نیم نگاهی بهم کرد و سوالی گفت:
_نمیخوای ببینیش؟
_مهمه؟ مگه تو که از خدات نبود قطع رابطه کنم
شونه ای انداخت بالا
_برای من مهم نیست آوا برای خودت میگم دوستت بوده بالاخره
_به خاطر من میگی یا به خاطر آیدین الان؟!
کلافه نگاهش و داد بهم و گفت:
_یکم داری بزرگش میکنی آوا چیز خاصی نشده… یکمم حق بده بهشون، همین الانش فهمیدی دیدت نسبت به آیدین عوض شده از شمال به این ور باهاش حرف نزدی و سر سنگینی
_نه اتفاقا جاوید من از دست رفیق خودم ناراحتم که من و همرازو همدرد خودش ندونست در صورتی که من هر اتفاقی تو زندگیم میفتاد و بهش میگفتم من بهش اطمینان داشتم ولی اون…
سری به چپ و راست تکون داد و با تردید ادامه دادم
_کِی میره؟!
نگاهش و بهم داد
_مهم نبود که
_جاوید!
_میدونی بلدم نیستی فیلم بازی کنی… منم دقیق نمیدونم اما شنبه یک شنبه به گفته آیدین میره
بغض به گلوم چنگ زد و از پنجره به بیرون خیره شدم
_آیدین میزاره بره؟
پوف کلافه ای کشید و ماشین نگه داشت کنار خیابون که متعجب به اطراف نگاهی کردم همین طور که تلاش میکردم اشکام نریزه روبه جاوید گفتم:
_چرا وایسادی؟
یکم خیره نگاهم کرد
_آیدین رابطش و با آتنا از روی دوست داشتن یا حس پیش نبرده این و درک کن آوا همه ی رابطه ها از روی دوست داشتن و عشق و علاقه شروع نمیشن ولی ممکن در آخر با عشق تموم شن! حتی میتونه برعکس اینم باشه حتی میتونه هیچ کدوم اینا نباشه و هیچ وقت علاقه ای هم به وجود نیاد… شایدم عشق و علاقه ای به وجود بیاد اما بازم اون رابطه موندنی نشه!
قضیه آیدین و آتنا به خودشون مربوط نه من و تو… آتنا خودش قبول کرده رابطه ای و که از همون اول آیدین بهش گفته بود قصد جدی کردنش و نداره حالا به هر دلیلی آتنا قبول کرده پس به خودش مربوط نه ما… این آخریا دوستیت و باهاش خراب نکن… آیدینم خودت میشناسیش ادم بدی نیست و خیلیم دلسوز در حد توانشم کمک کرده ماشینش و فروخته بدون پول نره تو یه کشور غریب به امید مدل و کوفت و زهرمار
نیشخندی زدم
_من به این نمیگم کمک میگم یه کار کرده عذاب وجدانش خفش نکنه… اون که استفاده هاش و کرد!
پوف کلافه ای کشید و سری به چپ و راست تکون داد و این بار جدی تر بهم توپید
_من و تو توی رابطشون نبودیم پس پشت آیدین اونم جلو من این طوری نگو… ثانیا اگرم چیزی باشه بین خودشون و به آتنا مربوط میشه که قضاوت کنه نه من و تویی که از دور یه چیزایی و فقط اتفاقی فهمیدیم… اگرم آیدین بد بود الان آتنا تو این لحظه های آخر که تو ایران باهاش نمیموند و رابطشون و تا لحظه آخر نگه نمیداشت… اونا رابطشون و تا همین آخرا باهم میخوان نگه دارن پس دیگه به من و تو هیچ ارتباطی نداره که کی ظلم کرده کی مظلوم بوده… از کجام معلوم باز یه جای دنیا ، هم و دوباره ندیدن یا از کجا معلوم رابطشون بعد این که آتنا رفت کلا قطع بشه!؟… به قول خودت یه سیب میره بالا هزار تا چرخ میخوره تا به پایین برسه
سکوت کردم و هیچی نگفتم… تقریبا با حرفاش قانعم کرده بود ولی فکرشم نمیکردم آتنا با آیدین باشه اونم این همه مدت و به من هیچی نگه!
دستی به مقنعم کشیدم و همین طور که مرتبش میکردم روبه جاوید گفتم:
_خیله خب… حالا چرا وایسادی؟!
اشاره ای به فروشگاه غذایی پشتم کرد
_بریم خرید کنیم… فردا مهمون داریم باید دوستت و بدرقه کنی!
برای من زیاد مهم نیست اما اخلاقت و می شناسم پس فردا آتنا پاش از ایران بیرون بره خودتی که پشیمون میشی و زانوی غم بغل میکنی
حرفش و زد و از ماشین پیاده شد، منتظر نگاهم کرد که دو دل پیاده شدم
قفل ماشین و زد و سمت فروشگاه قدم برداشت. پشت سرش منم قدم برداشتم هنوز وارد نشده بودیم کامل که نگاهم به کنار خیابون خورد!
پسر جوونی ماهی رنگی و سبزه میفروخت برای عیدی که اصلا حواسم بهش نبود… لبخندی زدم و خودم و به جاوید رسوندم و دستم و دور دستش حلقه کردم که نگاهش و بهم داد
_جاوید میدونی بوی چی میاد؟
وارد فروشگاه شدیم و همین طور که یه سبد چرخدار ورمیداشت گفت:
_بوی چی؟!
_یکم فکر کن
_چیه باز بچه خیالیت دلش هوس چی کرده؟
چپ چپ نگاهش کردم، تک خنده ای کرد و گفت:
_چیه خب مگه دروغ میگم
_بابا من بوی عید و میگم عید اولین عیدی که قرار کنار هم باشیم و همش یک هفته مونده تا بهش برسیم و خیلی بیخیال داریم ازش رد میشیم
احساس کردم یکم چهرش توهم رفت اما نگاهش و بهم داد
_کی گفته بیخیالم حواسم هست
×××
سبد پر از خوراکیو داشتیم میبردیم سمت صندوق که چشمم به بستنیا خوش رنگی که تو یخچال بود افتاد و زدم به کتف جاوید
_بچت بستنی میخواد
نیم نگاهی به من کرد
_به بچه بگو تازه آبریزش بینیش تموم شده سرما میخوره باز
نچی کردم
_شیر و عسل و که بچم حالش ازش بهم میخوره و باید برداری ولی بستنی و نه
سری به چپ و راست تکون داد
_برو بردار هر چی میخوای
خنده ای کردم
_جاوید خدایی حامله بشم هر چی بگم مثل این که نه نمیگی…خوش به حال من میشه
_بیا برو کم زبون بریز
لبخندی زدم سمت یخچال رفتم و چند تا از بستنیا خوش رنگ میوه ای که چشمک میزد و برداشتم و تو سبد گذاشتم و داشتیم دیگه میرفتیم تا حساب کنیم که نگاهم به پوشک بچه افتاد و از رو شوخی گفتم:
_پوشک بچشم آف خورده ها
نگاهی به جایی که اشاره کرده بودم کرد و بعد نیم نگاهی به من کرد
_تَوهم مادر شدن برت داشته ها
خنده ای کردم
_خب پوشکاش آف خورده برای بعد که…
هنوز حرفم تموم نشده بودوه یکی از مسئولای فروشگاه از کنارمون رد شد و انگار حرف من و شنید که برگشت و روبه ما گفت:
_عزیزم خیلیم خوبه من برای بچم برداشتم قیمتشم مناسب پای بچرم عرق سوز نمیکنه بیارم برات؟
چشمام گرد شد؟ جاوید خواست چیزی بگه که رو تصمیم آنی گفتم:
_آره یه دوبسته بیارین ممنون میشم ما بریم اینارو حساب کنیم!
لبخندی راضی زد و باشه ای گفت و خواست بره اما پشیمون شد و گفت
_عزیزم بچت چند وقشه راستی؟
_یک سالشه
سری تکون داد و دیگه رفت و من نگاهم و دادم به جاویدی که با چشمای متعجب نگاهم میکرد، نگاه من و که دید گفت:
_الان اون پوشکار و میخوای به من ببندی یا به خودت؟
از جمله ای که گفت زدم زیر خنده که دستم و کشید سمت صندوق و ادامه داد
_زهرمار دختره ی خل
_بابا لازم میشه بالاخره
_آره ولی عرضم به حضورت بچه یک ساله به دنیا نمیاد
شونه ای اندختم بالا و گفتم:
_مگه نگفتی هر چی خواستی بردار
یکم نگاهم کرد
_خدایا شکرت چه زن کم توقعی دارم من واقعا… آخه پوشک؟!
بازم خنده ای کردم که لبخندی زد و ادامه داد اما با لحن آروم که خودم بشنوم
_حواست و جمع کن که شوخی شوخی یهو جدی جدی مامان نشی
با بازو زدم تو پهلوش و بی ادبی نثارش کردم که دست انداخت دور کمرم و همین طور که سمت صندوق میرفتیم در گوشم خم شد و گفت:
_دوست دارم
حرفش و زد و دستش و از دور کمرم برداشت و من و هاج واج تنها گذاشت… مستقیم سمت صندوق رفت و مهلت نداد که بگم منم دوست دارم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگه آوا حامله هس؟
حس میکنم عید قراره یه خبرایی بشه یه اتفاقای بد.. 🙂 😐 😕
عالیییی بود❤😍
توروخدا حال خوب الانشونو خراب نکن ما دیگه طاقت نداریم خدایی
وااای این رمان خیلی خوبه پس لطفا رمان و زد حال نکن یکم بهش خوشی بده انقدر ظالم نباش نویسنده محترم 😂 😂 😂 😂 😂 😂 ❤ ❤ ❤ 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏
فکر کنم شب عید که آخر هفتس آخرین شبی باشه که پیش همن و بعد داستان جادوگر زشت ژیلا و جاوید میاد وسط
نویسنده عزیز تا اینجا داستان رمانت خاص و متفاوت بوده لطف کن ادامه هم همینطور باشه و مثل بقیه رمانا آوا رو با یه بچه که پدرش ازش خبر نداره گم و گور نکن که بعد از چند سال بیان و انگار رمان دوباره داره شروع میشه از اول 🥲
آره توروخدا پای این ژیلای بی همه چیزو از زندگی اینا بکش بیرون.. بذار حداقل بفهمه داره بابا میشه خیلی هیجان انگیزه
الان جاوید که با آوا انقدر آرامش داره و دوستش داره نباید دیگه بره سمت ژیلا یا آوارو از خودش دور کنه اینطوری که انگار خودشو نابود کرده چون واقعا سهام شرکت ارزش عشق و آرامشی که الان داره رو نداره، بازم اگه قید سهامو بزنه اونطوری نمیشه که مث باباش شه چون بالاخره از خودش زندگی خوبیو داره اوضعاعش مث باباش نمیشه
آره واقعا 🥲
چرا هیچی نیست
مسخره مون کردین با این پارتگذاری هاتون
متن داره احتمالا برای شما مشکل داره
چرا هیچ متنی نداره؟