به زحمت بلند میشوم ، دلم نمیآید تمام بارم را بر روی دوش این زن مهربان بندازم مگر چقدر توان دارد ؟
گناه نکرده که به من پناه داده است .
– طوری نمیشه مرحمت حون ، اخرش که باید بلند بسم .
– من که حریف تو نمیشم انگار با خودت سر جنگ داری .
الکی می خندم . این روزها چقدر خندیدن مشکل است .
آهسته اهسته به سمت آشپزخانه می روم.
معماری این خانه قدیمی است ولی عشق میان آن جاری است . زندگی در ان جریان دارد .
پشتم بی وقفه تیر می کشد و خیسی خون را حس می کنم .اما دلم به دو پدی که باهم گذاشته ام گرم است .
مقابل سینک می ایستم . بس که راه نرفته ام تا چند گام برمی دارم دنیا دور سرم می چرخد .
ظرف سوپ را می شورم که سروکله مرحمت خانوم پیدا می شود .
– اوا خوابید ؟
– اره دخترم خوابش برد.
صندلی را از پشت میز بیرون می کشد. و به من که سرپا هستم می گوید :
– یه دقیقه بشین تا بیام .
#پارت۱۷۷
می نشینم و به در و دیوار آشپزخانه اش که از ان تمیزی تراوش می شود خیره می مانم .
خانه قشنگش بوی گل می دهد . مرحمت جون که آمد توجه ام جلب می شود به لبخند گوشه لب و جعبه کادوپیچی که در دست دارد .
– ناقابله دخترم . باز کن ببینم می پسندی .
– ای وای چرا زحمت کشیدین اخه ؟
شرم گونه ام را رنگ می دهد .
– باز کن حالا .
تشکر می کنم و جعبه کادوپیچ را از دستش می گیرم و با باز کردن جعبه ماتم می برد .
گوشی موبایل جفت همانی که خودم داشتم .
– نمی دونستم واسه چشم روشنی چی بگیرم که به کارت بیاد دیدم از این ماسماسک ها لازمته ….
– خیلی شرمندم کردین کاش بتونم براتون جبران کنم .
کنارم می نشیند ، بوی مادرم را می دهد ، بغلش می کنم .
– مبارکت باشه مادر . دیدی به دلت نیست بگیا می برم عوض می کنم فروشنده آشناست خواهرزادمه .
از سرم هم زیاد بود این زن برای منه غریبه سنگ تمام گذاشته بود .
صورتش را می بوسم و دوباره تشکر می کنم .
#پارت۱۷۸
دخترکم نمی خوابد بی تاب است ، بغلش می زنم گریه اش بند نمی آید
شیرش می دهم آرام نمی گیرد به هیچ صراطی مستقیم نیست .
نمی دانم چکارش کنم . دلم هم نمی آید زن بیچاره را بدخواب کنم . گناه نکرده که به من پناه داده .
روی شانه می خوابانمش . دست پشتش می گیرم و با وجود درد روی پا می شوم و طول عرض اتاق را متر می کنم و زیر گوشش لالایی می خوانم .
ساکت می شود ولی چشمان اقیانوسی اش باز باز است .
خواب را در چشمان قشنگش می بینم ولی نمی دانم چرا نمی خوابد .
شاید او هم عین مادرش خواب شب حرامش شده.
شب که می شود ناخودآگاه دلشوره می گیرم . ترس برمی دارد احساس خفگی می کنم .
حتی اگر آوا هم بدقلقی نکند نمی توانم تا طلوع خورشید بخوابم .
هی برای روشنی روز لحظه شماری می کنم .
ولی خدانکند که منتظر باشی مگر صبح می شود ؟
#پارت۱۷۹
بالاخره اوای من می خوابد ولی من نمی توانم پلک هم بذارم . پشت پلک بسته ام کابوس صف می بندد .
آن دو را می بینم . آن شب شوم می افتد روی تکرار و من هزار باره مچاله می شوم .
آوایم را سر جایش می خوابانم وخودم عین خواب گم کرده ها غلت میزنم تا طلوع خورشید .
با صدای گریه اوا بیدار می شوم .
حال برخاستن ندارم ولی بلند می شوم . بغلش که میزنم گریه اش بند می آید دخترک بهانه گیرم .
به روی نشسته اش لبخند میزنم :
– گشنته مامان ؟
سینه ام را از یقه لباسم بیرون می کشم و آوا به بغل لبه تخت می نشینم .
شیرش می دهم و اول صبح فکر و خیال عین موریانه مغزم را می جود .
چطور باید برای اوا شناسنامه می گرفتم ؟
تا ابد که نمی توانستم بی فکر و خیال کار بخورم و بخوابم زندگی خرج داشت .
#پارت۱۸۰
مرحمت خانم داخل می شود ، می خواهم به احترامش بلندشوم که با دست منعم می کند .
– صبح بخیر .
– صبح توهم بخیر مادر خوب خوابیدی ؟
لبخندش میزنم میخواهم ماجرای کار را پیش بکشم ولی نمی دانم چطور .
اصلا کار هم گیرم ، گیر آوردم اوا را چه می کردم ؟
من که از عهده مهد و پرستار برنمی آمدم .
فکرم کار نمی کرد . اوا را به مرحمت جون می سپارم و به بهانه اب زدن به دست و صورتم به سرویس بهداشتی می ایم .
ابی به صورتم میزنم و ضامن چشمانم کشیده می شود و به پهنای صورت اشک می ریزم .
نمی دانم چرا به هر دری می زنم به در بسته میخورم .
صبحانه را زهرهلاهل میخورم همه چیز به کامم زهر است . زهر !
میان روز است . در خانه عطر قرمه سبزی دستپخت مرحمت جون پیچیده است و دخترکم در خواب غرق .
ظرف سالاد مقابلم است ولی حواسم جمع نیست .
چندبار نزدیک بود که دستم را ببرم . درحال نگینی ریز کردن گوجه ام که مرحمت جون دست روی دستم می گذارد .
– دخترگل ؟
#پارت۱۸۱
-جانم ؟
– تو فکری چرا خانم ؟
بغض بیخ گلویم می چسبد.
– چیزی نیست .
– هست ولی نمیگی ، غریبی می کنی چرا مادر ؟
– یکم فکرم مشغوله همین.
نگاه مستقیمش معذبم می کند .دست و پا گم می کنم و او می گوید :
– خیره مادر به چی مشغوله ؟
دست از کار میکشم . و در عسلی شیرین چشمانش چشم میدوزم .
– نگران شناسنامه آوام راستش . بدون عقدنامه و مدارک هم نمی تونم براش شناسنامه بگیرم .
– خدا بزرگه دخترم …
نگاهم را به رومیزی چهارخونه می دهم . دلم پر می شود و میخواهم کفر بگویم تا به قول مادربزرگ پدریم مورد غضب خدا قرار بگیرم و نمک شوم .
می خواهم به ناجی مهربانم بگویم چرا هنگامی که سرم هوو آوردند بزرگیش را نشانم نداد ؟
چرا هنگامی که زیر دست و پای آن دو غول تشن مردم و زنده شدم بزرگی نکرد معجزه نکرد ؟
می خواهم فریاد بزنم ولی بغضی که عینهو کنه بیخ گلویم چسبیده اجازه نمی دهد .
#پارت۱۸۲
گریه آوا در خانه می پیچید . بپا می خیزم و قورت میدهم حرف های تا بیخ گلو بالا آمده را .
با دیدنم گریه اش بند می آید من اما با گریه بغلش میزنم و پستان دهانش می گذارم شیر با طعم خون جگر به خوردش میدهم.
خسته شب زندهداری شب گذشته است و دوباره خوابش می برد .
نگاهم به صورت همچون قرص ماهش هست که مرحمت جون تقه به در می کوبد .
بفرمایید میزنم و مرحمت جون داخل میشود .
پوشه زرد رنگی را هم میان دستش می بینم .
اوا را در تختش می خوابانم و مرحمت جون لبهٔ تخت می نشیند .
– بیا اینجا مادر .
– چشم .
بغل دستش می نشینم . عطر گل محمدی می دهد پیرهن تنش .
پوشه سبز رنگ را به سمتم سوق می دهد سوالی نگاهش می کنم .
اشک گوشه چشمش جمع می شود .
– شناسنامه انیسمو باطل نکردم مادر …. یعنی دلم نیومد نتونستم…. نمی دونم گره از مشکلت وا می کنه یا نه ولی کاش گره از اخمت وا کنه ….
جگرم کباب میشود برای این زن که خودش کوه درد است و درمان من شده.
بغلش می کنم و توی بغلم اشک می ریزد .
– هیچ وقت باورم نشد رفته . چشم انتظار انیسم بودم تا خدا تورو سر راهم قرار داد مادر .
اشکم می چکد برای دل پر دردش و درد خودم از یادم می رود.
عجب صبری دارد این زن . خودم را نمی توانم حتی یک لحظه جای او بگذارم فکر نبودن آوا به جنونم می رساند .
#پارت۱۸۳
پس از مدتها جرعت به خرج داده تنها به بازار آمده ام .
اما خدا می داند که از سایه خودم هم می ترسم .
مهبد مرد بازار است اگر گذری مرا ببینید چه ؟
آن وقت چه خاکی به سر بریزم ؟
ماسک دارم ولی ترس عین خوره می ماند .
آوا را به مرحمت جون سپرده ام و تن به شلوغی بازار سلطانی داده ام .
خیال خرید اکسسوری دارم آن هم به صورت عمده .
گردنبندم را هم به همین منظور فروختم و هرچه مرحمت جون اصرار کرد از او پولی نگرفتم .
در دیزی باز مانده بود پس حیا گربه کجا رفته بود ؟
خرید اکسسوری سرمایه انچنانی نمی خواست .
می توانستم در خانه در کنار اوا کار کنم و بارم را هم از روی دوش مرحمت جون هم بردارم .
ریسک بود ولی یا باید تن به این ریسک می دادم و یا زالو وار از آن زن بیچاره تغذیه می کردم .
تنوع اجناس بالا بود . اما از هر چیز به تعداد محدود خرید کردم .گردنبند های سه لاین ترندی . گوشواره بخیه ای و ….
هم مضطرب بودم هم سرشار از شعف که می توانم روی پای خودم بایستم .
می خواهم مادر شایستهای برای آوایم باشم .
#پارت۱۸۴
تا به خانه برگردم شب میشود . چندبار تلفنی حال اوا را می پرسم .
نگران گرسنگیش نیستم شیر دوشیده بودم اما نگران بهانه گیریش چرا .
می ترسم زن بیچاره را ذله کند .
مرحمت جون با اوا به استقبالم می آیند . با آنکه دخترم تقلا می کند و در بغل مرحمت جون دست و پا میزند تا بغلش بزنم ولی بغلش نمی کنم این دلبرک شیرین را .
و می گویم :
– مامان دستاشو بشوره میاد بغلت می کنه خب خوشگلم ؟
لب های قشنگش ورچیده میشود و من بلند بلند قربان صدقه اش میروم .
دست و رویم را می شورم و اوا را که در کریرش خوابیده و پنج پنجهاش را در دهان کرده و ملچ ملوچ می کند را بغل میزنم و صورتش را غرق بوسه می کنم و حس می کنم خستگیم با لبخندش بدر می شود .
مرحمت جون با شربت به ما ملحق میشود و من اوا را در کریرش میخوابانم و سینی را از دستش می گیرم .
– دستتون دردنکنه مرحمت جون .
– بخور مادر جیگرت خنک بشه .
چشمی می گویم و ابتدا زیپ کیفم را باز می کنم و پاکت کادو را به سمتش می گیرم .
ناقابل است در مقابل زحماتی که این زن در این مدت برای من هفت پشت غریبه کشیده است پشیزی هم ارزش ندارد ولی دلم می خواست به نحوی از او قدر دانی کنم .
– چرا تو زحمت افتادی دورت بگردم ؟
کاغذ کاهی دورش را باز کرد . با باقی مانده پولم برایش انگشتری نقره گرفنه بودم در حد بضاعت خودم .
– چه زحمتی آخه ؟ برای مادرم خریدم …. من انیستون شدم شما مادرم نشدین مگه ؟
برق اشک را در چشمانش می بینم .
– معلومه دخترم . قربونت بشم الهی … چقد هم قشنگه … دستت دردنکنه مادر … ایشالا خدا به کسب و کارت برکت بده پول رو پول بذاری ….
خم میشوم و به پشت دستش بوسه میزنم .
– دستم باز بشه سرتا پاتون رو طلا می گیرم .
#پارت۱۸۵
متلاطمم مثل امواج دریا ، ارامم نیست فکر و خیال و و حشت از کابوس آن دو نرغول نمی گذارد که بخوابم .
تا صبح علارغم خواب بودن اوا توی جا غلت میزنم و با روشنی روز می خوابم .
اما خواب روز مگر کسر خواب شب را جبران می کند ؟
سرجمع پنج ساعت هم نمی خوابم . با گریه اوا بر می خیزم .
این روزها خوابم سبک تر از پر شده .مشق مادری می کنم به قول مرحمت جون .
از توی تخت برش می دارم و به روی ماه نشستش سلام میدهم و او لب و لوچه درهم می کشد .
خمیازه می کشم و بغلش میزنم .
– چرا اخم می کنی خوشگل مامان ؟ هان ؟
جوابم الفاظ نامفهوم است .
– کی بشه تو برای مامان حرف های قشنگ قشنگ بزنی گل دختر مامان ؟
شیرش میدهم و گره اخم دخترک اخمویم باز می شود اما دیگر خوابش نمی برد .
لباس تمیزی تنش میزنم و با کش مو ان دو شوید بور نازکی که عوض مو دارد را می بندم و از اتاق بیرون می آیم .
#پارت۱۸۶
عطر قیمه هوش از سر میبرد اما این وقت صبح ؟
به آشپزخانه می روم . به مرحمت جون که سخت مشغول تدارک ناهار زود هنگام است سلام می دهم و می گویم :
– منو بیدار می کردین کمک بدم اخه دست تنها ؟
لبخند میزند .
– کاری نکردم که مادرم .
استکان کمر باریکی برمی دارد وبه سمت سماور نقرهای پشت پنجره می رود :
– تا من چای می ریزم برو یه آبی به دست و روت بزن بیا صبحونه .
کریر اوا را روی میز می گذارم و چشمی می گویم و به دستشویی میروم .
اب که به دست و رویم می پاشم به انها ملحق می شوم .
مرحمت جون استکان چای را مقابلم می گذارد و می گوید :
– عزیز کرده تو راه دارم امروز .
– چشمتون روشن بسلامتی …
چشمان قشنگش برق میزند .
– قربونت برم برادرزده ام که نه پاره دلمه… تنها کس و کار من پیرزن تو این شهر بی در و پیکر .
– خدا حفظشون کنه . بمونید برای هم …
– دورت بگردم .. چایت سرد نشه مادر ….
– خدانکنه چشم می خورم ….
#پارت۱۸۷
صبحانه را می خورم و پیش از انکه مرحمت جون مانعم شود به خدمت ظروف کثیف تلنبار در سینک میرسم و او برایم از گذشته های دور می گوید .
از مرگ برادر جوانش می گوید و یتیمی پسرش و از بی مهری مادری که به سال نکشیده رخت عروس به تن می زند و فرزندش را به امان خلق الله رها می کند .
از عمه ای که نقش مادر را ایفا می کند برایم می گوید و به چشمم اگر عزیز بود هزار مرتبه عزیز تر می شود .
انگار این زن از ازل زاده شده بود که پناه باشد .
یک روز پناه یتیم برادر … روز دیگر پناه منِ هفت پشت غریبه .
قیمه را که خود از صبح کله سحر بار گذاشته بود زرشک پلو با مرغ را اما من می پزم .
مهبد میگفت زرشک پلو دستپخت من را با چیزی معاوضه نمی کند ولی خودم و فرزندم را با زن و فرزند برادر مرحومش تاخت زد !
تا غروب هردو در آشپزخانه مشغول بودیم .
قیمه ، قرمه و زرشک پلو و کشک بادمجان و ژله ابرنگی و سه نوع سالاد شد نتیجه چندساعت بی وقفه دوندگیمان .
#پارت۱۸۸
چشم او به در بود و چشم من به اوا که پستونکش را با ولع می خورد که آیفون را زدند .
مرحمت جون با شعف سمت در روان شد و من که احساس اضافی بودن میکردم به سمت اتاقی که این مدت در ان ساکن بودیم می روم .
در را می بندم دلم نمی اید که مزاحم خلوتشان شوم .
این طور که مرحمت جون می گفت نزدیک ۶ ماهی می شد که هم را ندیده اند .
جغجغه اوا را دستش میدهم و خودم طاق باز روی تخت دراز می کشم که مرحمت جون صدا می کند .
– توکا جان ؟ مادر کجا رفتی بیا غریبگی نکن ….
با آنکه معذبم ولی نه نمیارم و اوا به بغل از اتاق بیرون میروم .
و بیرون رفتنم با گردش سقف دور سرم همزمان می شود .
او اینجا ؟
#پارت۱۸۹
یخ کرده ام و هاج واج ماندنم ارادی نیست .
حتی زبانم به سلام هم باز نمی شود او هم حالی بهتر از من ندارد و خیرگی نگاهش را از من که جانی در تن ندارم بر نمی دارد .
– توکا خانم ؟ شما اینجا ؟
بیم هلاکت میروم . در دلم رخت می شویند .
بخت بدم را با خود به این خانه هم آورده بودم وگرنه چرا باید عزیزکرده مرحمت جون آشنا از اب در می امد ؟
– مگه می شناسی دختر منو یاسین ؟
نگاه مرد غضب الود میشود و به من غضب می کند :
– بله .
سرم زیر می افتد و حنجره ام عاجز میماند از پس دادن کلمه .
من چرا بابد با او ملاقات می کردم ؟
محال بود نداند من چرا اینجام این مرد «با مهبدِ نامرد من »جان یکی بود .
سفره دل مهبد پبش این مرد باز بود از برادر مرحومش برای مهبد برادر تر بود .
#پارت۱۹۰
دست دور عزیزکم که فارغ از دنیا پنجه های کوچکش را می لیسد سفت تر حلقه می کنم .
به حالش غبظه می خورم .
کاش من هم متوجه دور و اطرافم نبودم هر از بر این دنیای ظلمات نمی فهمیدم .
سنگینی نگاه مرد کمرشکن است و من سخت مقاومت می کنم که کمرم زیر بار نگاه پر حرفش نشکند .
تاب اوردن سخت است از خدایی که رو ازم برگرداننده مدد می خواهم ولی مگر نیم نگاهم می کند ؟
با من قهر است ، از پس مرگ مرتضی قهر است و این تباهی نتیجه قهر اوست .
– شما می دونی با مهبد چیکار کردی ؟ الان چه حالیه ؟ خانوم اون مرد حق داره بدونه بچش دنیا اومده …
کلامش شماتت دارد.
و من به گناه نکرده مغضوب این مردم که نمی داند بر منِ به تاراج رفته چه گذشته است این چند وقت .
رعشه دارم اما نمی گذارم این رعشه لعنتی به صدام هم سرایت کند .
– نه مهبد نه تنها حق نداره که بدونه بچش به دنیا اومده ، باید تا آخرین لحظه عمرش هم از دیدن دخترش محروم بمونه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 210
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا رمانه سوتی داده؟ بچهه که چند روزش بیشتر نیست مگه میتونه الفاظ ناممفهوم بگه و موهاشم با کش ببنده😑
امیدوارم این یاسین انقدر برادر خوبی برای مهبد باشه که زنش رو عین یه قابدسمال که یه گوشه پیدا شده دوباره بر نگردونه به صاحابش!!
اگه واقعاً مرد باشه، اگه واقعاً برادر مهبد باشه، میره دنبال حقیقت و پیدا میکنه ربط او دوتا عوضی متجاوز رو به زندگی مهبد. زندگی برادرش رو از کثافتی که درگیرش شده تمیز میکنه، بعد مهبد رو با دست پر برای منتکشی پیش زنش میفرسته.
اینجوری هیچ راهی برای وصل شدن دوباره توکا و مهبد نیست. مهبد برای بهانه مزخرف یه بچه دماغو و ویار یه بیوه که تا حالا حداقل یک شکم زاییده، تو خونهای که پدر و مادرش و مادرزن دومش و احتمالاً یه مشت خدمه هستند، زن پا به ماهش رو ول کرده و رفته و تا صبح حداقل نیومده.
دو تا متجاوز با کلید و اطلاع قبلی از نبودن مهبد به خونه اون و توکا رفتند و بعد از تجاوز به توکا، تن زخمیش رو سمت دیگه شهر کنار سطل زباله ول کردند!!
با خبر شدن و اومدن مهبد حرمتی که از توکا شکسته شده رو جبران نمیکنه. دهن گشاد مادر مهبد رو نمیبنده، تکلیف این جنایت رو که چه کسی آمر و زمینهساز بوده رو روشن نمیکنه.
جای توکا الان خوبه. کاش باز آوارهاش نکنن تا داستان این تجاوز و ناموس دزدی حل بشه.
عین کارآگاه ها نوشتید
بعد اینکه اونا توکا رو ی گوشه از شهر ول نکردن چون همچین چیزی نوشته نشده بود
شاید توکا خودش رفته.
دنیز کدومه؟
چطوری؟
علیک سلام
بیشعور
معلوم هست کدوم گوری هستی
حرص نخور پوستت خراب میشه ها 😂😂
دیگه رمانارو دادم دست خودت،یواش یواش دارم جمع میکنم برم دیگه …😂
کجا بسلامتی
پیاده شو باهم بریم😂
من پاهام درد میکنه نمیتونم پیاده شم
کولت میکنم😂
میشه ظرفارو بشوری،غذا درست کنی برام،خرید کنی برام، ازهمه مهمتر ماساژبدی؟؟؟😌
چه کاریه بیا خونه خودمون دیگه 😌
ابشار طلایی رو میگه دختره دستیار شهراد راد شده
شخصیت اول
عا😂
آبشار طلایی
دیگه نمیشد اسم رمان هارو کامل بنویسم برای همین اسم شخصیت اصلی هارو نوشتم 😂😂
مانلی هم منظورم رمان سکوت تلخ بود 🤣🤦🏻♀️
آها 😂
اگه میگی مثل یک کارآگاه دستت بیاد از کجا نوشتم. توکا تو یک یا دو پارت قبل گفت. موقعیتش رو درک نمیکنه. نور لامپهای خیابون رو میبینه. سطل زباله کنار خیابان رو. تنش رو روی اسفالت به کنار خیابان کشیده به سختی یک آیفون رو فشار داده.
خوب مسلماً بعد از اون تجاوزی که بهش شده که راه رفتن هم براش سخت و غیر ممکنه، کف پاش هم با شیشه بریده، وضعیت زایمان زودهنگام هم داره، خودش نزده توی کوچه. تو این شرایط توی خونهاش میموند و میزایید نه اینکه سر از کوچه جلوی در خونه پیرزنه در بیاره
آفرین خوب نوشتی همیشه از نظراتی که میدن خوشم میاد ….اصلا راهش همینه
هعی طاقت ندارم تا پارت بعد منتظر بمونم/:
لعنت به شانست
سلام آقاقادر، لطفاً توی مدوان رمان کوچهباغ رو حذف کنید چون نصفه بود. خیلی از رمانهای سایت هم چندین ماه از آخرین پارتگذاریشون گذشته و نیمهکاره رها شده اگه حذف بشند فضای شلوغ سایت آزادتر میشه
فکر کردم.الان میشه مثل سریال ستایش ولی خدا رو شکر قرار نیست بشه ممنون فاطمه جان قشنگ بود
رمان قشنگیه😍 فقط امیدوارم نویسنده پارتگذاریش منظم باشه.
یاسین کیست؟
تو رمان قبلا چیزی ازش گفتن؟
نه نگفتن
الان که گفت دوست مبهد هست عین یه برادر برای هم هستن
خیلی غم انگیزه این رمان ولی خوب نمیتونم بیخیالش بشم هر روز منتظر پارت جدیدم.
چه عجب آوا بالاخره یه کار درست حسابی کرد . تو سری خور نموند
توکا
اوا اسمه نوزاده است
یاسین دوست مهبده؟؟؟؟
یس
این ک..خل دوباره بر میگرده به مهبد