یک عمر خودم را سرکوب کردم، نیش شنیدم از زرین تاج خانوم خم به ابرو نیاوردم.
دم نزدم که مهبد نرنجد که بنیان زندگی که به هیچ بند بود خراب نشود رابطه اش با مادرش خراب نشود .
به هزار و یک دلیل از خودم گذشتم برای او ولی دیگر بس است .
با بد و خوبش ساختم چه عایدم شد ؟
دیگر نمی خواهم سکوت کنم .
نمی خواهم بشنوم و خودم را به نشنیدن بزنم .
نمی خواهم سنگ زیرین آسیاب زندگی باشم .
می خواهم صدا بلند کنم در برابر اراجیف این و آن کم نیاورم .
میخواهم قوی باشم برای خودم برای دخترم که تنها تکیه گاهش منم.
عسلی چشمانش زهر دارد .
زهر نگاهش کام تلخ می کند این رفیق از برادر عزیز تر ولی من پا پس نمی کشم صاف در چشمان زهرآگینش زل میزنم .
– شما حق نداری اونو از حق مسلمش محروم کنی خانوم .
مرحمت خانوم به او که صدا بالا برده تشر تندی میزند .
– یاسین صداتو بیار پایین ….
#پارت۱۹۲
– شما نپرسیدی ازش چرا از خونه زندگیش فرار کرده ؟
اتفاقاً پرسیده بود و خوب می دانست چرا از خانهای که با عشق دکورش را چیده بودم و خانه امیدم بود فرار کردم .
– اگه می دونستی من این دختر رو تو چه شرایطی پیدا کردم از خودت و مردونگیت شرمت میشد، کی گفته زن باید با بد و خوب مرد تحت هر شرایطی بسازه ؟ من تورو این طور بزرگ کردم ؟
– می تونست طلاق بگیره ، هزارتا راه قانونی پیش پاش بود چرا فرار ؟
آواز دهل از دور خوش است . کدام قانون ؟
قانونی که به مرد اجازه میداد چهار زن عقدی و هرچندتا زن صیغه ای که دلش بخواهد داشته باشد ؟
قانونی که مرد ها نوشته بودنش ؟
پوزخندش میزنم .
– قضاوت به حرف اسونه، تونستم و از راه قانونی اقدام نکردم ؟ چطور به خودتون اجازه می دید منو قضاوتم کنید اونم وقتی نمی دونید تحت چه شرایطی فرار کردم ؟
#پارت۱۹۳
– تحت هر شرایطی فرار راهش نیست خانم ….
من حتی به میل خود فرار هم نکرده بودم آن دو غول تشنی که روح و جسمم را به تاراج برده بودند فراریم دادند و خط و نشانم کشیده بودند که اگر به مهبد برگردم شهره خاص و عامم می کنند .
_ می دونی مشت مشت قرص اعصاب میخوره ؟ یه روانی تمام عیار شده . بعد اون همه ادعای عاشقی این نبود رسمش مهبد اگه تن به ازدواج با زن برادرش داد به میل خودش نبود که…
مرحمت جون می پرد وسط حرفش .
– از کی تا حالا نشستی بر مسند قضاوت ؟
– عمه جون شما درجریان نیستی اجازه بده من و ایشون حلش می کنیم …
– اتفاقاً این تویی که در جریان نیستی …
چنگی میان موهای مجعد خوش حالتش می کشد . معلوم است که کلافه شده می گوید :
– خب شما که در جریانی ملتفتم کن ….
#پارت۱۹۴
انتظار ندارم که مرحمت جون سر مگو را بازگو کند ولی طبق انتظار من پیش نمی رود چونان که هیچ وقت پیش نرفت .
مثل سرانجام عشق و عاشقیمان با مهبد که انچنان رویایی که توقع داشتم پیش نرفت .
گلویم ورم دارد . ورمش هم از بغضی است که نمی ترکد .
عن قریب است که دلم بترکد ولی بغضم نه ….
از زنی که ناجی شده و نجاتم داده من و دخترکم را پناه شده توقع ندارم که رازم را نگه ندارد ولی قفل زبانش باز می شود .
سر بسته می گوید که فرارم از روی ناچاری بوده است .هرآنچه که نباید بگوید را می گوید و من میل دارم زمین دهان باز کند و مرا به قعر خود فرا خواند .
نگاه مرد بار است و شانه من نحیف احساس حقارت جان به تنم و رنگ به رخسارم نذاشته.
شرمسارم پیش ان یک جفت چشم غریبه به خون نشسته که حالا دیگر به چشم یک گناهکار نگاهم نمی کند .
#پارت۱۹۵
تاب عسلی زهردار نگاهش را ندارم سر زیر می اندازم و مرحمت خانوم می گوید :
– حلالم کن دخترم ….
سر بلند نمی کنم ،گل های قالی منظره بدی نیست .
مرد بلند می شود و ناخودآگاه نگاه به زیر کشیده ام قد می کشد .
مرحمت جون هراسان به پایش بر می خیزد .
– کجا مادر ؟
نیم نگاهی عوض مرحمت جون نثار من که در معرض آب شدنم می اندازد وبا صورتی سرخ می گوید :
– تا سوپری سر کوچه میرم و بر می گردم …
– چیزی لازم داری ؟ بگو شاید داشته باشیم تو خونه تصدقت بشم .
رگ گردنش برای منی که نسبتی با او ندارم ورم کرده .
نفسی می کشد و لب زبان می کشید و چندباره میان موهای مجعدش دست می کشد .
– یه سیگار بگیرم میام ….
مرحمت جون به گونه خودش می کوبد :
– مگه نمی دونی ضررته مادر ؟ باز میخوای بیفتی تو جا ؟
– سخت نگیر طوری نمیشه عمه جون .
#پارت۱۹۶
یاسین که به هوای سیگار بیرون میرود مرحمت جون دستم را میان دست می گیرد .
سرم زیر است ، پشت دستم را نوازش می دهد .
– شرمندتم می دونم نباید می گفتم ولی خدا گواهه به خاک یه دونه دخترم بخاطر خودت بود . تاب نداشتم ببینم تو محکمش تو بیگناه محکوم بشی ….
بغلم می کند .
– می بخشی منو مادر ؟
– این چه حرفیه مرحمت جون ؟ نگید تورو خدا .
در بغلم هق میزند .
– خدا نسازه براشون . بچم مدت هاست لب به سیگار نمی زنه ببین چه خونی به جیگرش شده که شبونه هوای سیگار کرده …
شامی که مرحمت جون تدارک دید سرد شد و از دهان افتاد و عزیزکرده اش نیامد .
وقتی امد که شب قامتش دوتا شده بود وقت شام نبود وقت خواب بود .
#پارت۱۹۷
صدایشان را از پشت در بسته می شنوم. مرحمت جون متصلاً گلایه می کند .
– خودتو تو دود خفه کردی که مادر .
– همش یه نخ بود قربونت برم …
– از خس خس سینهات و بو دودی که میدی معلومه . با خودت سر جنگ داری ؟
– بیداره ؟
– راحتش بذار طفل معصوم رو .
– کاریش ندارم عمه خانوم عمر سعد ابن ابی وقاص که نیستم فقط میخوام باهاش حرف بزنم .
از اضطراب روبرویی با او دست و پام سر شد .
از او خجالت می کشیدم . اویی که حالا می داند به منه به تاراج رفته ،چه رفته است . چه را تجربه کرده ام .
به در می کوبد و قلبم بد می کوبد خدا را زیر لب صدا میزنم و آوای قشنگم را که آسوده خوابیده را در تختش می گذارم .
– توکا خانوم بیداری ؟
با خودم می گویم آخرش که چه ؟ بالاخره که باید با او روبرو شوم ؟
مرگ یک بار شیون هم یکبار . شالم را سر می کشم و در را با اکرا باز میکنم .
##پارت۱۹۸
سر به زیر میشوم و او که خس خس سینه اش منه صد پشت غریبه را هم نگران می کند میگوید :
– اجازه هست ؟
از پشت در کنار میروم بی آنکه نگاه بلند کنم بفرمایید میزنم .
نگاهش دور اتاق چرخ میزند ، از نگاهش هیچ نمی فهمم ، بلاتکلیف خودم را بغل میزنم .
صاف کنار قاب عکس انیس توقف می کند .
مرحمت جون می گفت جانش بوده و انیس می گوید بعد مرگ او عزلت نشین نشده است .
به عکسش دست می کشد و با پس زمینه خس خس سینه می گوید :
– من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم .
از پشت نگاهش می کنم چهارشانه و هیکلی است حتی شاید بیشتر از مهبد .
نمی دانم این چه درد بی درمانی است که همه را بلااستثنا با او قیاس می کنم ؟
– توکا خانوم ….
سرفه میزند نمی تواند ادامه جمله اش را بگوید.
لیوانی اب برایش پر می کنم و با سری به زیر افتاده دستش می دهم .
با نفسی تنگ می گوید :
– میشه سرتون رو بلند کنید ؟
#پارت۱۹۹
با اکرا سر بلند می کنم .نگاهش عسل بی زهر است.
لیوانی که تا نیمه پر آبش کردم را از دستم می گیرد و برخورد دست هایمان و تلاقی نگاهمان به هم کاملا ً غیر ارادی است .
به ضرب عین برق گرفته ها نگاه می گیرد . جرعه ای آب می نوشد و به نفسش مهلت می دهد . جا که امد لب میزند :
– من نباید زود قضاوت می کردم .
ساکتم می گوید :
– مهبد باید بدونه از کی و کجا خورده شما باید از مسببش شکایت کنی ….
سر به طرفین تکان می دهم ، نمی دانم چرا این همه بی ترمز برای خود می برد و می دوزد .
– نه .
– نـه ؟
– مهبد نباید بدونه ...
– چرا نباید بدونه ؟ شما میخوای بذاری مفت مفت قسر در برن ؟
مضطربم لرزش تنم غیر ارادی است ، جنبش اشک هم همینطور .
محکم اما بدون بالا بردن ولوم می گوید :
– توکا خانوم من با شمام .
– نه …. یعنی نمیشه ….
– چرا نمیشه ؟
نمی دانم کی صورتم به پهنا خیس شد .
– چرا گریه می کنید ؟
#پارت۲۰۰
گریه ام از سر ناعلاجی است .
از سر راهی هست که بی پس و پیش است.
این مرد که هست و نیستش را پای میز قمار عشق نباخته است .
به روح و روانش به نانجیبانه ترین شکل ممکن نتاخته اند .
این مرد بی درد چه می داند درد بی درمان من چیست ؟
– توکا خانوم ؟
با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم .
– معذرت میخوام ولی من نمی تونم شکایت کنم .
– چرا ؟
نگاهش زوم من است و من شرمسارم از جواب . هرچه بگویم تف سر بالاست .
– میشه با من روراست باشید ؟ منو رفیق گرمابه گلستان مهبد نبینید منو به چشم پسر مرحمت خانوم ببینید من کاری خلاف میلتون انجام نمیدم ولی میخوام بدونم چرا دنیا رو نمیارید صد وجب سر اون زن و کسایی که پشت اون رذالتن ؟
سرم در گریبانم فرو میرود .
این را حتی به مرحمت خانوم هم نگفته ام این راز همانی است که از به زبان آوردنش عاجزم .
ولی خسته ام از نگه داشتن راضی که روز و شبم را یکی کرده است .
چشم می بندم و از عمق چاه می گویم :
– چون ازم ….ازم ….فیلم ….دارن
#پارت۲۰۱
قاعدتاً باید احساس سبکی می کردم ولی چنین نیست.
بار هزار تنی را بر روی سینه دارم . قلبم سنگین است از عهده حملش بر نمی ایم .
احساس پاک باختگی می کنم . احساس یأس، سرشکستگی . احساس عریانی .
مشت شدن دستش. به خون نشستن عسلی هاش و ورم کردن رگش را میبینم و نگاه می دزدم .
به او پشت می کنم دیگر حرفی برای زدن ندارم دلم تا خرخره پر است .
در که در چهارچوب می لرزد متوجه میشوم که رفته است ،بی هیچ حرفی .
وسط اتاق در خود مچاله میشوم زانو بغل می گیرم و اجازه می دهم اشک آزادانه فروریزد .
آفتاب که سر میزند هم خواب به چشمم نمی اید. عاقبت بی خوابی های اخیر از پا درم می آورد بدیهی است البته .
ساعت نه صبح است و دخترکم بیدار و سرحال شستش را می مکد و من به کارگر معدنی می مانم که چهل و هشت ساعت تمام بیوقفه کار کرده و پلک هم نداشته است .
همانقدر بی رمق خسته ، جان به لب .
اه می کشم و به پیشانی آوای قشنگم بوسه می گذارم .
#پارت۲۰۲
می خندد و من هم لب منحنی می کنم برای خنده اش.
تمام هست و نیست منه پاک باخته این دردانه دختر است .
گونه به گونه تپلش می مالم و با لحن بچگونه ای می گویم :
– قربونت برم من اره ؟ برم مامانی ؟
در اقیانوس چشمانش غرقم که در به آرامی باز می شود ، مرحمت جون است . برای او هم لب منحنی می کنم که پی به خرابی حالم نبرد .
– سلام .
– به روی ماهت . از کی بیداری ؟ چرا نیومدی صبحونه ؟
زبانم میل به صادقت دارد مثلا بدش نمی اید بگوید از دیشب تا همین حالا .
ولی صداقت پیشه نمی کنم.
– خیلی نیست، پیش پای شما .
– چشمات که چیز دیگه ای میگه ؟ نخوابیدی نه ؟
بغل دستم می نشیند . تنش بوی گل محمدی می دهد . عطر تنش را نفس میکشم .
سر به زیر می اندازم و او می گوید :
– بمیرم برا دلت مادر کاش زنده باشم عقوبت بدشون رو ببینم .
#پارت۲۰۳
پشت دستش را نوازش می کنم و بی روح ترین لبخندم را میزنم .
می گوید :
– این عزیزدل رو بسپار به من خودت یه چند ساعتی هم که شده بخواب ، خب ؟
– نه مرحمت جون ….
– همین که گفتم رو حرف بزرگترت حرف نیار . با خودت فکر نمی کنی بیافتی تو جا مریض بشی دور از جونت بعد تکلیف این طفل معصوم چی میشه ؟
پشتم را نوازش می کند .
– به فکر خودت نیستی به فکر این بچه باش اقلکن . مادر پژمرده افسرده چه به کاره این طفل معصوم میاد هان ؟
به صورت اوا نگاه می کنم .
– بخواب بخند نکش اخماتو توهم میدونم خیلی از این دنیا و ادماش کشیدی دو به قد سنت جفا دیدی ولی بخاطر دخترت هم که شده از پیله خودت بیا بیرون . حالا هم این برگ گل رو بده به من .
حرف هایش عین اب روی اتش است.
چشم می گویم که فکر نکند یاسین در گوش خر خوانده است و اوا را به او می سپارم .
#پارت۲۰۴
از خواب خرسی که بلند میشوم لنگ ظهر هم گذشته است ، خودم هم باورم نمیشود این همه خوابیده باشم.
خمیازه ای میکشم و از تخت پایین می ایم . در آینه خودم را لحظاتی هم که شده ورانداز میکنم .
چشم هام پف دار و سرخ هست ولی به هر حال احساس خستگی کمتری می کنم .
از اتاق بیرون می ایم و یک راست به سرویس بهداشتی میروم و مسواک میزنم و دست و رویی میشویم به دنبال منبع و مرکز صدا که آشپزخانه است می روم .
از رویایی با ان مرد که دیشب سر مگو را برایش بازگو کردم میترسم از نگاه الود به ترحمش وهم بدی دارم ولی به آشپزخانه داخل میشوم .
بخت بدم پشت میز نشسته و اوای من را هم به بغل دارد.
سلام زیر لبی میدهم که رسا جواب می گیرم .
مرحمت جون میپرسد :
– خوب خوابیدی دخترم ؟
طره موی خیسی که تا چشمم امده را عقب میزنم .
– بله ببخشید شما هم تو زحمت افتادین حتماً اوا حسابی کلافه اتون کرده .
استکانی چای مقابل یاسین می گذارد .
– نه، دخترم به این ماهی مگه اذیت هم بلده ؟
لبخندی میزنم و او می گوید .
– بشین ناهارتو بیارم .
در حضور آن مرد که حتی نگاهم هم نمی کند معذبم ولی می گویم :
– شما زحمت نکشید خودم بعد میخورم .
اوا از بغل رفیق شفیق مهبد برایم ذوق می کند دست و پا زدنش لبخند به لبم می آورد برای بغل کردنش دست دراز میکنم و او دخترکم را بغل میدهد .
#پارت۲۰۵
تشکر زیر لبم را بعید میدانم که شنیده باشد.
به موهای طلایی دخترکم بوسه میگذارم و او صندلی عقب می کشد تا بنشینم .
سر به زیر می نشینم و او بی قید چایش را می نوشد .
شیشه شیر روی میز و اوایی که بی تاب نیست خیالم را از گرسنه نماندنش راحت می کند .
یاسین از پشت میز بلند میشود .
– عمه جون لیست کن هرچی لازمته بیرون رفتنی بگیرم .
– خدا به مالت برکت بده الحمدلله هیچی کم وکسر نیست .
به صورت عمه اش که کم از مادر برایش ندارد بوسه میگذارد .
– با من امری نیست ؟
بوسه اش را با بوسه جواب میدهد .
– نه قربونت برم مواظب خودت باش برای شام منتظرتم از این ات و اشغال های بیرون نخوری پسرم .
دست روی چشم می گذارد.
– چشم .
او که میرود نفس راحتی میکشم . در حضورش زیادی معذبم .
مرحمت جون بشقابی جلو دستم می گذارد .
– بچه رو بده من ناهارتو بخور .
#پارت۲۰۶
گریه اش هیچ رقمه بند نمی آید کلافه ام کرده اما صبوری می کنم .
شیرش میدهم نمیخورد .
اشکی که از گوشه چشمش راه گرفته خار چشمم میشود .
توی بغل تابش میدهم بی فایده است ارام نمیشود که هیچ گریه اش هم تشدید میشود .
سرش را می بوسم :
– بمیرم بمیرم گریه نکن مامانی .
سرپام که مرحمت جون میان چهارچوب ظاهر میشود .
– اورم نشد ؟ شاید دلش درد میکنه.
کم مانده خودم هم به تقلید از اوا بزنم زیر گریه . بینی بالا می کشم .
– نمی دونم . خیلی بی قراره …
جلو می آید :
– بدش من خوف نکن.
آوا را بغلش میدهم وخودم روی تخت آوار میشوم مغزم درحال فروپاشی است .
مرحمت جون دم گوشش لالایی میخواند اما دخترکم هیچ سراطی را مستقیم نیست که نیست .
#پارت۲۰۷
مرحمت جون می گوید بهتر است ببریمش دکتر و من با چشمانی که خون افتاده با تپسی هماهنگ می کنم .
قلبم در دهانم صدا می کند و رعشه ام را نمی توانم پنهان کنم به معنای واقعی کلمه ترسیده ام .
دم دستی ترین مانتوی ممکن را تنم میزنم و شالم را سرم می کشم که صدای آیفون می آید .
– حتمی یاسینه برو درو واکن مادر.
در را میرنم و خود به سمت مرحمت جون که حالا با اوا از اتاق بیرون امده است میروم .
– چیه مادر پاک خودتو باختی ؟ رنگ به رو نداری ؟
با سرانگشت اشک گوشه چشم اوا را که نمی دانم از چه رو به خود می پیچید را می گیرم ونگران لب میزنم .
– خیلی حالش بده .
– توکل کن چیزی نیست بد به دلت راه نده…
سلام یاسین را زیر لب جواب میدهم و او که دست پر آمده است می پرسد .
– شال و کلاه کردین ؟
اشاره اش به سر وضع من و چادری است که مرحمت جون سرسری ، سر کشیده.
– چی بگم مادر بچه از سر شب بی تابه گفتیم ببریمش دکتر یه چیزی بده طفل معصوم آروم بگیره . مادرش از پا افتاد .
#پارت۲۰۸
خرید هایش را همان دم در می گذارد و از دور نگاهی به اوا که در بغل مرحمت جون به خود می پیچید می اندازد و لب تر می کند .
– ماشین من دم در پارکه بیاین ببریمش ….
– مزاحم شما نمیشیم خستهاین با تپسی خودمون میری …
میان کلامم میآید و اوا را از بغل مرحمت جون می گیرد .
– وقتی وسیله هست تپسی چرا ؟ کنسلش کنید خودم می برمتون .
معذبم. هنوز از خجالت زده ام ولی بیقراری آوا ناچارم می کند به پذیرش .
مرحمت جون میخواهد همرامان شود که یاسین مانع تراشی می کند.
– شما کجا ؟ من هستم دیگه …
– دلم قرار نمی گیره تو خونه…
با دست آزادش چادر از سرش برمی دارد
– یه توکه پا میریم و میایم …. اینکه قشون کشی نداره عزیزدل من .
#پارت۲۰۹
اوایی که ارام ندارد را در بغلم تاب می دهم.
زیر گوشش هیش می کنم ولی آرام نمی شود که هیچ بدتر هم شیون می کند .
سرعتش بالاست . با احتیاط اما با سرعت رانندگی می کند اما نمی دانم چرا هرچه میرویم نمی رسیم .
مسیر کش می اید انگار !
یادم هست مادرم می گفت بدبخت اگر مسجدی از اینه بسازد یا سقف فرو زیزد یا قبله کج آید . حال حکایت من است و بدبختی ها ناتمامم.
با ترمز به یکباره ماشین می فهمم که رسیدیم .
زودتر از او پیاده می شوم بی تابی آوا ملاحظه را از یادم برده جان به لبم کرده .
تا ساختمان بیمارستان یک نفس می دوم و او هم نفس نفس زنان دنبالم .
تا پزشک اطفال آوای بی تابم را معاینه کند و خیالم را از بابت حالش راحت نکند یک نفس راحت نمی کشم.
مردم و زنده شدم تا هست و نیستم ارام شد دل کوچکش قرار گرفت .
از بیمارستان که بیرون می آیم شب سنگین تر شده .
طوری بی حالم که انگار کوه کنده ام . آوای توکا در بغلم آرام خوابیده .
– شما حالتون خوبه ؟
#پارت۲۱۰
در جلو را برایم باز می کند حین پرسیدن سوال .
لب زبان می کشم . ضعف دارم ولی می گویم :
– بله ..مممون ….
می نشینم ، او هم پشت فرمان می نشیند .
نگاهم به دخترکم است و نگاه او هم با من الحق که نگاه سنگینی هم دارد .
– ولی اینطور به نظر نمیاد …
صدای گوشی موبایلش مرا از مخمصه نگاه سنگینش بدر می کند .
جواب می دهد از همان فاصله صدای نگران مرحمت جون که انگار زاده شده بود تا مرحم زخم باشد را می شنوم .
حال آوا را می پرسد و او خیالش را راحت می کند .
یاسین حرکت می کند و دیگر دنبال حرفش را نمی گیرد .
چشم میبندم نمی دانم زمان چقدر می گذرد اما ماشین که توقف می کند حس می کنم که رسیده ایم اما زهی خیال باطل .
با الان میامی و بی هیچ توضیح اضافه ای پیاده می شود .
ماشینش را مقابل یک آبمیوه فروشی متوقف کرده با نگاه دنبالش میکنم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 187
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دست نویسنده درد نکنه،پارتای منظم و طولانی🥰🥰
رمان آوای توکا و حورا و هرج و مرج تقریبا موضوعشون یکیه.. بعد جالب اینه همشون شخصیت اصلیش که دختره باشه بدبخته😐ولم کنین الان میزنم به کوه
به نظرم فرق اساسی خیلی خیلی بزرگی داره
اولا توکا روی خوش به مهبد نشون نداد ولی حورای حقیییر چرا
حورا هنوزم تو خونه ی قباد مونده و الکی بهونه جور میکنه نمیره ولی توکا فرار کرد اونم چند بار
حورا مثل بز وای میساد جواب مامان قباد نمیداد اما توکا جواب مامان مهبد داد
توکا یک زن فوریه اما حورا نیست
و اما داستان ،داستان حورا یک روند تکراریه و خسته کنندس اما توکه نه هیچکس انتظار نداشت برای توکا اون اتفاق بیفته و بره همه فکر کردن میمونن تو یک خونه هی توکا و هووش بحث میکنن و خواننده رو غافلگیر میکنه.
از همهههه مهمتر پارت گذاری نویسنده ی حورا ۳ خط میده به عنوان یک پارت که سه خط ش تو دستشویی میگذره اما نویسنده توکا پارتاش خیلی طولانیه و منظمه😐🙂
دم نویسنده گرم
دست خوش با این پارت دادن واقعا
بلات بخوره تو سر نویسندهای بعضی رمانااااااااا
حدس:
یه حسی بهم میگه مهبد بعد فهمیدن قضایا ویا به هر دلیل دیگه ای میمیره، وتوکا با یاسین زندگی میکنه
فکر نمیکردم اوضاع اینقدر بد باشه توکای بیچاره….
هعی توکا بدبخت:(
خوشم میاد مثل بقیه رمانا نیست دو خطی باشه دمت گرم نویسنده و ادمین جوننن
یه حسی میگه همش زیر سر زرین تاج هست اگه خدا چوبش و نشون میداد و اونا بهسزای کارشون میرسیدند ومیگفتن کار اونا بوده
کاش بچه بشرا بمیره وزرین تاج فلج بشه
چرا بچهش بمیره،خود کثافتش یه درد لاعلاج بگیره
بمیرم برای توکا
آدم نمیتونه تشخیص بده الان قصد داره به مهبد بگه؟ نمیگه؟ چیکار میکنه ؟
من که میگم باهاش ازدواج می کنه
نه نمیگه
حدس:
با شناسنامه انیس باهاش ازدواج میکنه، میافته دنبال کارهاش. نکبت و کثافت زندگی مهبد رو جلو چشمش میاره. مثل یک رفیق خوب برای مهبد و برادر غیرتی توکا که الان حکم انیس رو داره براش. بعد هم امانتیهای مهبد رو پس میده.
مگه میشه باهاش ازدواج کنه؟!!توکا هنوز زن مهبده