خیره تو صورتم یه قطره اشک از چشمش چکید و باز در جواب حرفام هیچی نگفت که نیشخند زنان ادامه دادم
_نه تو بازیگر خوبی هستی برای نقش انتقام نه من دیگه اون آدم قُد و یه دنده سابقم!
دیگه حوصله خودمم ندارمحتی دیگه چیزی ازین دنیا نمیخوام
حتی دیگه برام مهم نیست با کی باشی با کی نباشی، زندگی تو و من کلا از هم کنده شده و هر جور و هر طوری فکر میکنم بهمم دیگه وصل نمیشه حتی برای دشمنی
برو به زندگیت برس… به بچت!
سری تکون دادم و خیره تو چشماش که سعی داشت گریه نکنه تلخ گفتم:
_به بچتون!
سریع از جاش بلند شد و همون طور که سمت در خروجی میرفت گفت:
_برای مطالعه پرونده ها فردا میام
در دفتر که بسته شد چنگی بین موهام زدم و همون لحظه در اتاق باز شد و صدای آیدین اومد
_رفت؟ چی شد!؟
خیره به در جواب دادم:
_بهش پیشنهاد جنگ اول به از صلح آخرو دادم
_خب؟
نگاهمو به چشماش دادم:
_قبول نکرد!
هیچی نگفت و همون طور که از جام بلند شدم ادامه ددم
_من میرم خونه، نیازیم نیست به وکیلا گیر بدی دیگه
_چرا میخوای بمونه؟
چاره ای نداشتم جز توضیح
_نمیخواستم بمونه ولی الان برام بود و نبودش مهم نیست دیگه هیچی بین من و اون نیست!… دیگه نمیخوامم باشه
×
آوا*
دره ماشین و باز کردم و نشستم!… از فرط هیجان نفس نفس میزدم… سیاوش که پشت فرمون نشسته بود روش و سمت من برگردوند
_خوبید خانم؟
_آره برو
سری تکون داد که گوشیم و دراوردم شماره فرزان و گرفتم چند بوق خورد و در آخر تماس وصل شد ولی هیچ حرفی نزد!…. هر چند دفعه قبلیم که دهن باز کرد چند تا جمله خشک و جدی بیشتر نگفت!… با این حال با بغض گفتم:
_چرا جواب پیامام و نمیدی؟
بعد مکثی گفت:
_مطمعن باش بی جواب نیستن
از پنجره بیرون و نگاه کردم
_رفتم ولی نتونستم خونسرد باشم بی تفاوت باشم!
نتونستم سناریو ای که گفتی و پیش برم اونم نتونست… فرزان تو رفتی ولی هنوز اسم تو رومه پس برگرد من نمیتونم تنهایی من دلم برا…
_چیگفت!؟
با صدای سردش که وسط جملم پرید ساکت شدم و با مکث جواب دادم
_گف… گفت برو به زندگیت برس به بچتون گفت دیگه هیچ… هیچ راهی برای ارتباط ما نمونده حتی برای دشمنی
به این جای جملم که رسید چشمام اشکی شد
_من نمیخوام برم ببینمش
نه فردا نه هیچ وقت دیگه نمیخوام
صدای نفس عمیقش میومد و در آخر با مکث با همون لحن گفت:
_از فردا راس سر ساعت هر روز میری شرکت!
حرصی شدم
_اگه نرم؟
سکوت شد و بعد چند لحظه صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید که باعث شد با حرص گوشی رو بکوبم به صندلی ماشین
×
نگاهم و به دیوارای دفتر جمع و جورم دادم و دوباره سرم و تو گوشیم کردم و ادامه پیامی که داشتم براش مینوشتم و نوشتم!… یه جورای شده بود کار هر روزمهر اتفاقی هر چی پیش میومد و براش مینوشتم و میفرستادم اونم سین میکرد ولی هیچ پاسخی نمیداد حتی دیگه جواب زنگامم نمیداد و کل ارتباطم باهاش شده بود همین پیامایی که هر چند ساعت براش میفرستادم و اون فقط میخوندشون!
“چند روزی میگذره و من تو این شرکتم هیچ اتفاقی نیفتاده حتی دیگه نگاهمم نمیکنه فقط یکی دوبار تو اتاق کنفرانس دیدمش و بس!… انگار بود و نبود من مهم نیست براش
راستی هنوز دکتر نرفتم برای جانان… میدونی حوصله ندارم! حتی ذوق ندارم برم ببینم دختره یا پسر!.
ذوق مادر شدن ندارم و لگداش و حس میکنم بعضی وقتا از دستش کلافه میشم!… راستی فرزان نخندیا ولی یه ویار جدید پیدا کردم
دیروز تو اتاق کنفرانس که جاوید یک دقیقه از کنارم رد شد بوی عطرش دیوونم کرد!… طوری که دوست داشتم کتش و بگیرم و فقط بو کنم! نمیدونی چقدر سخت خودم و کنترل کردم انگار این کوچولوهم فهمیده باباش کیه که از بین این همه آدم کیلید زده رو بوی عطر جاوید”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۳.۸ / ۵. شمارش آرا ۵
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید کو؟
خاله فاطی پس پارت جدید بابا مردیم از استرس
نبودم،،،الان اومدم گذاشتم عزیزم
ممنون
پارت نداریم؟
سلام نویسنده نمی دونم کامنت هارو می خونی یانه ولی امید وارم بخونی . نویسنده جان میشه لطفا پارت هارو زود تر بزارید . من یه بیماری عصبی دارم وقتی نتونم هیجاناتم و کنترل کنم یا از حال می رم یا تشنج میکنم دیروز هم که داشتم رمان آوای نیاز تو رو میخوندم به خاطر فشار ی که گیج شدم و دیگع پارت نزاشته بودید حالم بد شد و تشنج کردم الانم بیمارستان بستری ام . لطفا آگه میشه پارت هارو زود تر بزار چون من واقعا فشار عصبی برام مث سمه حالا من هی حرص می خورم میگم آوا به جاوید چی شد فرزان و آوا چی شد
احتمالا تا یه هفته بیمارستان بستری بمونم ولی به خاطر من که نه لطفا به خاطر جونم پارت هارو زود تر بزارید 😢😢
خوب عزیزم مگه مجبوری رمان بخونی
عزیزم وقتی احساس میکنی یه جنازه ی متحرکی و یه چیزی پیدا میکنی که بهت شادی میده صد درصد ازش جدا نمی شی
بعد من نفهمیدم فرزان ب آوا چی گفته که گفت نتونستم سناریو ای که گفتی رو پیش ببرم یعنی بهش گفته برو اونجا و عادی نشون بده و واقعا مث یه سرمایه گذار باش!!!مگع قصدش این نیس ک این دوتارو بهم نزدیک کنهه و دوباره باهم باشن
نمیدونم چرا از شخصیت آوا و دلارای بدم میاد تو این دوتا رمان.کاراشون گوهه!!!!
آوا ک تا همین دیروز دو دل بود و جاوید رو نمیخواست برا همیشه از دست بده و میگف نمیخوام سرنوشت منم مث مادرشون شه حالا کُلی بازی درمیاره جلو جاوید و انگار نه انگار پدر بچشه
چقد فرزان خوبهه
گذاشته به خاطر جاوید و آوا رفته
بعد آوا میاد از ویارش رو کت جاوید به فرزانِ بیچاره که نمیخواد با عشقش رابطه جاوید و آوا رو خراب کنه،میگه
آخه آوااا چی بگم مننن🤦🏻♀️
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
چرا اخه اینا رو به فرزان میگی دیوونه
😐😐😐
این الـان باید این پیامـارو ب فـرزان بنویـسه
بـیچاره فرزان