همانطور که به حرفهایش گوش میدادم به آشپزخانه رفتم و از آبسردکن آبیرنگ لیوانی آب برایش آوردم.
– ببخشید دخترم تو هم زابهراه شدی…
لیوان را به لبش نزدیک کردم، سکسکهام انگار بند آمده بود.
– بخورید یکم از این آب… هعی…
درمانده نگاهش کردم و نفسم را هم در سینه حبس!
– سکسکه گرفتی؟ بیا خودت آب بخور عزیزم…
هنوز چشمان سیاهش تر بود… مژههایش مشکی و پرپشت!
حق داشتند نگذارند بیوه بماند…
خانمدکتر یکی از زیباترین زنانی بود که در عمرم دیده بودم…
سرم را به نشانهٔ نه بالا دادم و نفسم را رها کردم.
– نمیخواد… هفت ثانیه نفسمو نگه دارم خوب میشم…
کمی از آب نوشید و سرش را به دیوار تکیه داد.
خستگی از سر و رویش میبارید… با اینکه اول صبح بود اما مثل آدمهایی شده بود که ده روز بیوقفه کار کردهاند…
– حسین همونه که عکسشو تو ماشینم دیدی… بچهم همش هفت سالش بود هادی دنیا اومد…
آهی کشید و از جایش بلند شد، سعی کرد لبخند بزند…
میدانستم حرفهای بیشتری سر دلش مانده اما من را محرم خودش نمیداند…
– حالتون خوبه خانم دکتر؟
مصنوعی اخم کرد.
– خانم دکتر کیه؟ من اسمم شهنازه… خوبه منم به تو بگم خانم آشپز؟
اینبار واقعاً خندهام گرفت… خانم آشپز! کلمهٔ ناآشنایی بود!
– نه، خوب نیست شهناز جون…
در صورتش کوبید و هولزده گفت:
– اِوا خاک به سرم برنجا رو هم خیس نکردم!
غذا درست کردن با این زنهایی که تجربهٔ بالاتر از ده نفر آشپزی کردن را نداشتند لذتبخش بود…
وقتی فهمیدند من قرار است آشپزی کنم چشمهایشان گرد شده بود!
غذاها را برای شب میخواستند، قیمه…
خوب بود اما به نظر من برای یک جشن مناسب نمیشد!
شهنازخانم میگفت در برنامهٔ روزانهشان امروز قیمه دارند.
من هم دوست داشتم ببینمشان، آن بچهها معصوم بودند…
آن بچهها گناهی نداشتند اما اینکه چرا پدر و مادرها رهایشان میکنند برایم یک علامت سؤال بزرگ بود…
چهطور یک مادر میتواند از فرزندش دل بکند؟
– ماهرخ جون؟ بیزحمت اون لپهها رو بیارید که سرخ کنیم… دیر شده…
ماهرخ موهای لایت شدهاش را در روسریاش فرو برد و با چشمان نگرانش جلو آمد.
– میگم شهناز من کنار وایسم بهتره… میترسم موهام بریزه تو غذا… هرکاری میکنم جمع نمیشن…
لبخندی به رویش زدم، از آن زنان نازکنارنجی بود…
دستهای کوچک و پنبهایاش جان میداد برای چلاندن!
خرج امروز بچهها را او داده بود… شرکت ساختمانسازی داشتند و حال و وضعشان توپ بود.
شهناز میگفت شوهرش جنسیس کوپه سوار میشود!
– شما اگه برات زحمتی نیست، یکم پیاز برای من خورد میکنی؟
تشویش چشمانش بیشتر شد و ملتمس نگاهم کرد.
– بلد نیستم!
من و شهنار زیرچشمی نگاهی به هم انداختیم.
ماهرخ چهل و دو سالش بود اما انگار از آشپزی هیچ چیزی نمیدانست!
لپهها را به هم زدم که یکدست در ادویه و روغن قاطی شوند…
صدای جلز و ولز قابلمهٔ گوشت توجهم را جلب کرد.
در قابلمهٔ بزرگ را باز کردم و گوشتها را به هم زدم.
– خب میتونید اون لیموها رو چنگال بزنید بهش؟
افروز قوطی رب گوجه را کنار دستم گذاشت.
– لاله شعلهٔ برنجو کم کنم؟
کمتر از نصف قوطی رب را روی لپهها ریختم و سر بالا انداختم.
– نه اینو هم بزنید قاطی شن… یکم که سرخ شد صدام کن…
هوا سرد بود و من شال بافتنی شهناز را دور خودم پیچیده بودم… خورشید بود اما سرما استخوان را میسوزاند.
کنار اجاق ایستادم و در دیگ را برداشتم.
بخار داغی به صورتم خورد و از بوی برنج ایرانی مست شدم…
دمکشی که شهناز گذاشته بود را برداشتم و شعلهی اجاق را کم کردم.
– شهناز جون؟ اون ذغالی که بهتون گفتمو گذاشتین تو منقل؟
– آره عزیزم بیارم؟!
– بیارین بریزین رو در دیگ.
ماهرخ متعجب چنگال را زمین گذاشت و بلند شد.
– چرا رو در دیگ؟
از پدرم یاد گرفته بودم، وقتی در فضای باز آشپزی میکرد به جای دمکش روی در دیگ دغال میریخت.
– بهخاطر اینکه حرارت از دو طرف به برنج برسه و زودتر دم بکشه…
– تو با این سن کمت واقعاً سرآشپز نارنجوترنجی؟ من هزار بار اومدم اونجا…
سر جایش نشستم و پیازهایی که افروز پوست گرفته بود را جلو کشیدم.
– از وقتی دوازده سالم بود ور دست بابام بودم… از همین پیاز خورد کردنا شروع کردم…
سینی استیلی را جلو کشیدم و تندتند شروع به خورد کردن پیازها کردم…
– عاشق فیلمهای آشپزی بودم مثل یانگوم یا… موش سرآشپز… یادمه یه بار همینجوری تصمیم گرفتم پیاز خورد کنم… دستمو چنان بریدم که تا یه ماه نمیتونستم تکونش بدم!
افروز حیرتزده نگاهی به من انداخت و نگاهی به سینی پر از پیاز خورد شده.
– همشو خورد کردی که دختر! والا تو عروس خودمی!
خندهام گرفت! عروس او شدن خالی از لطف هم نبود! از صبح تا شب باید برای پسر چاقش غذا میپختم…
شهناز میگفت همیشه بهدنبال یک زن آفتابمهتاب ندیده برای پسرش میگردد.
عکس پسرش را به من هم نشان داد، آنقدر تعریفش را میکرد که کسی نمیدیدش فکر میکرد با شاهزادهای طرف است!
کارها را که تمام کردیم افروز هم به خانهشان رفت چون شازدهپسرش از سر کار برمیگشت…
ساعت سه و نیم بعدازظهر بود و کمی خواب میچسبید…
شهناز چادرش را درآورد و روی صندلی چرخانش انداخت.
– دستت درد نکنه دختر! عجب قیمهای شدهها! بچهها انگشتاشونم میخورن!
لبخندی زدم و به اصلاح شکست نفسی کردم.
– به پای دستپخت شما که نمیرسه!
– یالله! مامان جان؟!
باز هم صدای آشنا! پسر شهناز بود حتماً! او هم که انگار نه انگار سر صبحی اشکش را درآورده بود…
با شوق و ذوق بلند شد و به استقبالش رفت.
– هادی؟ اومدی مادر؟
ماهرخ بیتوجه به آمدن هادی شال خاکستریاش را درآورد و ابروهایش را به هم نزدیک کرد!
– این شهنازم عجب دل صافی دارهها! من بودم یه هفته قهر میکردم!
دوست نداشتم هادی بیاید، از او خوشم نیامده بود! کلا از مردهای زیادی قلدر خوشم نمیآمد…
هادی همان حس را به من منتقل کرده بود.
با این حال خودم را جمعوجور کردم و شالم را جلوتر کشیدم. شهناز که مذهبی بود حتماً پسرش هم اعتقادش به مادرش میرفت دیگر!
– سلام خاله ماهرخ…
خودم را به ندیدن زدم! شعور نداشت درست و حسابی سلام کند! این هم برادر همان بود!
روی صندلی کنار من نشست و عطرش در بینیام پیچید…
– احوال خانم برازنده؟! سر صبح من کلی عصبانی بودم شما به بزرگی خودت ببخش!
زیرچشمی نگاهش کردم، حالا که میخندید زیباتر بهنظر میرسید…
– من یادمم نبود! مامانتون کجان؟
از جایم بلند شدم که از آنجا فرار کنم! اصلاً از پسر دوم شهناز خوشم نیامده بود…
از پسر اولش هم، هر دو دیوانه بودند این یکجور آن یکی جور دیگر!
از اتاق بیرون زدم و شهناز را کنار دیگ برنج پیدا کردم که شعلهٔ اجاق را چک میکرد.
-شهنازجون… غذاها دیگه تقریباً آمادهن یه نیم ساعت دیگه لپه رو خاموش کنید ساعت پنج هم گوشتو… اگه اجازه بدین من دیگه باید برم…
دوسه قدم جلو آمد و متعجب پرسید:
– الان میخوای بری؟ چایی گذاشتم با شیرینی بخوریم! هادی شیرینی گرفته…
در ذهنم به هادی دهنکجی کردم! به درک که شیرینی گرفته بود!
– ممنونم… میل ندارم بهخدا… باید برم خونه دیگه… کمکم باید وسایلمو جمعوجور کنم… دارم از خونهای که توش بودم بلند میشم…
دستش را روی شانهام گذاشت، هیچکس مثل او نمیفهمید مرگ آرزوهای یک زن یعنی چه…
او شوهر اولش را از دست داده بود و من که کیسان در قلب و روحم مرده بود…
– میخوای هادی و هدی رو بفرستم کمکت؟
متعجب نگاهش کردم، مهربانی را از حد گذرانده بود این زن!
دو روز بود من را میشناخت اما همهجوره محبت میکرد…
شهناز هم صورتش قشنگ بود و هم سیرتش…
– مامان؟ لالهخانم انگار گرخیدن از من… آخه سر صبحی رفتار خوبی نداشتم…
باز هم او! حالا بافت و شلوار مشکی پوشیده بود…
صورتش مثل شهناز سفید بود و چشمانش هم همانقدر سیاه…
نمیدانستم چرا با این سن سرباز است…
کلاه سیاهی روی سرش بود که کچلیاش را بپوشاند.
قدش از برادرش بلندتر بود و چهرهاش هم زیباتر…
– راست میگه لاله؟ بابا این بچهٔ من هیچی تو دلش نیست… صبحی از من عصبانی بود!
شانه بالا انداختم و بیتفاوت جواب دادم:
– من توجه نکردم… سوءتفاهم شده…
هادی لبخندی زد و کمی خمتر شد که هم قد من شود.
– پس اون ننهبزرگ من بود به سکسکه افتاد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش سرعت داستان بیشتر میشد