『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_47
دستاش همچنان صورتم رو به احاطه گرفته بود و دستای من هم گردن اون رو!
بدون اینکه ازش جدا بشم، فقط صورتم رو کمی ازش فاصله دادم.
بالاخره چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد.
از نگاهش خوندم که فکرش زیادی درگیر شده، اما درگیر چی؟!
لبخندی زده و پشت موهاش رو با دستام نوازش کردم.
حتی اگه بابت کارش هم ابراز پشیمونی میکرد، من پشیمون نبودم.
بالاخره به اون سنی رسیده بودم که بدونم خواسته اصلیم تو زندگی چیه و هیچ وقت بابتشون شرمنده نباشم!
با لبخند و نوازشم، تنش نگاه و اندامش کمی آروم تر و ریلکس تر شد.
منم به کارم ادامه دادم و گذاشتم با خودش کنار بیاد.
به هرحال کسی که شش ماه پیش همسرش رو تو یه مرگ مشکوک از دست داده بود، اون بود نه من!
اون هم سعی نکرد ازم فاصله بگیره، گویی از این خلسه خوشش اومده بود.
وقتی به حد کافی تنشش آروم شد، نفس عمیقی کشیده و اینبار دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.
با فشاری من رو به آغوشش کشید.
به سینه محکمش تکیه داده و سرم رو تو حد فاصله شونه تا گردنش حبس کردم.
افکار زیادی توی سرم رژه میرفت.
بعضیاش تشویق کننده و بعضیاش منع کننده بود.
با واکنش دایان، تو شرایطی بودم که نمیدونستم چی درسته و چی غلط!
بنابراین منتظر شدم تا خودش تصمیم بگیره، هرچی که بود، من بهش احترام میذاشتم!
چند وقیقه طولانی تو همون وضعیت موندیم و از کنار هم بودن، آرامش گرفتیم.
خلسه شیرینمون با بلند شدن صدای در اتاق به اتمام رسید.
قبل از جدا شدن از دایان، بوسه ای روی گردنش کاشته و ازش فاصله گرفتم.
درسته گفتم به نظرش احترام میذارم، اما نگفتم بهش سمت و سو نمیدم!
نتونستم عکس العمل دایان رو از بوسم ببینم، چون در باز شد سارا و مادرش به اتفاق، وارد اتاق شدن.
نگاه هردوشون به فاصله کم ما خیره شده بود، اما ما هیچ کدوم تلاشی مبنی بر فاصله گرفتن نداشتیم.
چند ثانیه طولانی که به سکوت گذشت، بالاخره مادرش به حرف اومد و گفت:
– اومدم به خانوم وکیل جای خوابش رو نشون بدم.
از صبح تو راهن حتما خیلی خسته شدن.
با لبخند جلو رفته و جواب دادم:
– دستتون درد نکنه حاج خانوم، لطفا من رو تابش صدا کنین.
لبخند کوچکی زد و گفت:
– پس بیا بریم تابش خانوم.
به سمت دایان برگشتم.
دستاش رو دوباره توی جیباش فرو کرده بود و با نگاهی نفوذ ناپذیر به جمع سه نفرمون نگاه میکرد.
– حتما رو مسئله ای که گفتین رسیدگی میکنم جناب محب، شبتون خوش!
سرش رو به تایید تکون داد و با چشماش بدرقمون کرد.
بالاخره به ضلع مخالف اتاق دایان رسیدیم و وارد اتاق دیگه ای شدیم.
مشخص بود اتاق ساراست!
یه اتاق کاملا دخترونه که با رنگ یاسی و خاکستری تزیین شده بود.
با اینکه من هیچ وقت همچین دکور و رنگ های به شدت دخترونه ای رو ترجیح نمیدادم، اما واقعا اتاق چشم نواز و زیبایی داشت.
مادرش مارو تنها گذاشت و با شب بخیری، به اتاق خودش برگشت.
داشتم نقاشی های روی دیوار رو نگاه میکردم که صدای سارا بلند شد.
– تابش جون شما رو تخت بخواب من رو کاناپه میخوابم.
نگاهی به تخت یک و نیم نفرش انداخته و جواب دادم:
– چرا هردو باهم نخوابیم؟
من اونقدرا هم تپل نیستم که باهم جا نشیم هااا!
سریع لبش رو گزید و گفت:
– وااای نگو اینطوری!
خوش هیکل تر از تو ندیدم من؛ سینه و باسن پر با یه کمر باریک
از این بهتر چی میخوای دختر؟ ایده آل همه ای!
خنده بلندی سر دادم چون دقیقا میدونستم بدنم چه فرمی داره و چطوری نگاه بقیه رو به خودش جذب میکنه.
بالاخره تلاش سال ها ورزش سبک و سنگین باید یجا به درد میخورد دیگه!
مانتوم رو دراورده و با تاپ بندی که زیر پوشیده بودم، موندم.
وقتی فهمیدم سارا سرویس جدا تو اتاقش نداره، با دستمال مرطوب و آرایش پاک کن صورتم رو پاک کرده و آماده خواب شدم.
هردو روی تخت جاگیر شدیم.
سارا خیلی زود خوابش برد، اما من تا چند ساعت نتونستم بخوابم.
فکرم حسابی مشغول بود.
رفتار این خانواده عجیب ذهنم رو درگیر کرده بود.
یکی از یکی دیگشون عجیب تر بودن!
اصلا چرا هیچ کدوم اونطور که باید و شاید برای پدرشون عزا داری نمیکردن؟!
از همه بدتر دایان و بوسه یهوییش بود و منی که به راحتی وا داده بوده و باهاش همراهیش کرده بودم!
ناخداگاه دستم رو روی لبام گذاشتم.
هنوز هم میتونستم گرما و فشار خوشایند لب هاشو حس کنم.
مطمئن بودم که رابطه با مردی مثل دایان حسابی خوشایند و لذت بخشه و امشب یه چشمش رو به عینه دیده بودم!
طوری من رو غرق در خودش کرده بود که اگه یکم دیگه ادامه پیدا میکرد، دیگه امیدی به نجاتم نبود!
مطمئنا اگه اون لحظه هر خواسته دیگه ای هم داشت، نه تنها مخالف نبودم؛ بلکه ازش استقبال هم میکردم!
ولی خب مطمئنم اگه باز هم به عقب برگردم، همون کار رو میکنم.
از رفتارم پشیمون نبودم، اما از عکس العمل دایان کمی هراس داشتم.
با همین افکار کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری فرو رفتم.
با شنیدن صدای در هوشیار شده، اما چشمام رو باز نکردم.
هر لحظه منتظر بودم سارا از خواب بیدار بشه و در رو باز کنه، اما خبری نشد!
با بلند شدن دوباره صدای در، چشمای خواب آلودم رو باز کردم.
اما اثری از سارا تو اتاق نبود.
این دختر کجا رفته بود این وقت صبح؟!
با بیشتر شدن ضربه ها به سرعت از جا پریده و هول زده، در رو باز کردم.
دست دایان که برای ضربه زدن بالا اومده بود، رو هوا خشک شد.
از سمت دیگه نگاهش بود که جایی حوالیه قفسه سینم چرخ میزد!
یه سرعت نگاهم رو به اون پایین دادم، که دیدم یقه تاپم زیادی پایین اومده و سینه های سفید و پرم رو، در معرض دید مردی که دیشب به سختی میبوسیدمش، قرار داده!
(نه که بدت اومد تابش جوناااا😂)
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفاً فردا پارت بذار خیلی هیجانی شده رمان
ممنون ندا جان
یکی به این تابش بگه کلا برا چی با پایان آشنا شده 😐😐
منظورت دایانه دیگ 😂
میگن کرم از خود درخته دروغ نمیگن 😁
دیگه تموم شد