خون مشدی کریم و پدرم… خون فاسد برادران شهنار چه؟ شاید به دایی هایم کشیده بودم!
– زنده باشی حاجی… خدا حفظت کنه…
گفتم و قدمهایم را سمت خانهی شهناز تند کردم…
با کلیدی که کمتر از آن استفاده کرده بودم داخل رفتم، خداراشکر ماشین مرتضی را ندیدم!
حتما شهناز هم صبح زود با او به مدرسه اش رفته بود…
با خیال راحت پشت ماشین شهناز نشستم و خارجش کردم…
هنوز در حیاط را کامل نبسته بودم که شهناز بدوبدو بیرون پرید و صدایم زد.
– حسین جان! واستا پسرم…
پوفی کشیدم و پر از حرص در حیاط را کوبیدم و سوار ماشینش شدم… باید میفهمیدم نقشه است!
حوصلهی قربانصدقههای شهناز را نداشتم!
تند و فرز سوار ماشین شد و تمام صورتم را تفتفی کرد!
– قربونت برم الهی… دلم واست یهذره شده بود مامان… بیمعرفت نگفتی دل مادرت هزار راه میره!
پوزخندی زدم و صورتم را عقب کشیدم… از قصد حرفهایش را همیشه نشنیده میگرفتم.
– جایی میری برسونمت شهناز!
پنچر شد و به صندلی تکیه داد و کمربندش را بست… میدانستم دلش را شکسته ام اما او چه؟! من آدم نبودم که آنطور تنهایم گذاشت؟!
– آره میرم خونه دوستم… باید با هم بریم موسسه…
روز تعطیلی نبود، نمیدانم مدرسه را چهطور پیچانده بود! او که در پیچاندن استاد بود!
– کدوم وره خونه دوستت؟!
– استقلال…
ماشین را روشن کردم و سمت اول شهر راندم… کار خودم هم آنطرفها بود… باید به رستوران مجلل مهیار میرفتم…
***
– بخور عمه… بخور جون بگیری!
چشمهایم از تعجب گشاد شد! عمه فرخنده و این همه محبت به من؟! محال بود!
– مرسی عمه… من صبحونه خوردم بهخدا!
اخم کرد و لقمهای عسل و گردو درست کرد و به دستم داد.
– بخور بچه اینقد نق نزن! از بچگیتم نقنقو بودی!
چشمهایم از تعجب باز شد، من به خاطر نداشتم حتی یک بار نق زده باشم چه بچگیام و چه حالا! همیشه هر ظلمی در حقم میشد خفه میشدم!
– من کی نق زدم عمه!
لیوان شیر را کنار دستم گذاشت، رفتارش خیلی مشکوک بود! او که انگار مریض هم نبود! نمیدانستم چرا صبح به آن زودی مرا اینجا کشانده!
– بحث نکن با من! بخور شدی پوست و استخون…
شیر را با خرمای سیاهی که روی میز بود آرام آرام خوردم، عمه مثل فرفره میچرخید و کارهایش را میکرد… کاملا سرزنده!
لیوان را خالی روی میز گذاشتم، هزار کار و بدبختی سرم ریخته بود و عمه من را اینجا کشانده بود که از پوست و استخوانی درم بیاورد!
– چی بپزم برات عمه؟! قرمهسبزی میخوای؟!
آب دهانم را بهسختی قورت دادم… هم دستپختش بد بود هم جرات نداشتم بگویم کار دارم…
– ممنونم عمه جون… شما هم ماشالا انگار خوبین خداروشکر… اگه اجازه بدین من…
– دیگه چی؟! بعد سال و اندی اومدی پیش من بذارم بری؟ خودم زنگ زدم اجازهتو از کیسان گرفتم!
با آمدن نام کیسان دلم ریخت… عمه عاشقش بود و او را پسر خودش میدانست!
ترسیدم نکند کلکی در کار باشد. تندتند از جا بلند شدم و کیفم را در دست گرفتم…
– من دیگه برم عمه! نارنگیو توقیف کردن باید برم…
– سلام لاله…
قلبم تا دهانم آمد و به جایش برگشت… خود عوضیاش بود!
عصبی سمت عمه برگشتم… دلم که نمیآمد چیزی به او بگویم اما… همیشه من را فدای کیسان و حنا میکرد این بار هم…
وای به حال حنا اگر میدانسته و دهان واماندهاش را بسته باشد!
جلو رفتم و با کیف به سینهاش کوفتم.
– بکش کنار!
تند و فرز مچ دستم را گرفت و سمت خودش کشیدم… حالم از عطر تنش به هم میخورد… بوی فرناز را میداد… بوی تلخ و گند خیانت…
– میخوام باهات حرف بزنم لاله!
شروع به تقلا کردم… دلم برای سادگیام میسوخت… چرا اینقدر زود گول عمه را خوردم چرا!
– ولم کن… بخدا ولم نکنی بلایی سرت میارم که… ولم کن من با تو حرفی ندارم بزنم!
آن یکی دستم هم اسیرش شد و کیفم کف آشپزخانه افتاد، عمه هم خونسرد این صحنهها را نگاه میکرد…
هیچوقت دلیل نفرتش از خودم را نفهمیدم!
کشان کشان سمت اتاق عمه میبردم و زوری در دستانم نبود که جلویش را بگیرم….
هرچه بود او مرد بود و من زن!
انگار این روزها طالعم را با خفتگیری چیده بودند…
– ولم کن کیسان! بهخدا همهی کثافتکاریاتو به بابات میگم همشو!
در اتاق هلم داد، تا به خودم جنبیدم در را قفل کرد و از زیر در کلید را آنطرفش انداخت…
– تو این کارو نمیکنی عزیزدلم!
مردی که تا یک ماه پیشتر شوهرم بود و در یک تخت با او میخوابیدم حالا برایم حالبههمزن ترین موجود دنیا بود!
کیسان! کیسان خوشتیپ و خوشبو!
– من عزیزدل تو نیستم! بیای جلو خودمو از همین پنجره پرت میکنم پایین!
– اگه میتونی بکن!
سرجایش ایستاد و خونسردانه نگاهم کرد… پنجرهی اتاقخواب عمه هیچوقت باز نمیشد…
همان وقتها عمو جوشش داده بود که به حیاط آپارتمان همسایه باز نشود!
– کیسان چی تو سرته؟! به عمه بگو درو وا کنه من برم… نارنگی توقیفه!
بالا آمدن سیب آدمش را میشناختم… نفسهای تندش را… دستش که مدام گردنش را لمس میکرد…
همهی اینها را روزی دوست داشتم… شبها حمام میکردم که تنم تازه شود…
من هیچوقت با بوی پیازداغ به بستر همسرم نمیرفتم و او…
حاضر بودم با همان مرد غریبهی دیشب باشم… با پسر شهناز… از او کمتر متنفر بودم تا این آشنای نامرد!
– ول کن نارنگیو… صدبرابر بهترشو میخرم… قول میدم تو فقط برگرد!
برمیگشتم؟! به او؟ اویی که تمام تنش پر بود از بوی نجس خیانت!
با هرکه پریده بود امکان بخشیدنش در قلبم وجود داشت اما فرناز؟؟
– گمشو… گمشو کیسان… حالمو به هم میزنه رفتارات! من بمیرمم به تو برنمیگردم!
خندید، دندانهای ردیف و سفیدش روزهای خوبمان را به یادم آورد…
شب قبل از خوابیدنش با فرناز هم با هم به دروازه قرآن رفته بودیم… او خندیده بود دویده بود…
– مجبوری راه بیای! فکر میکنی چارهی دیگهایم داری؟؟ من شاهد دارم که بهت برگشتم! رجوع! نشنیدی تا حالا؟
دلم پایین ریخت… خشکم زد! رجوع! خوابیدن با او! این روزها اشکی که دم مشک بود راهبهراه پایین میریخت…
چقدر رنج برای یک آدم بس است! چهطور میسنجندش؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کدوم شاهد عاقاااااااا
شاهد باید دو مرد بالغ دارای شرایط صحیح عقلی باشه یا یه مردو دوزن با همون شرایط
نه عمه ی طرف :////
بعد قاضی کچله که نفهمه جا کم بود رفته خونه عمش با شوهرش میخوابه عاخهههه اونم وسط گیس و گیس کشییه خیانت :////////
الان واقعاً این دختره رو می خواد یا نگران نصف رستورانه؟؟ یا نگران جدا شدن لاله از رستوران که اینجور که معلومه آشپز خیلی قابلیه؟؟