رمان دونی

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

 

انگار برای دایان هم روز متفاوتی بود!

 

نگاه بی تفاوتی به میز آشپزخونه انداخت.

وقتی کارش تموم شد، کتش رو پوشید و گفت:

 

– شرمنده؛ چچمن باید زودتر برم کارخونه.

 

دلم فریاد میزد مخالفت کنم و مانع رفتن به سرکارش اونم با شکم گرسنه بشم!

 

اما زبونم از مغزم فرمان گرفت و گفت:

 

– هرطور راحتی!

اصراری نیست!

 

با ” خداحافظی ” مختصرش، بدون هیچ حرف دیگه، به سمت در خونه رفت.

 

می‌خواستم به بدرقش برم، اما می‌ترسیدم لحظه آخر مانع رفتنش بشم!

 

وقتی صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم، روی صندلی پشت سرم آوار شدم.

 

****

 

تقه ای که به در خورد.

با اجازه ورودم، رستمی وارد اتاق شد و گفت:

 

– تابش جون خسته نباشی!

عزیزم یه آقایی اومدن اصرار دارن شمارو ببینن.

بهشون گفتم بدون نوبت قبلی نمیشه، اما ایشون گفتن اگه اسمشون رو بگم شما اجازه ورود میدین.

 

 

عینک به چشم مشغول تایپ کردن صورت جلسه دادگاه دو روز پیشم بودم.

 

بدون اینکه نگاهم رو از صفحه مانیتور بگیرم، جواب دادم:

 

– خب اسمش چی بود؟!

 

– گفتن صولت.

 

با شنیدن اسمش، دستم از حرکت و تایپ کردن ایستاد.

صولت اینجا چیکار می‌کرد؟!

 

از آخرین باری که هفته پیش دایان رو دیده بودم، تا الان دیگه خبری ازش نبود و اینجا اومدن صولت حتما دلیل مهمی داشت!

 

 

 

 

 

 

 

ناخداگاه یاد آزاد افتادم.

از همون روز کافه، در عین ناباوری از اون و مسخره بازی هاش هم دیگه خبری نبود!

 

رو به رستمی گفتم:

 

– مشکلی نیست بفرستینشون داخل.

لطفا بگین دوتا قهوه هم برامون بیارن!

 

” چشمی ” گفت و از اتاق خارج شد.

خسته به پشتی صندلیم تکیه دادم.

 

عینکم رو کمی بالا داده و با سر انگشتام، کمی چشمام رو ماساژ دادم.

 

این چند شب خوابم به شدت کم شده بود، جوری که تو طول بیست و چهار ساعت شبانه روز، فقط سه یا نهایت چهار ساعت می‌خوابیدم!

 

در برای بار دوم به صدا در اومد و بعد از ” بفرماییدم “، صولت وارد اتاق شد،

 

به احترامش از جا بلند شده و از پشت میز بیرون اومدم.

 

با لبخندی بهش سلام کرده و به سمت کاناپه های اتاق، راهنماییش کردم.

 

وقتی هردو جاگیر شدیم، رستمی هم با فنجون های قهوه، وارد شد.

 

دوباره برای فضولی، خودش بجای آبدارچی قهوه اورده بود!

 

جلو هردومون گذاشت و با چشم و ابرویی، به بیرون رفت.

از کاراش خندم گرفت.

 

با همون لبخند به سمت صولت برگشته و منتظر، بهش خیره شدم.

 

– حقیقتا خانوم احمدی جناب محب فرمودن این پوشه رو به دستتون برسونم.

نمیخوام بیشتر از این مزاحم کارتون بشم.

 

 

تازه نگاهم به پوشه کوچیک توی دستش جلب شد.

این دیگه چی‌بود؟!

 

نگاهم ر‌و از پوشه به صولت داده و با لبخندی، جواب دادم:

 

– این چه حرفیه آقا صولت!

نمی‌خواین اندازه یه فنجون قهوه پیش من وقت بگذرونین؟!

 

معذب کمی جا بجا شد و جواب داد:

 

– اختیار دارین خانوم!

باعث سعادتمه!

 

 

 

 

 

 

بعد از خوردن قهوش، از جا بلند شد و با تشکری، دفتر رو ترک کرد.

 

به سرعت به سمت پوشه رفته و بعد از برداشتنش، پشت میز جاگیر شدم.

 

چند ساعتی مشغول خوندن اطلاعاتی که دایان به دستم رسونده بود، بودم.

 

اطلاعات پراکنده ای راجع به الوندی بود که نسبت به قبلیا، کمی جدید تر بود!

 

در آخر هم نقشه خونه ای بود و قسمت هایی با خودکار قرمز علامت گذاری شده بود.

 

کنار علامت ها هم اعداد خاصی نوشته بود که از فهمیدنش عاجز بودم!

 

صفحه آخر با دست خط خودش نوشته بود:

 

– نقشه خونه الوندیه!

مسیری که باید بریم علامت گذاری شده.

اگه کاشف راجع به جای اطلاعاتی که می‌خوایم مطمئن باشه، تنها شانس ورودمون همون مسیر علامت گذاری شده‌ست!

 

آخر صفحه هم نوشته بود:

 

– هفته آینده روز دوشنبه ساعت ۹شب به آدرسی که برات گذاشتم بیا!

 

با خوندن آدرسش فهمیدم حوالی خونه الوندیه!

می‌خواستیم باهم وارد بشیم؟!

 

یاد روزی که کافه بودیم و حرف هایی که با آزاد رد و بدل کردیم افتادم:

 

 

 

” فلش بک ”

 

دایان سیگار دیگه ای آتیش زد و گفت:

 

– خب، راجع به محل نگهداریش بگو!

 

– تو خونشه!

 

دایان پوزخندی زد و گفت:

 

– اونوقت چطوری مطمئنی که همچین اطلاعات مهمی رو تو خونش نگهداری میکنه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x