تر دور دستاش، مقابلم ایستاده بود و بدن عضله ای و خیسش رو به نمایش میذاشت.

 

وقتی دیدم قصد عقب نشینی نداره و با پرویی تمام به چشمام خیره شده، نفس حرصی کشیده و گفتم:

_ بهتر نیست با وضع مناسب تری جلوی یه خانوم محترم حاضر بشید جناب!

 

ناخداگاه افعالم هم عوض شده بود و دیگه خبری از اون صمیمیت نبود.

 

لنگه ابروش رو بالا انداخت و حینی که جا به جا میشد و عضلات ورزیدش رو بیشتر تو چشمام فرو می‌کرد، گفت:

 

_ اونوقت این خانوم محترم نباید بدونه که نباید به اتاق خواب یه آقای محترم سرک بکشه!

تازه اگه اون خانوم محترم، یه وکیل خوب هم باشه که اوضاع داغون تر هم میشه!

اونوقت میفهمیم که این خانوم وکیل محترم، هیچی از حریم خصوصی و قوانینش نمی‌دونه!

 

بلافاصله از حرفش خجالت کشیده و گرما رو تو گونه هام حس کردم.

کاملا حق با اون بود!

 

من با پرویی تمام تو راهرو اتاق خوابش ایستاده بودم و راجع به اصول اخلاقی باهاش بحث می‌کردم؟؟!

 

خواستم بدون مکث ازش عذرخواهی کرده و کارم رو رفع رجوع کنم، که با قدمی که بهم نزدیک شد، باعث شد خود به خود ساکت بشم.

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x