×××
جاوید*
_از دیشب رفتی تو فکر چته؟
نگاهش و از گوشی که با اخم سرش توش بود بیرون آورد و نگاهی بهم کرد
خیلی کم پیش میومد آیدین سر زنده ای که با شوخیاش میرفت رو خط اعصابم این شکلی تو فکر بره
شونه ای انداخت بالا و گفت:
_نه خوبم، حتما همیشه باید نیشم تا بناگوش باز باشه؟
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد
_ولی کبک تو خروس میخونه البته که جای سوالی باقی نمیمونه وقتی صبح دیدم چطوری با این قد و هیکل نره خرت سرت و گذاشتی رو پای مادرتو خوابیدی
با یاد دیشب و آرامشی که داشتم کنارش هر چند با حضور فرزان لبخند محوی رو لبم اومد
این قدر آرامش داشتم که ناخوداگاه با نوازشای دست پر چروکش خوابم برد با این حال اخم تصنعی کردم
_اصلا برو گمشو تو افکار خودت بمون تا افکار و اعصاب من و بهم نریختی
تک خنده ای کرد و دوباره سرش و کرد تو گوشیش که ادامه دادم
_دیشب فرزان به مادرم گفت… گفت آوا مثل خواهرمه
آیدین با مکث سرش و آورد بالا و بهم نگاه بُهت زده ای کرد که سمت پنجره کوچیک اتاق رفتم و خیره به بیرون گفتم:
_نمیدونم… رفتاراشون سردرگمم کرده!
هر چقدر رفتارا و تصویرایی که ازشون دیدم و میچینم کنار هم متوجه نمیشم حرفاشون با کاراشون جور در نمیاد ولی با جمله دیشب فرزان خیلی از تصمیمات و نظراتم عوض شد!
باید با آوا حرف بزنم اونم بدون هیچ تعارف تیکه پاره کردنی… باید بفهمم چی به چیه
ازش دلخُورم ولی خودمم کم مقصر نبودم! فکر میکردم نباید دیگه حتی نگاهم بهش بیفته اما حرف دیشب فرزان همه فرضیاتم و بهم زده
آیدین جوابی نداد و سکوت کرده بود… توقع داشتم الان هیجان زده بشه و حرفام و تایید کنه چون داشتم در برابر آوا کوتاه مییومدم و میخواستم پیش قدم بشم برای حرف زدن باهاش چیزی که آیدین خودش هزار بار بهم گفته بود!
اما الان سکوت کرده بود در برابر حرفام و نگاهم و با تعجب بهش دادم
انگار گیج شده بود ولی نگاه من و که دید به خودش اومد و لبخند مصنوعی زد
با تدرید سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
_چیزی شده؟
_نه بابا... یعنی خب تعجب کردم
فقط نگاهش کردم که گوشیش و گذاشت کنار تخت یه نفره فلزی که روش نشسته بود و از جاش بلند شد و ادامه داد
_من بعد از ظهر دیگه میرم تهران کارای شرکت مونده، کارای خودم مامانمم که تنهاست
با ماشین نمیرم تو با ماشین برگرد البته فکر کنم حالا حالا از مادرت دل نکنی
متعجب نگاهش کردم… خواست سمت در اتقاق بره و این یعنی یه جورایی میخواست از این وضعیت فرار کنه!
از بچگی عادت داشت فرار کنه وقتی نمیخواست چیزی رو بازگو کنه یا توضیح بده
وَ خب اکثر مواقع هم جواب میگرفت ولی این تَرفندش برای منی که باهاش بزرگ شده بودم جواب نمیداد!
با قدمای بلند قبل این که از اتاق بیرون بره سمتش رفتم و کتفش و گرفتم، کشیدمش سمت خودم و چون توقعش و نداشت یهو سمتم برگشت و گفت:
_جاوید شوخیت گرفته چیکار میکنی؟
این بار جدی شدم
_چی شده؟
_یعنی چی چی شده
کلافه شدم
_یعنی این که تو بگی “فِ” من میرم فرهزاد… یه چیزی و داری ازم پنهون میکنی
چند ثانیه اطراف و نگاه کرد و انگار تردید داشت برای حرفش که اخمی کردم و ادامه دادم
_چی شده؟!
آخر سر نگاهش روم زوم شد
_ببین به حرفای فرزان دلخوش نکن تو میدونی اون بیماری روحی روانی داره میخواد…
پر تحکم پریدم وسط حرفش:
_آیدین میگم بگو چی شده چرا صغری کبری میکنی
با مکثی لب زد:
_آوا…
با شنیدن اسم آوا گوشام تیز شد و فقط خیره بودم بهش که نگاهش و ازم گرفت و آروم لب زد
_حاملس!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا دلم میخواست اوا سهم فرزان شه
اخه جاویددد ؟؟
عققق
واییییی 🤣🤣🤣
به فرزان میگه مریض روحی روانی ؟؟؟؟
پس جاوید اینجا بوقلمونه ؟
مریض واقعی جاویده
نه فرزان
سلام ببخشید اگه بخواین تو این سایت رمان بارگذاری کنیم باید چی کار کنیم؟
سلام عزیزم،تو سایت مد وان برین عضو شین ،نویسنده میشین رمانتون رو بزارید میام تایید میکنم
الان میتونم بگم عمتتت مریضی روحی روااانی دااره مرتیکههه
عی خاک تو سر اسکلت کنن آیدییین
یعنی یک درصد فک نمیکنه بچه از خودش باشهههه بابا خنگ ب یاد رابطه زوری ک آخر باهاش داشت بیوفته میفهمه خب!!!!!
خدا لعنتت کنهههه آیدیننن خدا لعنت کنهههه نویسندههه..میگه فرزان مریضی روحی روانی داره به حرفاش گوش نکن!!!!آشغال کثافت بی شرفففف
لعنت بهت آیدین😑
یک پارت دیگه میدی خواهش
آآی خاک تو سرت آیدین دهن لق این چی بود ک گفتی، میزاشتی چند روز ازش بگذره بعد دهنتو باز میکردی.. اللان دیگ عمرا جاوید باور کنه ک بچه از خودشه
هینننن یا علییی الان این میریزه به هم
ولی فک کنم الان میره پیش آوا و دعوا که ایشالله میفهمه بابایی شده 😍
نمیشه لطفا یه پارت دیگه هم بزارید لطفاااا 🥺🙏
ینی دوس داری برگردن به هم ؟😐😐😐