دست روی پیشانی گذاشته و به اتفاقاتی که افتاده فکر می کند.

رفتارهای ناپخته رستا اقتضای سن و نشان از بی تجربه بودنش بود…

 

 

اما یک مالکیتی هم این وسط بود که برای مرد و زن یک طور تعریف می شد…

واکنش رستا موقع حرکت مونا نشان از مالکیتش بود یا حتی خودش هم جای او بود شاید بدتر برخورد می کرد…!!!

 

 

 

لبخندی روی لبش شکل گرفت.

هرچقدر بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه می رسید که رستا هم او را می خواهد…!!!

 

دخترک شیطنت زیاد داشت اما عجیب به دلش می نشست…

نسبت به رستا حس خاصی داشت…

حسی که همیشه با او همراه بود و باعث می شد تحت هر شرایطی از او مراقبت کند…

 

او را از بچگی تحت حمایت کامل خودش زیر نظر داشت تا مبادا آسیبی ببیند…

 

 

نفسش را سخت بیرون می دهد و گوشی اش را بر می دارد و وارد گالری اش می شود…

عکس های رستا را می آورد و یکی یکی ان ها را می بیند و لبخند روی لبش می نشیند…

 

 

محرمیتشان یک پوئن مثبت برای آشنایی و بیشتر شناختن دخترک بود که می توانست برای یک تصمیم بزرگ خود را آماده کند مخصوصا با ان دو رابطه ای که هیچ وقت از ذهنش پاک نمی شود…

 

رستا بی نظیر بود…

تن سفید و خوش تراشش، موهای طلایی اش، صورت زیبا و چشمان خاکستری اش نفسش را بند می آورد مخصوصا با ناز و غمزه هایی که برایش می ریخت…

 

 

ته دلش مالش رفت و توی ذهنش داشت به این فکر می کرد یک سفر دو نفره می تواند هیجان بیشتری به این رابطه و باهم بودنشان بدهد…

 

رستا اول و آخر مال خودش بود.

جز خودش هیچ کس جرات لمس تن یا بوسیدنش را نداشت…

این بار ساده نمیگذشت و تمام رستا را به نام خود می کرد

 

#پست۲٠۱

 

 

 

رستا با نگاهی ریز شده به سایه که سرش از صبح توی گوشی بود، گفت: دقیقا از صبح داری چه غلطی می کنی که سرت مرتب تو گوشیه…؟!

 

 

سایه سر بلند کرد.

-به تو چه…؟!

 

 

ابرو بالا انداخت.

-همه چیزت به من مربوطه زنیکه… زود بگو ماجرا چیه وگرنه میرم از عماد می پرسم…!

 

 

سایه براق شد.

-تو بیجا می کنی از عماد چیزی بپرسی…؟!

 

 

رستا خندید.

-عه پس یه خبری هست…؟!

 

 

سایه چشم در حدقه چرخاند و می دانست اگر حرفی نزند، دخترک دست بردار نیست.

-خبر خاصی نیست اما یه چند روزیه بهم پیام میده…!!!

 

 

نیش رستا شل شد.

-خیلی بیشعوری… این عماد رو چطوری تو دام انداختی…؟!

 

 

-والا من کاری نداشتم، خودش ول کن نبود الانم به بهونه نزدیکیش بهم، یه حرفی پیدا می کنه تا باهام در ارتباط باشه…!!!

 

 

-بمیرم برای تو که اصلا دلت نمی خواد.

 

صورت سایه درهم شد.

-دلم می خواد اما می دونم با مادرش به مشکل می خوریم…!

 

 

-مادر عماد کلا با همه مشکل داره… حالا تو چرا جدی گرفتی…؟!

 

-چون می دونم تصمیم عماد جدیه…!!!

 

رستا چشم درشت کرد.

-بهت پیشنهاد ازدواج داده…؟!

 

#پست۲٠۲

 

 

 

-اونجوری که فکر می کنی نه ولی می دونم او اهل این رابطه های دوستی هم نیست… چون قبل از این گفته بود تصمیمش جدیه اما همه چیز به نظر من بستگی داره و تنها چیزی که ازم خواسته اینه که هیچ پسری جز خودش تو زندگیم نباشه تا بتونیم به تفاهم برسیم…!!!

 

 

ابروهای رستا بالا رفت.

-چه چموشیه این عماد… بهش نمیاد اینقدر اهل دل باشه…!!!

 

 

سایه با یادآوری موضوعی یک دفعه خنده اش گرفت.

-نمی دونی چند روز پیش که دم کافه اومده بود دنبالم چیکار کرد…؟!

 

-چیکار کرد…؟!

 

-به مانتوم و کراپ نیم تنم گیر داده بود… می گفت اینا در شان یه خانوم زیبا و بالغ نیست…!!!

 

 

رستا هم خندید.

-ای مثل امیره بیشرف…. این دو تا با زبون و سیاستی که دارن بلدن چطوری به اهداف پلیدشون برسن…!!! دیدی که امیر هم آخر سر تو اتاق من وحشی رو چطور رام کرد و فرستاد بیرون…!!!

 

 

سایه به تایید سر تکان داد.

-دقیقا از همین سیاست مداری عماد خوشم میاد که می دونه چطوری با یه زن حرف بزنه و بهش احترام بزاره….

 

 

نگاه رستا پر از مهر شد.

-چون دیدم همیشه حاج یوسف به عمه فرشته با احترام رفتار می کنه…!!!

 

 

-احترام حاج رضا هم به ستاره دارم می بینم و خوشم میاد…!

 

رستا سر کج کرد…

-مامان ستاره من زیادی ناز داره البته حاج رضا هم خریدار خوبیه…!!!

 

چشمان سایه ستاره باران شد.

-خواهرم مستحق این همه عشق و دوست داشتن هست رستا…!!!

 

#پست۲٠۳

 

 

 

رستا داشت لیست حساب های این ماه را چک می کرد که حضور سایه را در کنارش احساس کرد.

نگاهش را به او داد…

 

-چیزی می خوای…؟!

 

سایه با اخم هایی درهم نگاهی به رو به رو کرد.

-من نه ولی اونی که رو به روت ایستاده انگار یه چیزی می خواد…!!!

 

 

رستا نگاهش را به رو به رو داد و با دیدن مونا اخم های او هم در هم شد.

-کافه تعطیله خانوم…!

 

 

سابه خنده اش گرفت و وقتی دید که رستا می تواند از پس خودش بربیاد تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.

 

 

مونا هم هیج از رستا خوشش نمی آمد اما عقل حکم می کرد که با پنبه سر ببرد…

-نیومدم دعوا کنیم، اومدم باهات حرف بزنم…!!!

 

 

رستا در لپ تاپ را بست.

-خانوم من با شما حرفی ندارم، لطفا تشریف ببرید.

 

 

مونا هم می خواست سر به تن رستا نباشد اما حفظ ظاهر کرد.

-خواهش می کنم… تو دچار سوتفاهم شدی…؟!

 

 

رستا از پشت پیشخوان بیرون آمد و رو به رویش ایستاد.

قد و هیکلش از مونا کوچک تر و ریزه تر بود اما در سلیطه گری رو دست نداشت.

-ببین من اون چیزی که با چشمام می بینم رو باور می کنم، اوکی…؟!

 

 

مونا عاصی شده گفت: اون چیزی که تو دیدی فقط یه واکنش غیرعادی بود، همین…!!! توی دانشگاه یکی بهم پیله کرده، می خواد باهام ازدواج کنه… دست از سرم بر نمی داره…!!!

 

 

رستا با چشمانی باریک شده لحظه ای مکث کرد.

-حتما یه آتویی هم دستت داره که ول کن نیست و تو هم می ترسی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۱۶۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
10 روز قبل

سال بد،گلادیاتور،هامین،آووکادو پارت ندارن؟

Shiva
Shiva
پاسخ به  خواننده رمان
10 روز قبل

فئودال و رزهای وحشی که کلا هیچ

بینام
بینام
11 روز قبل

میشه زود زود پارت بزاری🥲

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x