رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 52 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 52

 

 

 

 

امیر دست دور گردن دخترک انداخت و او را سمت خود کشید.

-مگه به حرف توئه… مگه جرات داری ندی…؟!

 

 

رستا با حرص مشتی توی سینه اش زد.

-جراتش و دارم ولی زورم بهت نمی رسه بیشعور…!

 

امیر دلش رفت و با شوری که به دلش افتاد سمت لبانش هجوم برد و لب روی لبش گذاشت.

 

*

 

-شبیخون بهم زد…!

 

سایه زنگ زده بود و داشت گزارش لحظه به لحظه می کرفت.

انگار بهش وحی شده بود که قرار است چه اتفاقی بیفتد…!!!

 

چشم باریک کرد.

-گو خوردی… تو خودت زودتر وا رفتی…!

 

 

رستا نیشش باز شد.

با وجود درد اندکش کاملا حق با ترانه بود که به خوبی او را می شناخت.

-موندم من رفتارهام ضایعه یا تو خوب من و می شناسی…؟!

 

سایه خندید.

-هر دوتاش…!

 

 

رستا هم از ان طرف داشت از فضولی میمرد تا بداند آنها به کجا رسیده اند…

-خب زیادی از من کشیدی، از خودتون بگو تو چه غلطی کردی…؟!

 

-کمی تا قسمتی ابری یخش باز شده، نگام می کنه و دستم رو گرفته… بیشعور نمی دونه تو کف لباشم، دریغ می کنه…!

 

 

رستا ناباور خندید.

-سایه بیشعور نباش این بچه نامحرم ببینه سرش و زیر میندازه تو چطور توقع بوسیدن داری…؟!

 

 

سایه پوزخند زد.

-فیلمشونه… مگه امیر چطوری تو رو بوسید…؟! خدا نکنه آب ببینن وگرنه شناگر ماهری هستن…!

 

 

رستا بغ کرده لب گزید.

-راست میگی ولی من بعد گوهی که خوردم عذاب وجدان ستاره رو دارم…!!!

 

#پست۲۲۴

 

 

 

سایه جدی شد…

-به قول خودت بعد گوهی که خوردی، عذاب وجدان گرفتی که چی…؟! مگه اولش نمی دونستی…؟!

 

 

-تو دلم و خالی نکن سایه…!

 

رستا نگاهی به امیر که سرش توی لپ تاپ بود کرد و وقتی دید حواسش نیست خیالش راحت تر شد.

-من هر کاری کردم به خاطر دلم بود…!

 

 

سایه اخطار داد.

-پس مادری که این همه سال به خاطر تو از دل و جوونیش گذشت چی…؟!

 

 

رستا غمگین جواب داد.

-نمی دونم سایه…!!!

 

 

سایه دلش نیامد بیشتر از اذیتش کند و به امیریل اعتماد داشت.

می دانست که تحت هیچ شرایطی رستا را تنها نمی گذارد…

-بهتره بهش فکر نکنی… ما آدما بعضی وقت ها کارایی رو می کنیم که نمی دونیم بعدش چی پیش میاد…!!!

 

 

رستا با نگاهی که شور و شیفتگی درونش موج میزد به امیر خیره شد.

-امیر همیشه و همه جا اونقدر حواسش بهم بوده که بهش اعتماد دارم… می دونم قرار نیست تنهام بزاره…!!!

 

 

سایه بی حوصله جواب داد.

-بهتره یه کاری کنی زودتر عروسی بگیرین… اونوقت با خیال راحت می تونی هر دفعه بهش فراخوان شبانه بدی…؟!

 

 

رستا ابرو بالا انداخت…

-فراخوان شبانه…؟!

 

-منظورم همون سکسه خره… نخواستم جلوی عماد بگم… بهتره برم صحبتمون طولانی شد می ترسم پسره دوباره یخ بزنه…!!!

 

 

رستا با خنده خداحافظی کرد و گوشی اش را روی میز گذاشت.

کمی حوصله اش سر رفته بود که نگاه پر اخمی به امیر کرد.

حرصش گرفت.

چندبار صدایش زد که امیر متوجه نشد.

یک ان به سرش زد و برای جلب توجه اش فریاد کشید…

-آخ دلم امیر… آخ…!!!

 

#پست۲۲۵

 

 

 

امیر چنان از جا پرید که نزدیک بود با صندلی از پشت به زمین پرت شود که میز را گرفت…

 

رستا خنده اش گرفته بود اما به زور خودش را کنترل کرد و دوباره جیغ کشید و اسم امیر را صدا زد…

 

 

امیر بیجاره هول زده و نگران سمت دخترک دوید…

-چی شده…؟! دلت درد می کنه…؟!  تو که خوب بودی…؟!

 

 

رستا با قیافه ای ناراحت و بغ کرده نگاهش کرد.

-دلم درد می کنه امیر…!!!

 

 

امیر دلش برای ناز صدایش رفت.

دخترک را بلند کرد و کنارش نشست.

توی آغوشش کشید و دستش را زیر لباسش برد و شروع کرد به نوازش شکمش…

 

-می خوای برات مسکن بیارم…؟!

 

رستا سر توی سینه اش فرو برد و ناز آمد.

-نه نازش کنی،  خوب میشه…!

 

 

ابروهای امیر بالا رفت.

شک کرد.

-با ناز کردن من خوب میشه…؟!

 

 

رستا نیشش باز شد و سر بالا آورد.

با چشمان روشن و نازدارش خیره مرد شد.

 

خمار نگاهش را پایین آورد و رو لب های مرد زمزمه کرد.

-ببوسیم زودتر خوب میشم…!!!

 

 

دل امیر توی سینه بی قراری می کرد.

خیره لبان دخترک شد.

از اول هم ان جیغ و دادهایش فیلم بوده تا او را به آنجا بکشاند.

 

 

دست پشت گردنش برد.

-وقتی آتیش پاره میشی و میفتی به جونم بیشتر از بوسیدنت می خوام، ولی…!

 

#پست۲۲۶

 

 

 

چانه اش را محکم چنگ زد و با حرصی که بهش دچار شده بود، خمار ادامه داد: ولی حیف که فعلا نمیشه…

 

فرصت نداد و سمت لبان دخترک هجوم برد و دلی از عزا درآورد…

 

خشونت دلنشینش دخترک را ترغیب به همراهی کرد که دست بالا آورد و دور گردن مرد پیچید.

 

 

****

 

-توی آب نمیری رستا…!

 

رستا با لبی برچیده نگاهی به دریا کرد و با وزیدن باد سردی توی خودش جمع شد.

-مگه میشه تا لب دریا اومد و توی اب نرفت…

 

 

امیر از پشت توی آغوشش گرفت.

کنار گوشش را بوسید.

-آره قربونت برم میشه نرفت… نمی خوام سرما بخوری…!

 

 

رستا چشم به دریا دوخت.

دریا آرام بود و گاهی یک موج روی آب می زد.

ذهنش مشغول بود اما کاری ازش بر نمی آمد چون راهی بود که خودش انتخاب کرده بود…

 

 

امیر متعجب سکوتش شد.

-ساکت شدی؟ به چی فکر می کنی…؟!

 

 

نخواست امیر متوجه مکنونات قلبی اش شود که به زور لبخند زد.

-هیچی دارم فکر می کنم که دریا تو شبم خیلی قشنگه اما خوف هم داره…!!!

 

 

امیر ابرویی برای جمله بی ربط و فلسفی اش بالا انداخت.

نخواست دخترک را مجبور کند اما حتم داشت رستا از یک چیزی رنج می برد.

هیچ کس به اندازه او رستا را نمی شناخت…

 

-می دونستی زندگی هم مثل دریا هم قشنگه هم خوف داره….؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناستانم
ناشناستانم
1 ماه قبل

پارت مارت خبری نیست

لیلا
لیلا
2 ماه قبل

اینا هم هر دیقه تو همن😐😐معلومه اولش اینجورین بعدش یه جدایی طولانی بینشون میفته😐

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x