رمان آتش شیطان پارت44 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت44

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_44

 

 

” درسته ” ای زمزمه کرد و دوباره بینمون سکوت شد، که همون لحظه صدای در اومد و کسی صداش کرد.

 

– من باید برم تابش خانوم، منتظرت هستم!

 

خداحافظی مختصری کرده و تماس رو خاتمه دادم.

به ماشین برگشتم و بعد از خوردن یه لیوان قهوه دیگه، که آب جوشش تقریبا ولرم شده بود؛ راه افتادم.

 

اولین توالت عمومی که کنار یه فضای سبز دیدم، ماشین رو نگه داشتم.

 

کاور لباس های مشکی و کیف لوازم آرایشیم رو برداشته و بعد از قفل کردن ماشین، وارد سرویس بهداشتی شدم.

 

با اینکه جای تمیزی نبود، اما مجبور بودم همین رو غنیمت بدونم و لباس هایی که از صبح چروک شده بودن رو، با مانتو و شلوار مشکی اتوکشیده و شیکم عوض کنم.

 

کمی هم کرم زده و با یه رژ هلویی، آرایشم رو خاتمه دادم.

نه میخواستم ظاهر شلخته ای داشته باشم، نه زننده و جلف!

 

دوباره حرکت کرده و طبق لوکیشنی که دایان فرستاده بود، خونه پدریش رو پیدا کردم.

 

البته که وقت زیادی رو تو ترافیک موندم و وقتی رسیدم که هوا تقریبا رو به تاریکی شب رفته بود.

 

یه خونه ویلایی قدیمی، که تو مرکز شهر بود.

احتیاجی نبود خیلی دنبالش بگردم، چون در خونه باز بود و پارچه های مشکی و بنر های تسلیت، اطراف خونه آویزون شده بود‌.

 

قبل از پیاده شدن، یه تماس با مامان گرفته و خبر رسیدنم رو دادم و ازش خواستم تا به حامد هم خبر بده.

 

نمیتونستم بیشتر از این، دم در معطل کنم.

میتونستم آخر شب با حامد تماس بگیرم‌‌.

 

بعد از برداشتن کیفم، در هارو قفل کرده و با قدم هایی آهسته، وارد حیاط خونه شدم.

 

حیاط بزرگ و با صفایی داشت.

فکر نمی‌کردم خونه پدری دایان اینطوری باشه!

 

مِلک با ارزش و بزرگی بود!

از جمعیت پراکنده توی حیاط و روی ایوون هم مشخص بود که از خانواده های سرشناس محله‌شون هستن و برای خودشون، برو بیایی دارن!

 

وقتی نگاه چند نفر به سمتم چرخید، بدون معذب شدن تو حیاط چشم چرخوندم تا دایان رو پیدا کنم، که صدایی از سمت راستم شنیدم.

 

– بفرمایید خانوم؟!

 

به همون سمت چرخیده و به پسر جوونی که می‌خورد حوالی بیست تا بیست و پنج سالگی باشه، خیره شدم.

 

سلامی کرده و گفتم:

– من دنبال آقای محب می‌گردم.

 

پوزخندی زد و جواب داد:

– اینجا نصف بیشترشون محب هستن خانوم عزیز!

دقیقا با کدومشون کار داری!؟

 

گفتم معذب نبودم؛ اما با نگاه این پسر و پوزخندی که زد، حس بدی پیدا کردم.

 

کاش اول با دایان تماس می‌گرفتم و بعد وارد خونشون میشدم!

با صدایی که از پشت سر شنیدم به همون سمت برگشتم.

 

 

با صدایی که از پشت سر شنیدم به همون سمت برگشتم.

 

– ایشون مهموم من هستن دارا جان!

 

به دایانی که داشت نزدیک تر میشد، نگاه کردم، اما نگاه اون همچنان خیره، به پسر پشت سرم بود.

 

– آهان پس از تهرون اومدن!

خیلی خوش اومدن داداش، قدمشون سر چشم!

 

از لحن تمسخر آمیزی که به کار برد، متعجب شدم‌‌.

واقعا برادر دایان بود یا تعارف زد؟!

این دیگه چه رفتاری بود که از خودش نشون داد؟؟

 

بالاخره دایان به نزدیکی من رسید‌ و اون پسر ازمون فاصله گرفت.

 

پیراهن مشکی به تن داشت و دستکش هاش همچنان دستش بود.

 

چه توقعی داشتم؟

عضو جدا نشدنیه استایلش رو سر عزای پدرش کنار بذاره؟؟

 

– خیلی خوش اومدی تابش خانوم.

 

– ممنونم، مجدد تسلیت میگم.

 

پوزخند تلخی زد و حینی که دستش رو به سمت ساختمون قدیمی گرفته بود، گفت:

– از این طرف بیا تا با مادر آشناتون کنم.

 

بی حرف پشت سرش راه افتاده و بی توجه به نگاه خیره بعضی ها و حتی پچ پچ هایی که در گوش همدیگه از دیدن منو دایان کنار هم، می‌کردن؛ به سمت خونه قدم برداشتم.

 

من به این نگاها و حرف و حدیثا از دوره نوجوونیم عادت داشته و دیگه یاد گرفته بودم که نسبت بهشون، چه واکنشی داشته باشم!

 

یه جورایی فولاد آبدیده ای شده بودم که بلد بودم با هر شخص، چطوری مثل خودش برخورد کنم!

 

در ورودی بسته بود.

چند تقه به در زد که چند ثانیه بعد، خانوم میانسالی در رو باز کرد.

 

– جانم پسرم؟

 

– زنعمو، خانوم احمدی رو بی زحمت راهنمایی کنید و اگه چیزی احتیاج داشتن در اختیارشون بذارین.

ایشون مهمون من هستن؛ کم و کسری نداشته باشن لطفا!

 

زنعموش نگاه دقیقی بهم انداخت، اما با خوش رویی به داخل دعوتم کرده و دایان رو از بابت راحتی مهمونش، مطمئن کرد.

 

بعد از احوال پرسی به اون هم تسلیت گفتم، که تشکری کرد و من رو به سمت مادر دایان که صدر خونه نشسته بود، راهنمایی کرد.

 

(اینم واسه طرفدارای آتش شیطانمون❤️)

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

پارت جدید نمیزارید

همتا
همتا
1 سال قبل

پارت جدید نمیدید؟

Sara
Sara
1 سال قبل

پارت جدید میزاری لطفا💛

Saha
Saha
1 سال قبل

❤️❤️🌹🌹

Saha
Saha
1 سال قبل

ندا جان نویسنده گل ازت هزار بار هم تشکر کنم کمه.
ممنون از پارت گذاری های خوبت.اینکه بهمون احترام میزاری.
از وقتی این رمان و سهم من از تو رو میخونم بقیه حتی رمان دلارای برام بی ارزش و چرت شدن

همتا
همتا
1 سال قبل

چقدر کم بود نویسنده جونم

ساناز
ساناز
1 سال قبل

عاااالی بووود

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون 🌹🌹🌹🌹

camellia
camellia
1 سال قبل

😘❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x