یه قطره اشک از چشمام افتاد که ادامه داد
_بزار درستش کنم آوا… روت و برنگردون بزار بفهمم دارمت، خیالم و راحت کن از داشتنت… هر دفعه که بحث شرکت و سهام میاد وسط روت و ازم برمیگردونی
دستم و که رو سینش بود و روی لباسش مشت کردم و لباسش و چنگ زدم و مثل خودش تو صورتش گفتم:
_میخوای چیکار کنی؟!… تو که هیچ جایی باز نکردی برای عشق حالا میخوای چیکار کنی؟ … میخوای هم عشقی که جایی واسش باز نکردی و انتخاب کنی هم سهام شرکت و جاوید؟ میخوای هم من و باشم هم ژیلا هم سهام؟
هیچی نگفت که پیراهنش و ول کردم و سری به چپ و راست تکون داد
نمیشه، این طوری نمیشه… با این وضعیتت بهتر که…
سرم و انداختم پایین و آب دهنم و قورت دادم
_بهتر که از زندگیت برم تا برای چیزای دیگه جا باز بشه… چون میدونم اینی که تو میگی عشق نیست؛ که من باشم واسه ی آرامشت و یکی دیگم باشه به خاطر سهام شرکت و پول، این جوری به هممون ظلم میشه جاوید! به هممون هم من هم تو هم ژیلا
نیشخندی زد و سرش و چند بار به منظکر تایید تکون داد و آخر سر روش و ازم برگردوند و سمت دریا رفت و من فقط خیره بهش بودم… دستی روی صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم… حالم یه جوری بود، یه جور نامعلوم دلم نمیخواست بره دلم نمیخواست انتخابش من نباشم اما چیکار میکردم؟! دیگه باید چیکار می کردم تا بفهمه این که هم من و داشته باشه هم ژیلارو هم سهام و عشق نیست… اسمش هر چی هست جز عشق و من این و نمیخواستم
×××
با باز شدن در ماشین سرم سمتش برگشت و بوی سیگار و تونستم حس کنم… میدونستم سیگار میکشه اما وقتایی که عصبی بود سیگار میکشید و آخرشم به خاطر سیگاری که کشیده بود میگرنش اوت میکرد!
ماشین و بدون هیچ حرفی روشن کرد و راه افتاد، دوست داشتم باهاش حرف بزنم این دل آشوب خودم و خودش یکم آروم کنم تا حداقل توی این مسافرت که شاید مسافرت آخرمون باهم بود از هم دلخور نباشیم اما نمیتونستم… نمیتونستم چون حرفی نداشتم.
بعد مدتی تو حیاط ویلا بودیم... ماشین و خاموش کرد و خواست از ماشین پیاده بشه اما دیگه نتونستم حرفام و بخورم چنگ زدم به بازوش که مکث کرد و سمتم برگشت، نگاهش و بهم داد و گفتم:
_جاوید… زندگی تو مثل پدرت نیست تو همین الانشم رسیدی به چیزی که میخواستی
لبش و تر کرد
_اگه باهم خوشبخت نشیم چی آوا؟!
سکوت کردم و سکوتم طولانی شد، خیره بهش بودم که نیشخندی زد و خواست باز پیاده بشه که لب زدم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکه کرد
_حداقلش اینه که باهم خوشبت نمیشیم… باهم!
خیره نگاهم میکرد و بعد مکثی بدون هیچ جوابی از ماشین پیاده شد و در و بست.
وَ بدون این که ماشین و قفل کنه سمت پشت ویلا قدم برداشت.
دستی رو صورتم کشیدم و از ماشین پیاده شدم، رسما حال خوشم گند خورده بود توش… وارد ویلا شدم و همین طور که سمت شومینه میرفتم پالتو و شال گردنم و دراوردم انداختم گوشه ای… کنار شومینه نشستم سرم و رو زانو هام گذاشتم و خیره به آتیش اشکام قطره قطره روی صورتم میریخت… خودمم میدونستم رابطم با جاوید زیاد دوام نداره وقتی انتخابش چیز دیگه ای باشه .
نمیدونم چقدر خیره بودم به آتیش شومینه و چند ساعت گذشت اما وقتی به خودم اومدم که در خونه باز شد و جاوید وارد شد… نگاهم و بهش دادم که وارد شده بود و خیره به من بود بوی سیگارش تا این جا میرسید و چشماش قرمز شده بود و نشون دهنده میگرنش بود… نگاهش و ازم گرفت و سمت بار کوچیک خونه رفت و گفت:
_برو بخواب دیر وقته
از جام بلند شدم خیره بهش بودم که شیشه ای از بار درآورد درش و باز کرد، سکوتم شکوندم و گفتم
_توام بخواب
بدون این که نگاهش و بهم بده گیلاسی برداشت و پرش کرد
_خوابم نمیاد
گیلاس و سر کشید و من فقط نگران میگرنش بودم که مطمعن بودم با نوشیدن مشروب بد تر میشه… نگاهش و بهم داد و دوباره گیلاس دیگه ای پر کرد و من آروم لب زدم
_میگرنت باز….
_بــــرو بــــخــــواب!
از لحن دستوریش تو جام پریدم و خیره نگاهش کردم، این دفعه نگاهش و ازم گرفت و پشتش و بهم کرد
از لحن دستوریش تو جام پریدم و خیره نگاهش کردم، این دفعه نگاهش و ازم گرفت و پشتش و بهم کرد
سری تکون دادم و سمت اتاقی رفتم… خونه دیگه گرم شده بود و لازم نبود جلوی شومینه دوباره تو بغل گرمش بخوابم… وَ چقدر بد که دیگه تو سرما کنار شومینه گرم و آتیش سرخش تو بغل اونی که دوستش داشتی نمیشد خوابید!
وارد اتاق شدم و درش و بستم روی تخت نشستم و از پنجره کنار تخت به بیرون خیره شدم… اگه انتخاب جاوید دوباره من نبودم چیکار میکردم؟!
یعنی میرفتم پی زندیگم؟! این قدر راحت… مگه میشد اسمش و خاطراتش و خط بزنم؟!
آره شاید میشد؛ فقط وضعیتم مثل همون سه چهار روزی که ازش دور بود میشد! بیقرار میشم و شبا با فکر این که شاید هیچ وقت نبینمش میخوابم، شاید باز ساعت ها خیره به در بشم دری که ازش بیاد داخل، امید به این داشته باشم که زنگ بزنه به آتنا و خبر ازم بگیره… هی یهویی برم تو فکر خاطرات تلخ و شیرینمون هی یاد و فکرم بره تو اون شبی که باهاش آشنا شدم هی فکرم بره تو اولین باری که تو چشماش خیره شدم… دستی روی صورتم کشیدم و رو به اسمون لب زدم
_عشق اینه؟!… اگه عشق اینه نفرت چیه؟
×××
با حس تشنگی چشمام و آروم باز کردم و تازه متوجه شدم چقدر به حالت بدی خوابیدم…سرم و تکیه داده بودم به دیوار و تو حالت نشسته رو تخت خوابم برده بود؛ از جام بلند شدم و دستی به گردنم که خشک شده بود کشیدم، با چشمای خواب آلودم به اطراف نگاه کردم که غرق تاریکی و سکوت بود… شلوار لیم هنوز تنم بود و داشت اذیتم میکرد، از طرفی خونم گرم شده بود بافت بلندی که تنم بود زیادی گرم بود برای دمای خونه… سمت ساک دستیای کنار اتاق رفتم و خواب آلود بدون این که نگاه کنم چی دارم از ساک در میارم لباسی کشیدم بیرون با لباسای تنم تعویضش کردم.
وَ با فکر این که لباس تا زانوم میاد شلواری نپوشیدم و دوباره رفتم رو تخت تا بخوابم اما یادم افتاد تشنمه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یکم زودتر پارت بندازین ادم ذوق مرگ میش ثواب دارع بخدا👌😐
لباس تا روی زانو نمیاد میره بیرون جاوید مسته و میبینتش و…