چشمی می گویم و بلند می شوم و تلفن بیسیم را برمی دارم.
نزدیک یازده شب است و هنوز سروکله یاسین پیدا نشده .
شماره اش را می گیرم تا اخر بوق می خورد ولی جواب نمی دهد .
می گویم :
_ جواب نمی ده .
– لاالا .… دلم شور افتاد .
نوچی می کشم و به صورت غرق در خواب دخترکم نگاه می دوزم .
– بد به دلتون راه ندید هرجا باشن الانا پیداشون میشه….
– هی مادر مار گزیده از ریسمون سیاه سفید می ترسه ….
به او حق میدهم . کنار کریر آوا می نشینم و او می گوید :
– مادر تو شامت رو بخور …
– یاسین خان بیان باهم شام می خوریم .
– بچه شیر میدی نباید گشنه بمونی … پاشو برای خودت بکش یا علی …
تعللم را که می بیند خودش برمی خیزد و بساط شام را برای هر جفتمان علم می کند و می گوید :
– برا اون نگه میداریم .
#پارت۲۵۳
خیلی دیر برمیگردد ، درست وقتی که مرحمت جون از زور خواب چشم بسته است .
صدای چرخش کلید در ، در هوشیارم می کند .
امشب هم عین دیگر شبها خوابم مختل است ، آوا هیچ صراطی را مستقیم نیست و نمی خوابد که نمی خوابد .
اوا را به سینه می چسبانم و چشم میدوزم به دری که باز میشود .
خودش را از لای در تو می کشد .قامتش پیدا میشود .
سلام که میدهم نگاهش می چرخد روی صورتم ، روی پا میشوم . اوا میان بغلم نق و نوق می کند .
می پرسید :
– بیداری ؟
خواب به کمین چشم هام نشسته ولی اوا مجال نمیدهد که چشم هم بگذارم . شیطنت گل دخترم تازه گل کرده .
– اوا نمی خوابه . شام خوردین ؟
دستی به پشت گردنش می کشد. فکری به نظر می رسد .
– نه . چی داریم ؟
– قرمه سبزی . تا شما دست و روتون رو بشورید من میز رو می چینم .
– زحمتت میشه .
– زحمتی نیست . بفرمایید .
خود را به این مرد مدیون میدانم اگر او نبود معلوم نبود به چه سرنوشتی دچار میشدم با بیخوابی های مکرر .
تشکر میکند و نه و نو نمی آورد ،یک راست به سمت سرویس میرود .
و من هم معطل نمی کنم و یک راست میروم سمت آشپزخانه .
#پارت۲۵۴
اوا را در کریرش می گذارم و پستونکش را میدهم .
پلو و قرمه را می گذارم گرم شود و سبزی خوردن و سالاد و نوشابه را از توی یخچال برمی دارم .
سرم به چیدن میز گرم است که سروکله اش پیدا میشود .
صورتش خیس است و اب از لای موهای مجعدش چکه می کند .
بو می کشد :
– کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم .
فقط لبخند میزنم و او با سرانگشت گونه تپل اوا را نوازش میدهد .
– مخلص اوا خانوم .
اوا ذوقش را می کند .
صندلی از پس میز بیرون می کشد و می نشیند :
– تو زحمت افتادی .
– زحمتی نبود ، نوش جان .
اوا را با کریرش بلند میکنم .
– چیزی دیگه ای لازم ندارین ؟
– نه ،میشه بشینی ؟
با تعجب نگاهش میکنم . با سر به صندلی مقابلش اشاره می کند .
– حرف دارم .
استرس تمام جانم را در می نوردد ، نمی دانم چرا بار این کلمه برایم سنگین است . هر وقت که می شنوم حالی به حالی می شوم .
– بشین لطفاً .
#پارت۲۵۵
با فکری مشغول سر میز می نشینم و از شامش تعارف می زند که رد می کنم .
سر زیر می اندازم که معذب نشود ، شامش را که در سکوت صرف می کند . با دستمال دور دهانش را پاک می کند و می گوید :
– خیلی خوشمزه بود مرسی .
– دستپخت .مرحمت جون بود من کاری نکردم .
لبخند منحصر بفردی میزند و می گوید :
– در هر حال دست جفتتون درد نکنه .
ترجیحم این است که زودتر برود سر اصل مطلب ولی در خونسردی تا ندارد و همین جان به سرم می کند .
دست درهم قلاب می کند و یک راست میرود سر اصل مطلب :
– مهبد بود برده .
قلبم را در دهانم می کوبد و بزاقی برای قورت دادن ندارم.
احساس کسی را دارم که میان باتلاق فرو میرود و دست و پا زدنش بی ثمر است . عبث است .
– یعنی … یع …نی .
به لکنت افتادنم عجیب نیست من فاصله ای تا قبض روح شدن ندارم .
عسلی چشمانش را نگرانی پر میکند ، لیوانم را تا نیمه آب می کند :
به آن لب نمیزنم . اشک حلقه می بندد .
می گوید :
– یه کم از این بخور .
لب نمیزنم . با راه نفسی بسته می نالم :
– ولی شما به من قول داده بودی …
باید می فهمیدم که او بین من و رفیق گرمابه و گلستانش قطعاً من را انتخاب نمی کند . لعنت به من که به او اعتماد کردم .
بازویم را لمس می کند ومن فقط یکه خورده نگاهش میکنم .
– آروم باش ، گوش بده به من …
#پارت۲۵۶
++++++++++++++++++++++++++
سیگار با سیگار روشن می کند و از زنی که به تخت بسته شده چشم برنمیدارد.
دامنه خشمش از این زن، از این افت افتاده به پیکره زندگیش خیلی بیشتر از این حرف هاست .
اشک از گوشه چشمش میزند بیرون و رقت انگیز می نالد :
-مهبد توروخدا …
فک بهم می سابد .
سخت خودش را کنترل می کند که حیوانی نشود در هیبت انسان . که نشود قاتل بالفطره که نشود دیو دو سر !
– خفه شو فقط خفه شو …
اشک با سرعت بیشتری از چشم بی بزکش فرو میغلتد و التماس به تن لحن دردمندش می پوشاند :
– بچم مهبد …
دل نمی سوزاند .بی هیچ شفقتی می گوید :
– داغشو به دلت میذارم بشرا .
رعب به دلش می افتاد . وحشت می کند .
زار میزند و خودش را به تخت می کوبد:
– توروخدا …
به فیلترهای سوخته زیر پایش چشم می دوزد . به سیگار های که به ته نرسیده با دیگری روشن شده بودند و می گوید :
– خود خدا هم بیاد پایین و وساطتت رو بکنه من از سر تقصیرت نمیگذرم بشرا ! حتی جون بی مقدارتو بگیرم هم کسی خبر نمیشه . اینجا آخر دنیاست !
#پارت۲۵۷
اب بینیاش راه می افتد و دست بسته اش تونایی پاک کردنش را ندارد .
از خود مشمئز می شود . چندشش میشود از حالی که دارد .
اشک و اب بینی قاطی می شود . ناله اش از اعماق جان است می نالد :
– چی از جونم میخوای ؟
از روی صندلی که آن را برعکس کرده بود برمی خیزد و تا تختی که او را به آن بسته بود پیش میرود .
سایه به سرش می اندازد و او که از ترس اشکش بند رفته را ریشخند می کند و یک کلام می گوید:
– جونتو !
– مهبد به حسام رحم کن … من ناموس مرتضام .. برادرت … من دختر دایتم ... من …
پشت دستی که نصیب دهنش میشود ساکتش می کند .
لب بهم میدوزد و از ضرب شست سنگی اش ناله هم نمی کند . فقط با حالتی مفلوک نگاهش می کند.
– تو ادم اجیر کردی زن منو از تو خونم بدزدن ؟
سر به طرفین تکان می دهد :
– نه … نکردم… چندبار پرسیدی گفتم نه .. هزار بار دیگه هم بپرسی میشنوی نه ….
پوزخند میزند :
– که نه ؟
جیغ می کشد بلند پشت سرهم ممتد.
– نه نه نه …نـه … از من برمیاد ادم بفرستم سر وقت زن تو ؟ منو چی دیدی ؟
#پارت۲۵۸
فاصله می گیرد . بعید می داند که بتواند خود را کنترل کند .
– مُقر میایی … شب دراز است و قلندر بیدار ….
به سمت در میرود ، با تن صدایی خونسرد می گوید :
– اینقدر این تو می مونی و تو ادرار و مدفوع خودت دست و پا میزنی تا مقر بیای …..
در را ضرب می کوبد و به جیغ و داد و فریاد بشرا دهان کجی می کند .
روی راحتی ولو میشود و سر به عقب تکیه میدهد و به تلویزیون خاموش چشم می دوزد .
این روزها هرجا که سر برمی گرداند او را میبیند . فرقی نمی کند کجا .. از او تکثیر می شود همه جا روی قاب روی دیوار … تلویزیون خاموش حتی
همه جا او را میبیند در حالی که میان سه غول تشن دست به دست می شود. که دریده میشود.
صدای مخل آسایشش میشود .
زرین تاج خانوم پشت خط است رد تماس میزند لابد می خواهد گلایه کند .
بگوید حسام بهانه مادرش را می کند . حسام بی تاب است حسام … حسام …
سر میان دست می گیرد .
#پارت۲۵۹
با صدای زار زدن بشرا بیدار میشود . یادش نمی امد کی خواب به چشمش امده .
چشم می مالد . تنش خشک است از خواب ناراحت بر روی کاناپه .
کش و قوسی می آید و به زار زدن ها و فحش و ناسزا های آن زن توجه ایی نمی کند .
دوش می گیرد و مسواک میزند و با فراغ بال سر میز صبحانه ای می نشیند که خاتون تدارک دیده .
بشرا جیغ می کشد و او بر روی نان تست هفت غله اش کره بادام زمینی کرانچی می مالد .
بشرا شیون می کند و او چای داغش را سر می کشد .
دچار نوعی جنون شده بود از زجر آن زن لذت می برد .
صبحانه اش که تمام می شود بی انکه به ان زن رسیدگی کند به خدمتکار خانه می سپرد تحت هیچ شرایطی کسی در را اتاق را باز نکند .
#پارت۲۶۰
زرین تاج خانوم زودتر از خودش در حجره حاضر بود . نیشخندی به لب میزند و سوییچ در دست تاب میدهد و می گوید :
– از این ورا زرین تاح خانوم ؟ می گفتید گاوی گوسفندی جلو پاتون قربونی کنیم ؟
طلبکار توی سینه ستبرش در می اید و با چشمانی که خشم در آن زبانه می کشد می گوید :
– کجاست ؟ کجا بردیش ؟
به جیب شلوارش اشاره می کند و با لودگی که تناقض داشت با حال بد این روزهاش .
– این توئه ….
قدمی پیش برمی دارد و زرین تاج خانوم با بغضی در گلو می گوید :
– مهبد عاقت می کنم نگی کجاست به خاک مرتضی عاقت می کنم …
– عاقم کن …
از بازوی سنگیش می آویزد که نیفتاد .
– مهبد !
– عاقم کن نفرینم کن زرین تاج خانوم …
بازو از زیر دستش می کشد . پشت میز می نشیند و به فرش های نفیس رنگارنگ چشم می دوزد .
– بخاطر حسام …
– خاطر احدی قد خاطر بچه ای که حسرتش به دلمه و زنم عزیز نیست … اگه بود هم دیگه حالا نیست …
#پارت۲۶۱
هق هقش حجره را برمی دارد و توجه جوانکی که میان فرش ها می پلکید و اب و جارو می کرد هم جلب شد .
– یه خطبی کرد یه دروغی حالا گفت بگذر از تقصیرش … بزرگی کن اون هم به وقتش از خیلی چیزها گذشت که می تونست نگذزه …
– من دستم به خون مرتضی آلوده نیست خودت هم خوب میدونی زرین تاج خانوم …
– برمنکرش لعنت … بزرگی کن پسرم …بگو مادر یتیم برادرت کجاست ؟
دست قائم کرد روی میزی که تازه گرده گیری شده بود و یک کلام گفت :
– قبرستون .
– من دل شکستم مهبد دل شکسته تر از اینم نکن .. جوون کردم زیر خاک …
– تاکسی بگیرم برمی گردی خونه زرین تاج خانوم ؟
– تا نگی بشرا کجاست نمیرم …
شانه بالا داد و از شیرینی خوری پایه کوتاه روی میز شکلاتی برداشت و لاقید گفت :
– صلاح مملکت خویش خسروان دانند نرو حاج خانوم …
– من تورو این طور بار نیاوردم …
– هنر دست روزگاره …
#پارت۲۶۲
زرینتاج خانوم تا صلاة ظهر بست می نشیند و او که نم پس نمی دهد عاقبت چشم گریان دست از پا درازتر میرود .
تا خود شب خودش را با حجره و مشتری ها مشغول می کند و بعد میرود سر وقت بشرا .
به ویلا که میرسد اسد به استقبالش می اید ماشین را میدهد که او پارک کند و خود پاکشان داخل ساختمان می شود .
ویلا در سکوت است از خاتون که پیش بند دور کمر بسته سراغ می گیرد .
– از کی زبون به دهن گرفته ….
– یکی دو ساعتیه … اقا ؟
منتظر نگاهش می کند .
– شام رو بکشم ؟
– چی داریم ؟
– باقالی پلو با ماهیچه …
هومی می کشد و به سمت اتاقی که بشرا را در آن حبس کرده میرود و قفل در را باز می کند .
همان ابتدا بوی تند و تیزی زیر بینیش میزند . لب انحنا میدهد و در را پشتش می بندد .
– می بینم که خودتو خیس کردی .. .
– خدا لعنتت کنه …
– زبونت هم که سرجاشه .
پایه صندلی را پر سرو صدا روی سرامیک لخت کف می کشد و صندلی چوبی منبت کاری را برعکس می کند و می نشیند .
– به نظرت تا کی میتونی دووم بیاری ؟
– حیون…
قهقهه بلندی سر میدهد .
– مونده تا به پای تو برسم حالا ….
_ پست فطرت … بچم دق کرد …
چانه به صندلی تکیه میدهد و عاقل اندر سفی می گوید :
– فکر کردی به تخممه ؟
اشک به پهنای صورت می ریزد .
– حیون …
– بچه بودی هم خودتو خیس می کردی ؟
جیغ می کشد : عوضی .
#پارت۲۶۳
بشرا که به زبان نیامد برای صرف شام بیرون میرود و او را با تخت آلوده به ادرار تنها می گذارد.
سر حوصله شامش را صرف می کند و ناله ها و شکوه شکایت های او را نشنیده می گیرد .
– اقا جسارته …
– بله ؟
– برای خانوم شام ببریم ؟
از پشت میز بلند میشود .
– ببر خاتون .
– اقا .
زن این پا و آن پا می کند . با حرکت چشم می پرسد که چه شده و خاتون با حالتی متأثر می گوید :
– دل سنگ هم اب میشه ..
– دل سنگ به نفعش اب نشه وگرنه از نون خوردن میافته ..
زن لب می گزد و ماست کیسه می کند و با ترس و لرز می گوید :
– بله … بله اقا …
– خوبه ببر شامشو بده .
– چشم چشم .
زن دو پا دارد دو پای دیگر هم قرض می گیرد و می رود پی کارش .
#پارت۲۶۴
بشرا با آن وضعیت رقت انگیز سه روز دیگر هم دوام می آورد و بعد به حرف می اید و آدرس واسطهای که او را به آن سه غول تشن وصل کرده را میدهد .
– حالا میذاری برم ؟
به خاتون سپرده بود تشک و ملافه ها عوض شود .
چین به بینی می اندازد از بوی ناخوشایندی که در فضا جاری است و نوچی می کشد
– چرا ؟
– تازه کارم باهات شروع شده .. بذارم بری ؟ خواب دیدی خیر باشه …
– من مادر یه بچه یتیمم بی انصاف …
– زن منم حامله بود .. چون بچم بابا داشت به خودت اجازه دادی گوه اضافه بخوری ...؟
– غلط کردم …
– وای به حالت ادرست غلط باشه .. رد گم کنی باشه خشتکتو میکشم سرت ..پاپیونش می کنم بشرا … قسر در نمیری دیگه ….
– بچمو برام بیار …
-پشت گوشتم دیدی اون هم دیدی …..
به سمت در میرود و جیغ و ناسزاهای او را پشت سر می گذارد .
#پارت۲۶۵
سیگار را از میان لبانش می کشد و اخم کرده می گوید :
– نکش بابا . می خوای خودتو خفه کنی ؟
روی فرمان ضرب می گیرد و از لای دندان می گوید :
– اگه ادرس غلط داده باشه محض ردگم کنی بلای سرش میارم که تو تاریخ بنویسن یاسین !
پوف بلندی می کند و به جلو خیره میشود به بیغوله مقابل .
این قسمت از کلان شهر پرطمطراق را فقط در صفحه تلویزیون دیده بود.
– خونسرد باش قبل از هر چیزی ….
به پشتی صندلی سر می چسباند .
– به نظرت میتونم ؟
لب زبان میزند و یک کلمه می گوید :
– باید بتونی .
– اگه سرشو زیر اب کرده باشن اون زنو با خودم به آتیش میکشم ….
تیره پشتش عرق می کند از جدیت کلامش . نفس عمیقی می کشد و به نیم رخش چشم میدوزد .
#پارت۲۶۶
این بُعد از شخصیت مهبد را در طول رفاقتشان ندیده بود .
کله خراب و یک دنده بود ولی این بُعد اب سر گذشته را نشانش نداده بود .
سکوت می کند . لب فرو میبندد و مهبد سیگاری دیگر روشن می کند .
شعله باریک قرمز سیگارش را دنبال می کند و فقط سر به تأسف تکان میدهد .
خودش را که جای او می گذاشت تمام و کمال حق را به او می داد.
حق می داد که سیگار با سیگار روشن کند و مشت مشت قرص اعصاب بخورد برای تسلط به خود .
– اومد .
نگاهش به جلو جلب میشود و مرد خپلی که دوان دوان به سمتشان می امد و با هر حرکت طبقات شکمش تکان می خورد .
« امتیاز بدین ب رمان قشنگام»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 488
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر کنم ما بیشتر جنون داریم چون دوست داریم بشرا بیشتر از این عذاب بکشه این کمشه تازه غیر از اون مادر و پدر نفهمش هم باید عذاب بکشن والا بچه ی مرتضی بچه است بچه ی مهبد هم حتماخرچه
دم اين نويسنده گررررررم بابا مرسي ازت كه هم زيبا مينويسي هم هم پارتهاي بلند .. خداروشكر بعد از م ابهام يكي پيدا شد توي اين سايت متوجه باشه نوشتن هر پارت يعني چي 👌🏻
بیست بیست بود
واای به اون لحظه ای که مهبد میفهمه چه بلایی سر توکا اوردن، خدا نصیب هیچکس نکنه…
جنون نیست مهبد😂 ما بیشتر از تو از زجر کشیدن این عفریته لذت میبریم🤣 انقدر کیف کردم جواب اون زرین عوضی رو داد که نگو😂😊😁 رمان عالی داره پیش میره اما خب مطمئناً همه چیز سریع خوب نمیشه باید ببینیم نویسنده باز چه خوابی واسه این دو بدبخت دیده. دلم نمیخواد مهبد از دور خارج شه اما باید تاوان بده
درد و بلات بخوره تو سر نویسنده ی حورا
کاش جا داشت بیشتر امتیاز میدادیم.
روشش تقریباً به روش یک پیشنهادی من شبیه بود. رگههایی از دو رو هم داشت. خوشم امد.
نباید بشری قصر در بره. باید حضانت و سرپرستی حسام رو ثبتی و محضری ازش بگیره. حق طلاق که با مرده. امضای دریافت کامل مهریه و حقالارث شوهر مرحومش رو هم ازش بگیره. بعد همین زندگی تک اتاقه کنترل شده برای بشری بسه. خطرش هم کمه.خیلی زن خوب و حرف گوش کنی بود، ملاقات هفتگی با حسام داشته باشه. نبود. از اتاق به تخت محدود بشه باز. دایی و زندایی و عمه بشری خیلی حرف زدن و دخترشون رو خواستند، دخترشون رو به همون کیفیتی تحویلشون بده که توکا اون شب تو خیابون رها شد. البته تهیه فیلم و مستندات فراموش نشه.
ارثی که بهشون نمیرسه حتی به حسام هم نمی سه چون طبق قانون وقتی پسر قبل پدر فوت کنه سهم الارث نداره
بلاخره مهبد یه تکونی به خودش داد
یک کلام (عالی)ممنون ازتونن🌹
مثل همیشه عالی بود ممنون 🙏
خوبه مهبد نشون داد زیادم سیب زمینی نیست:)
😍😍😍خیلی خوب بود
ممنون ازت پارت طولانی و قشنگتون
بی نظیرررررر بود دمتون گرم وقلم نویسنده گرووووون قیمت
بابا اینقد پارت طولانی و داستان رمان جذابه که یه امتیاز واسش کمه مرسی خاله فاطی یه یاسی داشتیم قبلا مینوشت هشتک حمایت از رمان های خاله فاطی الان واقعا هشتک لازمیم ……#خاله فاطی
😂😂😂
سلام ممنون از رمان زیباتون واقعا لذت میبرم وقتی میخونم،قلمتون عالیه عالی
هر چی امتیاز بدیم کمه فاطمه جان هم قشنگه هم پارتا طولانی .ولی نمیدونم وقتی مهبد بفهمه این همه وقت یاسین توکا رو میدیده چکار میکنه
ممنون بانو 😍