🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥🔥🔥🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥🔥🔥🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
#پارت_62🔥
دست به گوشی منتظر جوابش بودم، اما تا پنج دقیقه بعدش هم خبری نشد.
کم کم داشتم بیخیال جواب دادنش میشدم که گوشی تو دستم لرزید.
” گفته بودم که عاشق همین اخلاقتم؟!
حالا شرطت چیه خانوم کوچولو؟! ”
پوزخندی زده و تایپ کردم:
” مکان و زمان ملاقات رو من مشخص میکنم! ”
این دفعه بدون مکث جوابش اومد.
” باشه بیبی.
فعلا که ریش و قیچی دست شماست!
حسابی بتازون! ”
گوشی رو گوشه ای انداخته و برنامه ای که تو ذهنم چیده بودم رو بالا پایین میکردم.
اینکه خودم جا و زمان قرارمون رو مشخص کنم، برام ایمن تر بود.
بهرحال این آدم یه بار به خونم حمله و من رو بیهوش کرده بود، پس نمیشد بی گدار به آب زد!
بهترین جا، کافه نزدیک شرکت بود.
من از پنجره دفتر، دید کاملی بهش داشتم و اینطوری میتونستم کل روز کافه رو زیر نظر بگیرم تا اگه رفت و آمد مشکوکی داشت، متوجهش بشم.
دوباره بهش پیام دادم:
” فردا ساعت ۴عصر کافه ترنم.
با اینکه احتمال زیاد میدونی کجاست، اما اگه بازم شک داری، میتونم آدرسش رو بفرستم. ”
” میدونم کجاست عزیزم.
بی صبرانه منتظرتم. ”
****
تمام روز یه چشمم به پرونده ها بود، یه چشمم به پنجره و کافه ترنم.
چیز خاصی ندیده بودم، البته که نمیدونستم با چه آدمی قرار دارم، اما سعی میکردم قیافه هرکسی که به کافه تردد داشت رو به خاطر بسپرم.
نهار رو از دفتر سفارش داده و همونجا خوردم.
کارای باقی مونده رو هم تا ۳:۴۵ تموم کرده و بالاخره از پشت میز بلند شدم.
با برداشتن کیفم و نگاهی به آینه جیبیم و مرتب کردن موهام، از اتاق خارج شدم.
تو پنج دقیقه، به کافه رسیده و رو یه میز دو نفره نزدیک پنجره نشستم.
به پیشخدمت سفارش یه قهوه داده و از پنجره، منتظر اومدن شخص مجهول این روزام شدم.
از شدت هیجان ضربان قلبم بالا رفته بود، جوری که انگار میخواست قفسه سینم رو بشکافه و بیرون بپره.
نمیدونستم امروز قراره چجوری پیش بره یا اصلا با چه کسی قراره ملاقات کنم و راجع به چه چیزی صحبتم کنم.
همین هاله ای از ابهامی که درونش بودم، من رو بیشتر از پیش، ترسیده و مضطرب میکرد!
نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
دقیقا راس ساعت ۴ بود.
دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم.
هرجایی بود، کم کم دیگه باید سر و کلش پیدا میشد.
تو افکارم غرق بودم که با صدای کشیده شدن صندلی مقابلم، به خودم اومدم.
نگاهم رو به سمت مرد کت و شلوار پوش رو به روم دوختم.
انگار ناف من رو با مردای این تیپی بریده بودن!
داشتم موشکافانه صورتش رو کنکاو میکردم تا اثری از آشنایی ببینم.
گویی مثل تشنه ای بودم که بعد از کلی سراب دیدن، بالاخره به آب رسیده!
موها و ریشای بلند و بوری داشت.
چشماش رو نمیتونستم از پشت عینکش ببینم، اما لبخند کجی که کنج لباش بود، استرسم رو بیشتر میکرد!
دستام رو روی میز بهم قلاب کردم که بالاخره عینکش روهم برداشت و تونستم چشمای عسلیش رو ببینم.
مرد خوش قیافه و خوش پوشی بود.
جوری که اگه تو خیابون میدیدمش، فکر میکردم مدل یا بازیگره!
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
– سلام تابش!
نگاهی به دست دراز شده و لبخند گوشه لبش انداختم و بعد از کمی تعلل، دستش رو فشردم.
وقتی مکثش رو دیدم، خواستم خودم دستم رو عقب بکشم که نگهش داشت.
به سمت دهنش بالا برد و بوسه ای پشتش کاشت:
– مشتاق دیدار عزیزم!
با قدرت دستم رو عقب کشیدم.
نه تنها از رفتاراش حس خوب نمیگرفتم، بلکه خونم به جوش میومد و میخواستم خرخرش رو بجویم.
سعی کردم خونسردی از دست رفتم رو برگردونم تا کار ناشایستی نکنم.
– منتظرم تا دلیل ملاقاتمون رو بگی.
– چه عجله ایه عزیزم؟
راستش رو بخوای من برنامه شام داشتم، اما بخاطر شرطت برنامم بهم ریخت.
راستی داشت یادم میرفت!
از رو صندلی کنارش دسته گلی برداشت و به سمتم گرفت.
ازش گرفتم به گلای آفتابگردونی که خیلی شیک بسته بندی شده بود، نگاه کردم.
– اینطوری بهشون نگاه نکن.
میدونی برای پیدا کردن و بسته بندیشون چقدر اذیت شدم؟!
دسته گل رو روی صندلی بغل، کنار کیفم گذاشته و تو همون حین جوابش رو دادم:
– مجبور نبودی.
اما ممنون!
– فکر میکنم که قسمت اول جملت رو نشنیدم!
پس قابلت رو نداشت عزیزم.
دستش رو بلند کرد و پیشخدمت رو صدا زد.
اون هم مثل من یه اسپرسو سفارش داد.
تمام مدت بهش خیره بودم.
من مطمئنم که قبلا حتی یک بار هم ندیده بودمش، اما یقینا اون الان تا رنگ شورتم رو هم میدونست!
نمیدونم برنامش برای این قرار ملاقات چیه، اما بهتره که زودتر شروع به حرف زدن بکنه چون همین الان هم آستانه صبرم رو به اتمامه.
«سلام عزیزای دل،ببخشید بابت تاخیر»🙏😘🥰
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خسته نباشین مثل همیشه عالی
نمیدونم چرا بعضی ها شاکین. نسبت به نویسنده های برنامه ۱۰۰۰ رمان که نویسنده تا دوسال یا چندماه پارت نمیذاره.
پارت گذاریت عالی هم هست. و جای شکر هم داره.
جوری که شخصیت های رمان، طرز حرف زدنشون متفاوته و هم عملکرد رمان. واقعا حیرت انگیز و عالیه!
موفق باشی نویسنده
و واقعا تاخیرت توی پارت گذاری نسبت به نویسنده های دیگه واقعا خیلی هم کمه.
عزیزم شما رمان ننویسی سنگین تری اون از مانلی , اون از دلوین ، اینم از این که ماهی یبار پارت میدی مارو مسخره خودت کردی؟ هرچقدرم یه رمان قشنگ باشه با این بی نظمی واقعا مزخرفه….
مانلی رمان یه نفر دیگه بود که اصکی رفته بود اسم اصلی دختره هم مانلی نبود……
سلام ندا جان رسیدن بخیر عزیزم انشالله که سر حال از مسافرت برگشتی هر روز پارت میذارین دیگه😘
سلام عزیز دلم .مرسی مهربون😂🙏
ایشالا ببینیم هر روز میرسیم بذاریم 😂😝