رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 34 - رمان دونی

 

 

 

 

امیریل جا خورد…

-انگار دیشب بهت خوش گذشته…؟!

 

نیش رستا باز شد.

-هوممممم دوسش داشتم… خوب بلدی..!

 

 

امیر خندید اما می دانست اگر همین طور ادامه دهد این دفعه دیگر کار به جاهای باریکتری می کشد…

 

خودش را بالا کشید که دخترک چشمانش درشت تر شد و همراه مرد بالا آمد…

 

رستا نیم خیز شد و لحظه ای با دیدن تن لخت امیر و خودش متعجب شد…

-من اینجا چیکار می کنم…؟!

 

امیر یل دست دور کمر رستا انداخت و بلندش کرد و خودش هم بلند شد…

-من باید این سوال رو از تو بپرسم که چرا با این وضع تو بغلمی…؟!

 

 

رستا سرش را خاراند، یادش نمی آمد…

امیر در دل قربان صدقه قیافه خنگش رفت.

 

-راستی چرا من لختم و توبغلتم…؟!

 

بعد نگاه پایین تنه اش کرد.

-عه شلوارمم نیست…؟!

 

 

امیر بلند زیر خنده زد و دست دور گردن دخترک انداخت و او را سمت خود کشید و از دل ضعفه زیادش گونه اش را گاز گرفت…

-قربون خنگی و گیجیت برم… شما دیشب جوری من و اغفال کردی که مجبور شدم تا صبح سه بار …!!!

 

 

رستا دستش را روی گونه اش گذاشت و چشم غره ای به امیر رفت…

-اون رو که یادم اومد اما اینکه تو دقیقا داری از گیجی من سواستفاده می کنی رو نمی فهمم… بیشعور چرا دندون گرفتی حالا جاش میمونه…؟!

 

 

امیر خم شد و گونه اش را بوسید…

-گونه ای که جای بوسیدن داره، جای دندون گرفتنم داره…البته دیشب بیشتر از زبونم کار کشیدم و حالا گفتم یکمم از دندونام استفاده کنم…!!!

 

 

رستا با تخسی مشتی تو سینه اش کوبید…

-عه حالا یخت باز شد؟! دیشب که خیلی بچه مثبت میزدی…؟!

 

#پست۱۶۱

 

 

 

تا امیریل خواست حرف بزند، گوشی اش زنگ خورد…

اخمی کرد و لعنتی به خرمگس معرکه فرستاد…

-پاشو برو یه دوش بگیر… نماز که نمی خونی حداقل نجس نباش…!

 

 

رستا دهن کج کرد.

-ببخشید حاجی فقط لنگ شما بودم تا احکام دین رو به بنده گوشزد کنی…!

 

 

امیر در حالی که سمت گوشی اش می رفت، با لحن جدی گفت: وقتی جنب هستی نباید چشم ناپاک به کسی بندازی…حتی روی زمینم راه میری زمین نفرینت می کنه…!!!

 

 

ابروهای رستا بالا رقت.

-وا… خب اومدیم و اب قطع شد اونوقت باید چیکار کرد…؟!

 

 

امیر چشم غره ای بهش رفت…

-بازیت گرفته…؟!

 

دخترک شانه بالا انداخت…

– نه والا فقط سوال شرعی پرسیدم…؟!

 

امیر دست به کمر تنها با یک شلوارک نگاه جدی به دخترک لخت کرد که تنها پوشش او سوتین و شورت ستش بود…

-الان اینجا بیابونه که آب نداشته باشی…؟!

 

 

دخترک با ناز پیچ و تابی به تنش داد.

-پرسیدن عیب نیست، ندونستن عیبه حاج اقا…!!!

 

امیر کلافه گفت: حالا که آب داریم… تو برو غسل کن، جواب سوالتم باشه وقتی آب نبود بهت میدم…!!!

 

 

رستا چشم درشت کرد و به امیریلی که سمت گوشی اش می رفت نگاه کرد.

-خب به فرض تو نبودی جواب سوالم و بدی، اونوقت من وسط بیابون چه خاکی تو سرم بریزم…؟!

 

سر امیر به ضرب طرف دخترک برگشت و با حرص و عصبانیت نگاهش کرد…

-تو تنهایی جنب و نجس بدون من وسط بیابون چه غلطی می کنی…؟!

 

#پست۱۶۲

 

 

 

رستا خندید…

-وا امیر چرا همچین می کنی…؟ خب شاید تو نبودی…؟!

 

 

دست به کمر نزدیک شد…

-اونوقت من چه قبرستونیم که زنم تنها وسط بیابون در به در دنبال آبه تا غسل جنابت کنه…؟!

 

 

دخترک موذیانه گفت: شایدم تنها نبودم و یکی دیگه پیشم بود…؟!

 

 

امیر چنان داغ کرد که با یک قدم بلند سمتش، بازویش را چسبید و سمت خودش کشید…

-تو گو می خوری بدون من تنها قدم از قدم برداری…!

 

 

رستا لب گزید اما کوتاه نیامد: خیلی خب بابا اصلا من و تو توی بیابون گیر کردیم و قبلش هم توی ماشین سکس کردیم، حالا هر دوتامون جُنب هستیم اونوقت چطوری باید غسل کنیم…؟!

 

 

امیر خنده اش گرفت اما همچنان ظاهر خشمگینش را حفظ کرد…

-همین الان میبرمت تو همون بیابون، وقتی توی ماشین سکس کردیم بهت میگم چطوری غسل می کنیم…؟!

 

 

چشمان دخترک درشت شد.

فکر نمی کرد شوخی اش جدی شود…!

 

-واقعا جدی میگی…؟!

 

-تو الان آثار شوخی تو من می بینی…؟!

 

 

رستا اخم کرد.

-خب حالا تو هم… نه به دیشب که باید به زور مجبورش می کردی یه تکونی به خودش بده نه به حالا که می خواد من و ببره وسط بیابون …!!! چند چندی با خودت حاجی…؟!

 

 

امیر قدمی سمتش برداشت.

-مگه نمی خواستی بدونی چطوری تو بیابون غسل جنابت می کنن…؟!

 

#پست۱۶۳

 

 

 

 

رستا چشم غره ای بهش رفت.

-نظرم عوض شد حاجی… من همین جا میرم غسل می کنم و کار به دونستن احکام شرعیتون ندارم… عزت زیاد…!!!

 

 

رستا عقب گرد کرد که سمت حمام برود اما به یکباره امیر سمتش هجوم برد و دست زیر زانویش برد و روی هوا بلندش کرد که جیغ دخترک هوا رفت…

 

-چیکار می کنی دیوونه…؟!

 

امیر دخترک را دم حمام زمین گذاشت و او را به داخل هل داد…

-خودم غسلت میدم… آخه به تو اعتباری نیست…!

 

 

رستا شاکی شد…

-نه حاجی بگو دلم حموم دو نفره می خواد، غسل بهونه اس…!!!

 

 

 

-دقیقا همینی که گفتی…؟!

 

 

**

 

رستا

 

با یادآوری کارهایش لبخند روی لبم می نشیند.

 

تمام مدت در حمام از نگاهش حرارت و نیاز می بارید و باز هم سعی در کنترل خودش داشت تا به دخترانگی هایم دست نزند…

 

که اگر جای او هر مرد دیگری بود و عاشقانه دوستش می داشتم، بی برو برگرد تمام خودم را تقدیمش می کردم…

 

در عجب بودم چطور تا این سن مجرد مانده است…؟!

 

اولین حمام دو نفره مان هم ثبت اولین خاطرات مشترکمان شد و می دانستم امیر هم فراموش نخواهد کرد…

 

 

نگاهی به آینه کردم و با دیدن خودم چشمانم از شرارت برق زد.

نیم تنه اسپورت با شورتک ستش ترکیب بی نظیری بود و خدا می داند قصدم خیر بود و بس…

 

-رستا کجایی من بای….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 181

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی تام
بی تام
3 ماه قبل

که چی دختر این همه خار میکنین. از تن و بونش واسه نمایش استفاده کن و خنگ نشونش بدین. حیف از این رمان هایی که انقد شخصیت دختر خاروخفیف میکنن و انتظار دارن جامعه بهشون بها بده

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  بی تام
3 ماه قبل

تو ناراحتی میتونی نخونی کسی زورت نکرده

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

رستا دست شیطونو از پشت بسته 😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x