🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
پارت_71❤️🔥💥
حینی که از جا بلند میشدم، جواب دادم:
– ما که فعلا نخمون دست شماست جناب.
برقصون هرطور که میخوای!
جلو آسانسور منتظر ایستاده بودیم که سنگینی نگاهی رو حس کردم.
نگاهم رو به اطراف چرخوندم که با سه تا دختری که با انگشت به ما اشاره میکردن و آروم حرف میزدن، برخورد کردم.
دقیق تر که نگاه کردم دیدم مسیر نگاهشون به آزادیه که بی خیال اطرافش، به نمایشگر آسانسور زل زده بود.
با آرنج ضربه ای به پهلوش زده و آروم گفتم:
– سمت راستت رو آروم ببین.
فک کنم چند نفر شناختنت!
بی توجه به حرفم که گفته بودم آروم نگاه بندازه، خیلی تابلو به سمتشون چرخید بهشون خیره شد.
دخترا هم دست از حرف زدن برداشتن و چند لحظه خیره بهش نگاه کردن.
احتمالا داشتن از حدس و گمانشون مطمئن میشدن.
بالاخره یکی از دخترا، چند قدمی جلو اومد و گفت:
– شما آقای کاشف هستید درسته؟
آزاد کاشف!
آزاد یدونه از اون لبخندای جذابش رو نسار دختر کرد و مودبانه، سر خم کرد.
ناخداگاه چشمام رو تو حدقه چرخوندم.
هرکی نمیدونست فکر میکرد چه آدم جنتلمن و مبادی آدابیه!
دختر و دوستاش هیجان زده بهش نزدیک تر شدن و شروع به تعریف و تمجید الکی کردن.
جوری با آب و تاب میگفتن که طرفدارشن و پیجش رو پیگیرانه دنبال میکنن که آدم فکر میکرد آزاد چه آدم تاثیر گذاریه!
آزاد مشغول سلفی گرفتن با دخترا شد و به کل من رو فراموش کرد.
میخواستم برم جلو و اعلام حضور کنم که گوشیم تو دستم لرزید.
یه پیام از دایان داشتم.
” کجایی عزیزم؟ ”
” شام اومدم بیرون ”
بلافاصله جوابش اومد.
” تنها؟؟ ”
موندم چی جوابش رو بدم.
بگم با یکی از مدلای شرکتت اومدم بیرون؟؟
یا با کسی که هنوز نمیدونم دوسته یا دشمن؟!؟!
سعی کردم دو پهلو جواب بدم تا دروغی نگفته باشم.
” با یکی از آشناهام اومدیم ”
اینبار کمی بیشتر طول کشید تا جوابش بیاد.
” باشه عزیزم خوش بگذره!
زودتر برگرد خونه که به آخرشب نخوری. ”
فقط یه استیکر قلب فرستادم و مکالمه رو تموم کردم.
حین برگردوندن گوشی تو جیبم به آزادی که هنوز مشغول حرف زدن با اون دخترا بود هم، نگاهی انداختم.
مشخص بود که داره مخشونو میزنه و دخترا هم هرچه زودتر از خداشون بود که شماره بدن!
پوزخندم رو مخفی کرده و به سمت آزاد حرکت کردم.
دستم رو دور آرنجش حلقه کرده و با لحن طنازی گفتم:
– عشقم کجا موندی پس؟
علاوه بر آزاد، دخترا هم از تعجب خشکشون زده بود.
خنده مصنوعی کرده و دستم رو سمت اولین دختر دراز کردم.
– ببخشید معرفی نکردم.
من تابشم، دوست دختر آزاد!
بالاخره دخترا دست از سرمون برداشتن و رفتن.
به محض اینکه از تیررس نگاهمون کنار رفتن، دستش رو رها کردم.
سریع دستم رو گرفت و جای قبلیش برگردوند.
از طرفی هم آرنجش رو به بدنش چفت کرد که نتونم دستم رو عقب بکشم.
تو همون وضعیت به سمت آسانسور برگشت و دکمش رو فشرد.
منتظر داشتم بهش نگاه میکردم که بالاخره سرش رو بالا اورد با نیشخند گفت:
– دست به مهره، حرکته!
نمیدونستی؟!
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و منتظر آسانسور شدم.
قبل از اینکه ببینمش ازش کمی واهمه داشتم و به نظرم آدم ترسناکی بود که اینقدر تو زندگیم سرک میکشید.
اما حالا که از نزدیک دیده بودمش و باهاش معاشرت داشتم، اون ترس اولیم ریخته بود که هیچ؛ حتی دیگه نمیتونستم خیلی هم جدی حسابش کنم!
از نظرم پسر بچه شیطون و پر خطایی بود که سرش برای دردسر درست کردن، عجیب درد میکرد!
تو ماشین کنار هم نشسته بودیم و منتظر بودم بالاخره به حرف بیاد و دلیل ملاقات امشب رو بگه.
نگاهم به مسیر بود که حس کردم کم کم مسیر آشنا تر میشه.
– کجا داری میری؟
سرش رو کمی به سمتم چرخوند و جواب داد:
– خونه!
تو جای دیگه ای میخواستی بری؟
درست حدس زدم.
مسیر خونه خودم بود!
منو مسخره خودش کرده بود این همه مدت؟!؟!
– مگه نگفتی کارم داری؟
– انجام شد دیگه.
– انجام شد؟!
– هدف دیدنت و رفع دلتنگی بود که انجام شد دیگه!
تو کار دیگه ای داشتی با من خوشگله؟؟
چشمام رو از حرص روی هم فشردم.
میدونست منظورم چیه اما خودش رو به اون راه میزد تا منو بیشتر حرص بده.
دیگه تا پایان مسیر حرفی نزدم و نذاشتم بیشتر از این لذت ببره.
جلوی خونه نگه داشت که خیلی سریع پیاده شده و در رو محکم بهم کوبیدم.
داشتم دنبال دسته کلید تو کیفم میگشتم که شیشه رو پایین داد و گفت:
– دنبال این میگردی عزیزم؟!
به سمتش نگاهی انداختم که دسته کلیدم رو تو دستش دیدم.
دست اون چیکار میکرد؟!
حینی که دستم رو جلو بردم که کلید رو بگیرم، گفتم:
– شغل جدیدت دست کجیه؟!
میگن درآمد خوبیم داره مثل اینکه!
کلید رو تو دستم انداخت و خنده کوتاهی کرد.
– تهمت زدن کار زشتیه هااا!
بعدم ما تو همین درآمد حلالمون موندیم خوشگله چه برسه به حرومش!
نگاهی به لباسای مارک و ماشین مدل بالاش انداختم.
همونطور که با دست بهشون اشاره میکردم جواب دادم:
– کاملا مشخصه که چقدر موندی و زیر بار فشار داری له میشی!
یکم دیگه سر به سرم گذاشت و باهام کلکل کرد و بالاخره قصد رفتن کرد.
با پنی وارد خونه شدم و بعد از تعویض لباس هام از خستگی، فقط به تخت پناه بردم و تقریبا بیهوش شدم.
****
تو دفتر مشغول تکمیل پرونده دایان بودم که تلفنم زنگ خورد.
خود حلال زادش بود.
تلفن رو جواب داده و کنار گوشم گذاشتم.
– جونم عزیزم؟
– تابش برای بازجویی احضارم کردن کلانتری.
میتونی خودت رو تا یک ساعت دیگه برسونی؟؟
به سرعت از جا پریده و حین تعویض شالم با مقنعه ای که همیشه رو چوب لباسی دفتر بود، گفتم:
– اره حتما، ولی چرا اینقدر یهویی؟!
آدرس کلانتری رو برام پیامک کن.
همین الان خودم رو میرسونم.
مقنعه ام رو تو راه مرتب کردم و فقط خیلی سریع از پذیرش خواستم که به مجد دلیل رفتنم رو توضیح بدن.
ماشین رو روشن کردم که دایان هم آدرس رو فرستاد.
به سرعت شروع به رانندگی کردم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
امروز بالاخره مدرک پدر زنش رو میفهمیدم.
اگه مثل موکل های دیگم بود شاید اینقدر استرس نداشتم، اما احساساتی که نسبت به این آدم داشتم، مانع از منطقی فکر کردن و منطقی عمل کردنم میشد!
وارد کلانتری شدم و با پرونده دایان که تو دستم بود، دنبالش میگشتم.
خیلی زود تونستم پیداشون کنم.
دایان نشسته رو صندلی و صولتی که بالای سرش ایستاده بود و با نگاه دقیقش، کل راهرو و سالن رو مثل عقاب، زیر نظر داشت.
داشتم به سمتشون میرفتم که نگاهش بهم افتاد.
اومدنم رو آروم به دایان اطلاع داد که اون هم نگاهش رو به سمتم برگردوند.
خودم رو بهش رسوندم و کنارش نشستم.
– چرا نگفتی برات احضاریه اومده؟
چرا اینقدر دیر به من خبر دادی؟!
– منشی احمقم زیر نامه های دیگه گذاشته بود و امروز اتفاقی متوجهش شدم و فهمیدم تا آخر تایم اداری امروز وقت دارم که برای بازپرسی بیام.
از اخم های تو همش و لحن عصبانیش، میزان عصبی بودنش مشخص بود.
حق داشت کاملا!
اون منشی واقعا یه تنبیه اساسی نیاز داشت که همچین موضوع مهمی رو سرسری پشت گوش انداخته بود.
– اشکالی نداره.
نگفتن کی با بازپرس ملاقات میکنی؟!
با دستش به اتاق رو به روش اشاره کرد و گفت:
– اون سربازه گفت اینجا منتظر باشم تا خودشون صدام کنند.
– باشه منتظر میمونیم.
به من نگاه کن!
وقتی نگاه سرخ و عصبیش رو معطوف خودم دیدم، با صدای آروم تری ادامه دادم:
– بازپرست ممکنه هر آدمی باشه!
بهتره همین الان خونسردیت رو حفظ کنی تا یه وقت تو عصبانیت حرفی نزنی که بر علیهت استفاده بشه!
ممکنه آدمی باشه که با عصبی کردنت سعی کنه ازت حرف بکشه.
تنها لازمه که خونسردیت رو حفظ کنی و همه چیز رو به من بسپری!
وقتی هنوز تشویش رو تو چشماش دیدم، چشمام رو یکبار باز و بسته کرده و گفتم:
-بمن اعتماد داری ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تابش خیلییییییی زود گرم گرفته ها 😐
نه عزیزم راحت باش 🤗
بچه ها میگن مامان ندا
شمام هرچی دوس داری صدا کن خوشگلم♥️
ممنون خاله ندا 🥰🥰😻
خسته نباشی ندا جان💖
فداتشم عزیزم 😘🥰