رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت51

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_51

 

به اتاق سارا و بقیه جاها سرک کشیدم، وقتی از نبود کسی تو این طبقه مطمئن‌ شدم، به سمت اتاق دایان پا تند کردم.

 

موقع ناهار دیدم که از گوشه خونه بی توجه به کسی، به سمت این طبقه اومد و دیگه هم پایین برنگشت.

پس الان هم احتمالا هنوز تو اتاقش بود!

 

تقه ای به در اتاقش زده و منتظر اجازه ورودش شدم.

چندی نگذشته بود که با صدای بم و مردونش ” بله ” ای گفت.

 

وارد اتاق شده و در رو پشت سرم بستم.

همون اول تونستم دایان رو پیدا کنم.

 

جلو بالکن اتاقش ایستاده بود.

مردد بودم برای پرسش دوباره سوالم، اما بالاخره که چی؟!

 

گلوم رو مصلحتی صاف کردم تا متوجه حضورم بشه‌.

بالاخره با مکث به سمتم برگشت.

 

مثل همیشه دستایش تو جیباش بوده و پیرهن مشکی و جذبش، کشیده شده بود.

 

سعی کردم از فکر عضلات پیچ در پیچ و محکمش بیرون بیام و روی علتی که پا به اتاقش گذاشته بودم، تمرکز کنم.

 

به آهستگی بهش نزدیک شده و تو همون حین گفتم:

– من یکی دو ساعت دیگه برمی‌گردم تهران.

 

سری به نشونه تایید تکون داد.

– خیلی زحمت کشیدی خانوم وکیل، واقعا برام با ارزش بود!

 

لبخندی زده و بالاخره شهامت پرسیدنش رو پیدا کردم.

– قرار نیست به سوالم جواب بدی؟!

 

نفس عمیقی کشید و کمی تو سکوت به نگاه خیرش ادامه داد.

 

– برای چی این موضوع اینقدر برات مهمه؟!

 

شونه ای به بالا انداخته و صادقانه جواب دادم:

 

– مشخصا چون وکیلتم و پرونده مهمی دستمه.

دلم میخواد از همه چیز مطلع باشم و براش آمادگی داشته باشم، تا اینکه روز دادگاه سوپرایز بشم!

 

و البته که داشتم از کنجکاوی می‌مردم و می‌خواستم هرچه زودتر علت این دستکش پوشیدنا رو بدونم!

 

چند بار سرش رو تکون داد.

اینار اون بود که به سمتم حرکت کرد و فاصله رو به حدالعقل رسوند.

 

سرم رو بالاتر گرفته و مصمم، به چشمای مشکیش خیره شدم.

دستاش رو از جیباش خارج کرد و مقابل صورتم بالا نگه داشت.

 

 

یه دور دستاش رو باز و بسته کرده و لب هاشو تر ‌کرد.

 

انگار اون هم مثل من، برای این لحظه استرس داشت.

 

با یکی از دستاش، دستکش دست دیگش رو به آهستگی بالا کشید.

هنوز به چشمای همدیگه خیره بودیم و هیچ کدوم قصد شکستن این پیوند رو نداشتیم.

 

از گوشه چشم رنگ پوستش رو میدیدم که هر

لحظه داره بیشتر از اون سیاهی دستکش خلاص میشه.

 

با دست دیگش هم همین کارو کرد و بالاخره وقتی حرکت دستش متوقف شد، نگاهم رو به سمت پایین کشوندم.

 

نگاهم رو بین دست های سوختش چرخوندم.

دستایی که گویی بخاطر آتش، پوستش حسابی جمع شده و فرم بدی داشت.

 

یه لحظه ذهنم رفت به آتش سوزی خونش و مرگ رفیق و همسرش، اما با یه نگاه ساده به دستاش، میتونستی به راحتی متوجه بشی که کم کم، ده الی بیست سال از اتفاقی که براش افتاده، گذشته!

 

اسکار های روی دستش حسابی قدیمی بود، اما در تعجب بودم که چرا تا الان جراحی پلاستیک نکرده و ترجیح داده بجاش دستکش دست کنه؟!

 

انگار نگاهم طولانی شده بود که قصد کرد دستش رو عقب بکشه.

به خودم جنبیدم و دستاش رو توی دستم نگه داشتم.

 

بالاخره ازشون چشم کنده و نگاهم رو به چشمای تیرش برگردوندم.

 

ابرو هاش حسابی توهم بود و اینکه زیر نگاه سنگین و موشکافانش بتونم حفظ ظاهر کنم، یه پروسه سخت بود!

 

قبل از اینکه حرفی بزنم، خودش گفت:

– نمیخوای بپرسی برای چی اینطوری شده؟!

 

میدونستم غرور یه مرد چیزیه که هرگز نباید باهاش بازی کرد و زیرپا گذاشت!

 

برای اینکه به غرورش لطمه ای وارد نشه، حاضر بودم از سوالام و ذهن مشغولم بگذرم!

 

با لحن ملایم تر و صدای آروم تری جواب دادم:

– اگه خودت دوست داشتی که داستانت رو برای کسی تعریف کنی و نیاز به یه جفت گوش شنوا داشتی، بدون که من اینجام!

ولی اینو هم میخوام بدونی که هیچ اجباری براش نیست‌!

 

میتونی هرکاری که بیشتر حالت رو خوب میکنه، انجام بدی!

 

 

انگار حرفام بخشی از تنشش رو کاست که کمی، اخم هاش رو باز کرده و فشاری به دستام وارد کرد.

حس لمس پوست دستش، عجیب بود.

 

با اینکه اتفاقی که براش افتاده بود، حسابی سخت و ناخوشاید بود؛ اما اینکه بالاخره بعد این مدت تونستم یکی از مهم ترین راز هاش رو باهاش شریک بشم هم در عین حال، خوشایند بود!

 

 

کمی مکث کرد.

انگار داشت تصمیم می‌گرفت علتش رو بهم بگه یا نه.

 

گویی با خودش کنار اومده بود که بالاخره لب باز کرد.

 

– فکر کنم سال اول یا دوم دبیرستانم بود!

از مدرسه که برمی‌گشتم خونه، سر راه همیشه از پول تو جیبیم، برای سارا و دارا خوراکی می‌خریدم.

گاهی اوقات خودم چیزی نمی‌خوردم و همه پول رو برای اونا کنار می‌ذاشتم.

اون روز هم همینطور بود!

 

نفس عمیق دیگه ای کشید و ادامه داد:

 

– اون روز از سوپری محل دوتا کیک و شیر کاکائو براشون خریدم.

هرچی به خونه نزدیک میشدم، میدیدم جمعیت زیادی از همسایه ها جلو خونه ایستادن.

اول فکر کردم باز یکی از مراسمای زنونه و روضه خونی های مامانه، اما وقتی نزدیک تر شدم و صدای جیغ شنیدم؛ فهمیدم هیچی عادی نیست!

صدای جیغا هر لحظه بلند تر میشد اما نمی‌تونستم تشخیص بدم که مال کیه.

 

دوباره مکث کرد.

سیبک گلوش بالا پایین شد.

قشنگ مشخص بود که تک تک لحظه های اون روز یادشه و تعریف کردنش براش مشکله!

 

خواستم بگم دیگه نیازی به تعریف کردن نیست، اما خودش زودتر به حرف اومد و ادامه داد:

 

– وقتی به در حیاط رسیدم و دود بلند شده از زیر زمین رو دیدم، همونجا خوراکی هارو انداختم و به اون سمت دویدم.

مامان و سارا تو زیرزمین گیر کرده بودن و تنها چیزی که ازشون شنیده میشد صدای جیغشون بود.

در زیرزمین گیر کرده بود و فقط شعله های آتیش بود که از پنجره ها به بیرون زبونه میکشید.

 

 

حدس اینکه بقیه ماجرا چی بوده سخت نبود!

نگاهش رو بین چشمام چرخوند.

 

تاری از موهام که توی صورتم اومده بود رو بین انگشتای سوختش گرفت و تابی داد.

 

چشمام رو به آهستگی بسته و لبخندی زدم.

نه تنها حس بدی نداشتم، بلکه لمسش سراسر لذت و آرامش بود!

 

همونطور که چشمام بسته بود، با صدای آروم تری ادامه داد:

 

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

ای بابا ندا جون از وقتی سهم من از تو تموم شده دیگه مثل قبل پارت نمیزارید 🤕

Nilmah
Nilmah
1 سال قبل

سلام.من یه رمان دارم اما بلد نیستم بزارمش
چیکار کنم؟یکی راه نمایی کنه

ساناز
ساناز
پاسخ به  Nilmah
1 سال قبل

والا تا اینجا می‌دونم که اول باید رمانتو تو سایت مدوان بزارید اگه اولین باره

~_~
~_~
1 سال قبل

دلمون خوش بود حداقل یه رمان پارت گذاری منظم داره که اونم به فنا رفت.
عالی شد.

ساناز
ساناز
1 سال قبل

خانوم وکیل اولش باهوش بود و قوی
حالا یجوری شده

بانو
بانو
1 سال قبل

ننه تعطیلات بسه دیگه بیا خوب پارت بده رمان جدید بزار خواهش 🙏

CR7_H_VALIS
CR7_H_VALIS
1 سال قبل

بابا اینکه خیلی کمه، تو این پارت فقط گفتی دستش سوخته که اینم به قول اون دوستمون فهمیدنش کار سختی نبود و یه جورایی خودمون از قبل میدونستیم، لطفا پارتا رو طولانی تر کن

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ندا جان یه ذره بیشتر بنویس خانم زودتر هم پارت بده عزیزم یه روز در میون دیره

....
....
1 سال قبل

خوب بود ولی حدس اینکه دستش سوخته بود زیاد سخت نبود.

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x