پوفی کشیدم با غر غر از جام پاشدم و از اتاق زدم بیرون… معلوم نبود چقدر بیدار مونده بودم و با خودم حرف زدم که این قدر خوابم مییومد… سمت یخچال رفتم و درش و باز کردم و بعد این که متوجه شدم آب خنکی توش نیس درش و بهم کوبیدم، لیوانی از روی کابینت برداشتم زیر شیر آب گرفتم؛ طبق عادت آب و سر کشیدم و خواستم لیوان و بزارم سر جاش اما با شنیدن صدای در خروجی که باز شد ترسیده جیغ زدم و لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد و همون لحظه صدای آشنا جاوید بلند شد
_نترس منم آوا
با شنیدن صدای جاوید نفس عمیقی کشیدم، بعد مدتی چراغی روشن شد و روشنایی چشمم و زد و باعث شد چشمام و ببندم… بعد مکثی چشمام و باز کردم و قامت جاوید تو آشپزخونه پدیدار شد. حرصی گفتم:
_تو هنوز نخوابیدی؟! بیرون چیکار میکردی؟
هیچی نگفت و با چشمای سرخش که نشون دهنده میگرن و بی خوابیش بود شایدم به خاطر الکلی که خورده بود بالا و پایینم کرد و قفسه سینش بالا و پایین شد…با تعجب نگاهی به خودم انداختم و کلا خواب از سرم پرید و خواستم از جلو چشماش کنار برم که کتفم و گرفت و با صدای بمش گفت:
_دیگه دیدمت
با خجالت و دوباره به لباس توری نقره ای که تنم کرده بودم نگاهی انداختم و خودم و لعنت فرستادم واسه انتخاب لباسم.
بی حرف نگاه خیرش و ازم گرفت و از آشپرخونه بیرون رفت و بعد مدتی با یه دمپایی رو فرشی اومد… دمپایی و جلو پام گذاشت و نگاه منتظرش و داد بهم و زیر نگاه سنگینش دمپایی و پام کردم
خواستم از کنارش رد بشم که دستم و محکم گرفت…
سمتش برگشتم تو چشمای قرمزش خیره شدم که دستم و با تردید ول کرد و روش و با نارضایتی ازم برگردوند
_هیچی… برو بخواب من این جارو تمیز میکنم
سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی با قدمای بلند که کم از فرار کردن نداشت سمت اتاقم رفتم و داخل شدم؛ در رو بستم به در تکیه دادم و سُر خوردم و همون جا نشستم و زیر لب در حالی که احساس گرما میکردم گفتم:
_خدای من
×××
با صدای در زدن و صدا کردنای شخصی چشمام و باز کردم متوجه شدم جاوید داره به در میزنه و صدام میکنه
_آوا؟ پاشو… خوابی؟
سر جام نیم خیز شدم و خوابالود گفتم:
_نه بیدارم الان میام
دستی رو چشمای خواب آلودم کشیدم و به در بسته خیره شدم…حتما فکر کرده همون لباس خواب مسخره تنمه که در و باز نکرده و داخل نیومده.
با یاد آوری دیشب پوفی کشیدم و از سر جام بلند شدم، دستی رو تیشرت و شلوارم کشیدم که دیشب عوضش کردم بعد اون گافی که دادم و خواستم از اتاق برم بیرون که نگاهم به لباس خواب طوسی توری خورد، روی زمین کنار تخت پرتش کرده بودم.. اخمام رفت توهم و از رو زمین برش داشتم و پرتش کردم روی تخت و زیر لب لعنتی نسارش کردم.
سمت در اتاق رفتم دستم رو دستگیره در بود و از رو در رو شدن با جاوید خجالت میکشیدم.
اما در نهایت چشمام و محکم باز و بسته کردم و دستگیر رو کشیدم پایین و از اتاق زدم بیرون.
نگاهی به اطراف کردم و در کمال تعجب جاوید نبود! شونه ای انداختم بالا و خواستم سمت آشپز خونه برم که چشمم به بار کوچیک کنار ویلا خورد و بطری که دیشب پر پر بود و الان نصف شده بود!… سمتش رفتم و برش داشتم، خیره به شیشه سبزش بودم و عصبی ازین که نصف این و جاویدی خورده که میگرن داره پام و کوبیدم زمین… همین طوری خیرش بودم که در ویلا باز شد و قامت جاوید تو در خروجی نمایان شد؛ سلام زیر لبی گفتم که فقط سری تکون داد و نگاهش به من و شیشه ی تو دستم گشیده شد، اخماش شدید توهم بود و سمتم اومد، شیشرو ازم گرفت و سر جاش گذاشت و بدون هیچ حرفی پشتش و بهم کرد و سمتی رفت که ناخودآگاه گفتم:
_جاوید!
ایستاد و نگاهی بهم کرد که یکم دست دست کردم و آخر سر لب زدم
_هیچی
بازم بدون حرف روش و ازم گرفت.
جلو تلویزیون نشست و شروع به بالا و پایین کردن شبکه هاش کرد… نگاهم و ازش گرفتم و سمت آشپز خونه رفتم، مثلا قرار بود مسافرت حال خوشی واسمون بسازه ولی الان این جَو سنگینی که بینمون بود از همه چی بدتر بود! آشپزخونه تمیز تمیز بود و هیچ ظرف کثیفی داخلش نبود و خبریم از لیوان شکسته دیشب من نبود؛ برای این که سر صحبت و با جاوید باز کنم گفتم:
_صبحونه خوردی؟
بدون این که نگاهش و بهم بده خشک گفت:
_الان ظهره… میلم ندارم به هیچی!
به ساعت دیوار پذیرایی نگاهی کردم و با دیدن یک ظهر چشمام گرد شد!
دوباره نگاهم و به جاوید دادم که بی تفاوت شده بود و این بی تفاوتیش همیشه رو اعصاب من بود و بدتر از اعصبانیتش رو مخم میرفت.
مشغول قهوه درست کردن شدم و به فکر این بودم که این بی تفاوتیش دقیقا برای حرفای کنار دریا دیشبمون بود که بینمون رد و بدل شد یا برای لباس خواب کوفتی که بی هوا تنم کردم!
متفکر سمت یخچال رفتم و درش و باز کردم و به خوراکیا متفاوتی که با جاوید خرید کرده بودیم نگاهی انداختم؛ کیک کاکائویی و درآوردم و قهوه و تو دوتا فتجون ریختم و گذاشتم تو یه سینی! سمت جاوید رفتم و سینی و رو میز جلومون گذاشتم و خودم کنارش نشستم… نیم نگاهی بهم ننداخت و خیره به تلویزیونی بود که فوتبال پخش میکرد…دستم و گذاشتم زیر چونم سعی کردم مثل خودش به تلویزیون نگاه کنم و بازی این دوتا تیم خارجی و که اصلا نمیشناختم و ببینم اما نمیشد؛ از فوتبال هیچی نمیفهمیدم که هیچ بی توجه ای جاوید بیشتر رو اعصابم بود. برای همین حرصی گفتم:
_مثلا قرار بود مسافرتی باشه که حالمون خوش کنه دیگه
نگاهش و بهم نداد و خیلی بی تفاوت و کوتاه گفت:
_خوبه که
قهوم و برداشتم و قلپی ازش خوردم و به خاطر طعم تلخش چهرم توهم رفت؛ خیره به صفحه تلویزیونی که هیچی ازش نمیفهمیدم زیر لب خیلی آروم گفتم:
_دیشب عمدی نبود جاوید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااای چرا انقدر این رمان داره روز به روز کم تر میشه🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬
به نظرم داستان داره افت میکنه،خسته کننده شده،منظور از رمان کش دادن الکی ماجراها و تکرار مکررات نیست
جمله آخر یعنی شیطنتهای تو خونه عمدی بود