هر دو تو سکوت بودیم که آسانسور ایستاده و ازش خارج شدم
_زود بیا جاوید
_اومدم تو کافم قطع کن الان میام
باشه ای گفت و تماس و قطع کرد… سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتم و با دیدن فلش کارتایی که نوشته بود زنونه مردونه پوفی کشیدم… الان باید چیکار میکردم با این قد و هیکل وارد سرویس بهداشتی زنونه میشدم؟!
گوشیم و دوباره تو دستم گرفتم و به آوا زنگ زدمکه یک بوق نخورده جواب داد
_بله؟
_آوا نمیتونی بیای جلو در سرویس ازم وسایل و بگیری ؟
_جاوید حالم اصلا خوب نیست نمیتونم
دستی لای موهام کشیدم:
_الان باید بیام تو سرویس بهداشتی زنونه؟
_کسی نیست بیا… تو فقط عجله کن حالم داره بد میشه
سری به چپ و راست تکون دادم و به اجبار وارد شدم و با دیدن سالن بهداشتی خالی خیالم راحت شد و با دیدن سه تا در طلایی که در وسطش بسته بود متوجه شدم اوا اون جاست و بدون این که چیزی بگم تماس و قطع کردم سمت در بسته رفتم و به در چند بار ضربه زدم و آروم گفتم:
_آوا؟
به سه نشده در و نیمه باز کرد و دستش و آورد بیرون و گفت:
_زود باش وسایل و بده
اخمامتو هم رفت و در و یکم هول دادم سمت خودم و گفتم:
_باز کن در و ببینم چته؟
حرصی و عصبی گفت:
_جاوید چمه ماهانه شدم دیگه اذیت نکن… یادت رفته تو دستشویی زنونه ای؟
وسایل و تو دستش گذاشتم و گفتم
_تو کافه نشستم کارت و انجام دادی بیا چیزیم کم بود زنگ بزن
عقب گرد کردم و خواستم خارج شم از سرویس اما تو ورودی در سرویس بهداشتی با خانم چادری و مسنی چشم تو چشم شدم!
این قدر بد نگاهم کرد یه لحظه خودمم خجالت کشیدم اما بدون حرف از دستشویی خارج شدم.
×××
آوا*
شالم و رو سرم مرتب کردم و مشمایی که توش لباسای کثیفم و گذاشته بودم و به همراه بقیه چیزا برداشتم و از دستشویی بیرون اومدم، خودمم واقعا هنوز هنگ بودم از این اتفاق و حالم ناخوش شده بود.
در اصل چون انتظارشو نداشتم بد ضدحالی خورده بودم مخصوصا که امروز مهمونی میخواستیم بریم و من همیشه روز اول حالم ناخوش بود چه برسه این دفعه که خیلی زود تر از موعد این اتفاق برام افتاده بود
به اطراف نگاهی کردم و با دیدن جاوید که پشت میزی نشسته بود و سرش تو گوشیش بود سمتش رفتم و همین که نزدیکش شدم سرش و اورد بالا و با دیدن من از جاش بلند شد و صندلی روبه روش و از جا کشید بیرون و تا بشینم و گفت:
_خوبی؟!
_به نظرت چطوریم؟… بریم جاوید دوست ندارم بمونم دوست دارم هر چه سریع تر یه دوش بگیرم
_بزار یه چی بگیرم باز فشارت میاد پایین ضعف میکنی
با عجز نگاهش کردم
_نه فقط بریم احساس میکنم کثیف کثیفم
سری به تایید تکون داد و گفت
_قبلا هم اینطوری شدی ؟
سری به نشونه ی نه تکون دادم و میتوستم بگم واقعا خوشی چند ساعت پیشم کوفتم شده بود هم با زنگ زدن اون ژیلا و هم با اتفاق بدی که برام افتاد
×××
سرم و تکیه داده بودم به پنجره و متوجه شدم جاوید سمت ویلا نمیره چون راه طولانی شده بود!
تقریبا و موقع اومدنمون یک ربعه رسیدیم ولی الان نیم ساعته بیشتر تو راهیم
_جاوید داری کجا میری؟
نگاهش و بهم داد
_دکتر!
کلافه و شایدم عصبی به خاطر وضعیتم گفتم:
_سر و وضعم و نمیبینی؟ بابا من و ببر خونه یعنی تو نمیدونی چرا عادتم زود تر از موعود شده؟
سکوت کرده بود و همین طور که اخماش توهم بود رانندگی میکرد و جواب منم نداد که جِری تر ادامه دادم
_به خاطر اون رابطه مسخره ای که با قصد و سو پا پیش گذاشتی… الانم من و ببر ویلا چرا اخه اذیت میکنی منو؟
دیگه صدام بغض دار شده بود اخمای جاویدم که دیگه جایی نداشت تا بیشتر از این گره بخوره توهم اما سر دور برگردون چنان دور زد که جیغ لاستیک ماشین درومد و با اخمای درهمش نگاهش و بهم داد و گفت:
_نه من خرم نه تو خب آوا نه من نفهمم نه تو… تو همون موقعی که پات تو خونه ی من باز شد میدونستی رابطه من و تو چه احساسی چه هر طور که اون مغز بچه گانت بهت گفته یه روزی کامل میشه! حالا به هر دلیلی شاید دیر این اتفاق افتاد که تقصیر خودم بود اما خواستم بهت بفهمونم برام اهمیت داری نظر تو هم مهم هر چند که صیغم بودی و رابطه کامل حق من بود اما گفتم بزار خودشم بخواد اگه اون شب تو ویلا هم یه نه میگفتی هیچی بین من و تو رخ نمیداد پس این قدر این موضوع تو سر من نزن که هیچ جوره تو کتم نمیره آوا… بس کن فکرات و بریز دور من اگه بخوام با زور پای خودم نگهت دارم یه بچه میندازم تو بغلت و میگم خفه خون بگیر و یه جا تو سکوت بدون این که ژیلا بفهمه زندگیت و کن نون آبت و میدم پس این قدر چیزی و که خودتم خواستیش و نزن تو سر من!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.