×××
آوا
دست زیر چونم گذاشته بودم و کلافه از بیکار بودنم نگاهی به فرزان انداختم که سرش تو گوشیش بود
وَ رو کاناپه خیلی رسمی انگار که تو مهمونی باشه نشسته بود… بی هوا از جام بلند شدم و سمتش قدم برداشتم و از پشت گوشیش و از دستش کشیدم که صدای معترض و کلافش این بار بلند شد
_آوا!!
خنده ای کردم که نگاهش و بهم داد و این بار اخم تو صورتش پیدا بود و خنده من و که دید ادامه داد
_بگو چیکار کنم برای دو ساعتم که شده از دست کارای تو خلاص شم دیگه داری عصبیم میکنی
شونه ای انداختم بالا
_حوصلم سر رفته خب
آدم آزار دهی نیستم ولی الان از بیکاری موندم چیکار کنم… مثلا عیده
چشماش و چند ثانیه روهم گذاشت و میدونستم داره تلاش میکنه دوباره خونسردیش و بدست بیاره و همینم شد
چشماش رو باز کرد و خونسرد از جاش بلند شد و روبه من گفت:
_خیله خب آماده شو بریم بیرون
یکم فکر کردم و دیدم واقعا حوصله بیرونو ندارم اونم جایی که فرزان میرفت! صد در صد با توجه به خصوصیات اخلاقیش حوصله سر بر بود دیگه
_نه من حوصله بیرون ندارم!
_پس چیکار کنم الان دست از سرم برداری؟!
چشمام گرد شد از لحن عصبیش و مثل این که زیادی رو مخش رفته بودم ولی دست خودم نبود دوست داشتم با یکی حرف بزنم و وقت بگذرونم تا این تنهایی و بی کسیم اونم تو عید این قدر به چشم نیاد
لبخند خجولی زدم و با لحن مظلومی گفتم:
_بیا بشین پیشم باهم حرف بزنیم
یکم نگاهم کرد و منم هر چی خواهش بود و ریختم تو چشمام که بالاخره جواب داد و چشماش و محکم باز بسته کرد و سمت مبلمان سفید رنگ پشت من رفت
روی مبلی نشست و اشاره ای به روبه روش کرد که خوشحال شدم و سمتش رفتم
گوشیش و رو میز گذاشتم و گفتم:
_من برم چایی بیارم میام
جوابی نداد و قدم تند کردم سمت آشپز خونه
با تمام سلیقم چایی خوش رنگی ریختم و در آخر تو هر استکان چایی یه غنچه گل محمدی انداختم
سینی چایی و برداشتم و از آشپز خونه بیرون زدم و با قدمای بلند سمت فرزان رفتم که رو مبل نشسته بوده و خم شده بود و دستاش و توهم گره زده بود
این وسط من خیلی عجله داشتم تا بشینم صحبت کنم باهاش یه جورایی حرفاش به آدم انگیزه میداد مخصوصا تو این شرایط الان من
همین که من و دید صاف نشست و کامل سمتش رفتم و با لبخندی خواستم سینی چاییو بزارم رو میز ولی نمیدونم چی شد و من حواسم کجا رفت که سینی چایی برگشت رو پای فرزان صدای داد فرزان بلند شد و چشمای من گرد و گرد تر از اتفاق پیش اومده!
از جاش با هول و ولا بلند شد و سعی داشت اون شلوار جذبش و که روش چایی به اون داغی ریخته بود و دور کنه از خودش اما نمیشد و تنها راه این بود شلوارش و در بیاره تا پوست پاش از داغی چایی که روش ریخته بود راحت شه!
هول زده از اتفاقی که اصلا عمدی نبود سمتش رفتم و بدون هیچ قصد و قرضی دست دراز کردم تا کمربند شلوارش و باز کنم و اون لحظه اصلا این چیزا برام مهم نبود چون بُخار اون چایی های داغ و خودم دیده بودم
فقط میخواستم کمک کرده باشم که دستام و با دستاش محکم گرفت تو صورتم با قیافه قرمز شده توپید
_داری چیکار میکنی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااااااااای خخخخخخ