گرمی دستش روی گونهام نشست و اشکهایم را پاک کرد… کاش وقتی زنش بودم اینقدر دوستم داشت…
– گریه نکن لالهخانم… ببین! منم مگه غریبهست؟! اگه کاریم کنم محرم میشیم…. گریه نداره که!
کاش میدانست برخلاف سکوتم او چهقدر از چشمم افتاده!
عقب رفتم و روی تخت عمه نشستم… حالم به اندازهی شب عروسیمان بد بود…
– نه! نمیخوامت… کیسان بدتر از اینش نکن…
تخت قهوهای رنگ عمه انگار دروازهی جهنم بود…
چشمهایش یک بار لب و دهانم را میکاوید و بار دیگر تخت عمه را… زن بودن همین بود؟
خوابیدن با مردها… زور گفتنشان؟! کتک خوردن از آنها و سکوت کردن؟؟
نفسش که به گونهام خورد حس حقارت تنم را پر کرد…
مردی که دستهایش به نوازش زنی دیگر چرخیده بود دیگر چه نیازش به من بود…
پیراهن دوستداشتنیام را تن کرده و عطری که عاشقش بودم بینیام را پر کرد…
عطری که آن روز کذایی هم فضای خانه را پر کرده بود…
تن لخت فرناز در خاطرم گذشت و تن عور کیسان…
– قربونت برم… دلم یه ذره شده بود واسه نفسات…
تهوع امانم را برید… حالم واقعا به هم خورده بود از عطرش از نفسهای مسمومش…
هلش دادم… با تمام جانی که در بدنم مانده بود!
خودم را به سطل زبالهی کنار میز آرایشی رساندم و بالا آوردم…
تمام این سالها را… تمام علاقهای که به او داشتم!
– حالت از من به هم میخوره؟! از من لاله؟! منِ شوهرت!
بیحال به کنارهی تخت تکیه دادم و اوی عصبی یقهام را در مشت گرفت…
– تنت به تن اون کثافت خورده که حالت از من بد میشه؟! داغتو به دلش میذارم!
جای بهتزدگی نبود… جای سکوت جای زور شنیدن!
دیگر نمیخواستم آن لالهی مظلومی باشم که همیشه جلوی کیسان دهانش بسته بود…
اگر میماندم اگر زیر بار این ظلم میرفتم دیگر من نبودم… لالهای نبود…
– برو… گمشو…
متجاوزگر نبود… میبوییدم… تنم را پرستش میکرد انگار…
– خفه شو!
همینکه تنم را روی تخت انداخت فریاد کشیدم و عمه را صدا کردم:
– عمه! عمه…
مانتویم عقب رفت و لبهای حریصش روی روی شانهام نشست…
هنوز جایجای تنم کبودی پسر شهناز جا مانده بود… آبرویم… عفتم… حالا هم او!
– هیشش! سختش نکن عزیزم… عمه کر و کور شده!
من توانسته بودم… توانسته بودم یک مرد بلندبالا تر از کیسان را هم از کارش پشیمان کنم…
او را هم میتوانستم… حتما میتوانستم!شانهاش را به دندان گرفتم و فشردم…
تنها جای آزادم دندانم بود!
آخ نگفت… لذت بیشتری میبرد از وحشیبازی… این یادم نبود که کیسان دوست داشت…
– آفرین دختر… فشار بده… بیشتر!
داشت گریهام میگرفت! درمانده بودم! حتی بیشتر از دیشب حتی بیشتر از وقتی که با شهناز آشنا شدم…
آنجا که راه فراری بود حالا که هیچ… در زندان عمه راه فراری نبود جز مرگ!
– تف به روت بیاد… تف! ولم کن به خدا قسم میکشمت رو جنازت تف میندازم! لایق مرگم نیستی عوضی!
اینها را زیر فشار تنش میگفتم… با دستهایی بسته و پاهایی مهار شده… او قلقم را خوب میدانست اما من دیگر تحریک نمیشدم!
جز نفرت چیزی در وجودم نبود…
– هیش! هیش حالمو خراب نکن! از همهی سکسامون برام بیشتر لذت داره! خرابش نکن!
هنوز تمام لباسهایش تنش بود… اما منِ بیچاره تنها با تاپ بافتنی عمه فرح…
رنگ مورد علاقهی کیسان خان! زرشکی…
– عوضی آشغال!
– آشغال اون مرتیکه دیلاقه که تنش خورده به تن زن من!
دندانهایم را به هم ساییدم… کمی به دستهایم تاب دادم اما فایدهای نداشت…
ترجیح میدادم به گچبری سقف اتاق خیره شوم تا قیافهی نحس او!
دندانهایم از حرص به هم ساییده شد… هادی سگش شرف داشت به او!
– اگه همهی مردا مثل تو بوی گه بدن ترجیح میدم برید به درک!
چانهام را گرفت و صورتم را سمت خودش برگرداند…
خونسرد بود و لبخند مهربانی روی لبش! حرفهایم هیچ عصبیاش نکرده بود…
– باشه من بو گه میدم! من هرچی میگی هستم… میخوامت!
لبهایش را نزدیک صورتم آورد… اینقدر مست تنم شده بود که از پاهایم غافل شد…
او که دیگر بردبارِ زرنگ نبود!
پایم را محکم وسط پایش کوبیدم و او نعره کشید و بیحال خودش را آنطرف تخت انداخت…
– اوف… ترکیدم…
مثل دیوانههای جنگلی سمت در دویدم… هراسان با مشت شروع به کوبیدن به در کردم… نفسم بالا نمیآمد…
مهم نبود دکمهی باز شلوارم… مهم نبود تاپ جذب تنم…
همانطور دوست داشتم به خیابان بدوم…کاش عمه دلش میسوخت کاش!
– عمه… عمه توروجون حنا این درو وا کن… عمه التماست میکنم… عمه!
– خفه شو دخترِ فرح! صداتو ببر! اون تو سرتم ببره من ککم نمیگزه! توم مثل فرح کثافتی!
باورم نمیشد… این عمه بود که صدایش پشت در میآمد… پشت در اتاق کرمقهوهای نفرتانگیزش!
– عمه…
– کوفتِ عمه! چیکار کردی بچمو داد زد؟!
– چیزی نیس عمه…
صدایش از پشت سرم آمد و نفسش به گردنم خورد… باز هم او باز هم…
– چرا وقتی زنم بودی اینقد چموش نبودی… دارم بیشتر عاشقت میشم…
دیگر فایدهای نداشت نمیشد خودم را نگه دارم… شوک حرفهای عمه و باز هم کیسان…
– فرخنده… های فرخنده! وا کن این درتو تا کل شیشههای خونتو نیاوردم پایین!
در اوج ناامیدی با صدای مادرم انرژی گرفتم و هلش دادم… خودم را به پنجره رساندم و با مشت شروع به کوبیدن به پنجره کردم…
شهناز هم انگار بود… و مردی قد بلند… شهناز دستش را سمت پنجره کشید و مامان با شدت بیشتری فریاد زد:
– فرخنده!
کیسان هنوز هم خم راه میرفت… بهزحمت خودش را سمت من کشاند…
هولزده سمت خودش برم گرداند… اگر یک بوسه هم میگرفت تمام بود! جانم در میرفت از نفرت و خشم…
– بیا تمومش کنیم لاله! مامانت نمیذاره!
صورتم را عقب بردم… نه! نمیگذاشتم… نمیخواستمش! دیگر آن زندگی یکنواخت را نمیخواستم!
احساس رهایی این مدتم با این کار او و عمه داشت به چاه نجاست میافتاد!
– ولم کن!
حالا امید داشتم… حالا مامانروحی نازنینم آمده بود!
شاید آن مرد قدبلند هادی بود… شاید غیرتش غلغل میکرد و دوباره او را میزد شاید…
پر انرژی هلش دادم و دوباره سمت در دویدم… همین که خواستم بکوبمش در باز شد و به دیوار خورد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کی میاد پارت جدید پس ؟
پسری ک با شهناز اومده امیر حسینه(داداش هادی)
احتمالا شهناز وقتی به بچش میگه میخام برم دنبال دوستم منظورش مامان لاله بوده و مامان لاله هم وقتی متوجه شده لاله یه چیزیش شده با اینا اومده
فرح کی بود این وسط؟؟
اسم مادرش که روحی (روحانگیز) بود. تو این پارت هم به این اسم اومده.
فرخنده هم اسم عمهاست.
اگه منظورش بابای لاله باشه، که تا حالا اسمش تو داستان نیومده، فرج یا فرخ باید باشه. فرح اسم زنه.
تو رو خدا به اسمها توی داستانها توجه کنید. اینجوری خیلی خیلی قاطی میشه.
فکرکنم فرح یکی دیگه عمه لاله هست.
چون قبل از اینکه عمه فرخنده اسمی از فرح ببره لاله گفته که تاپ بافتی عمه فرح تنشه.
اونوقت این حرف عمه که میگه تو هم مثل فرح یه کثافتی، یعنی داره به خواهر خودش فحش میده؟؟
خیلی خوب بود این پارت قلم خوبی داری نویسنده جان فقط پارت هارو طولانی تر کن مرسی