×××
روی پله های حیاط نشسته بودم و ذهنم درگیر بود و دروغ بود اگه میگفتم نمیترسم مادرم و ببینم!
مادری که نمیدونستم ازش کینه به دل باید داشته باشم یا دلتنگش باید باشم… تو افکار خودم بودم که احساس کردم کسی کنارم نشست و با فکر این که آیدین سرم و بی خیال سمتش برگردوندم اما با دیدن فرزان خشکم زد و کم کم اخمام پیچید توهم!
نگاهش به روبه روش بود!… منم حرفی نزدم و نگاهم و به روبه روم دادم که صدش اومد
_اِم اس داره
سری تکون دادم و گفتم:
_میدونم
_باید بریم ببینیمش
_میدونم
_دیدیش؟
بازم کوتاه جواب دادم
_نه
_ببینیش تصویرش از ذهنت پاک نمیشه
دستی رو صورتم کشیدم و نتونستم نیش نزنم و آروم لب زدم
_مثل تصویر سوخته بابا؟ ببخشید اشتباه شد… تصویر سوخته بابام؟
نگاهم و بهش دادم که خونسرد تو صورتم زُل زده بود
متوجه کنایم شده بود
انتظار نداشتم کنارم بشینه اما نشسته بود
یعنی کوتاه داشت میومد؟! نمیدونم هر چی بود نباید توقع میداشت منم کوتاه بیام… نه با حضور آوا در کنارش!
با پایان جملم بدون هیچ حرفی با مکث از جاش بلند شد و رفت داخل کخ کلافه نفس عمیقی کشیدم و بعد دقایقی از جام بلند شدم
سمت در رفتم و وارد خونه شدم ولی با دیدن فرزان جلو در آبی چوبی که میدونستم اتاق مادرم خشکم زد!
اتاقی که تا یک ساعت پیش صدای گریه از توش قطع نمیشد ولی نه من خواستار این بودم نرگس بهش بگه ما این جاییم نه فرزان… نیم نگاهی به من کرد و بدون هیچ حرفی در اتاق و باز کرد که صدای زنی بلند شد و شک نداشتم این بار خودش بود
_برو… نرگس برو!… نه آب میخوام نه غذا!
این نفسیم که داره میره و یکی بیاد ببره
من هیچی نمیخوام
نشد… نشد التماس کنم به بچه هام منو ببخشن!این عذاب تا کی؟
این همه درد تا کی؟
این همه دلتنگی و درد انتظار تا کی!؟
برو نرگس برو! برو من باید با این درد قلب سوز بمیرم
ناباور جلو رفتم و کنار فرزان ایستادم
نگاهم به زنی که روی تخت بود خورد
چشمام روی موهای سفیدش چرخید و تو نگاه عسلیش که دیگه سویی نداشت من و ببینن خیره موند!… قطره اشکی رو صورتم ریخت!
کِی موهای خرماییش این جوری سفید شد؟!
کی چشمای عسلی براقش این جوری بی فروغ شد؟!
کی صورت صاف و سادش این شکلی پر چروک شد!؟
کی این قدر خمیده شده بود و انگار تنها کسی که تاوان داده بود من و فرزان نبودیم
فرزان قدمی به جلو گذاشت و سمت تختش رفت کنار تخت نشست و دست مادرمو تو دستش گرفت و آروم لب زد
_سلام مامان!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخی دلم ی جوری شد
چقدر بد تاوان داده مادرشون
ای خدا آخه ما چقدر شکایت کنیم بگیم کمه. بازم جملات تکراری واقعاً ما شدیم مسخره نویسنده. من دیگه کامنت نمیذارم
👍 👏 👏 👌 👌