سایه با خجالت از عماد جدا شد و با دیدن سرخی صورتش لبخند زد…

-بهت نمیاد خجالتی باشی…؟!

 

 

سایه خیره اش شد.

-چرا بهم نمیاد…؟!

 

عماد کمی خودش را عقب کشید.

-وقتی یادم میاد چطوری توی خیابون پریدی و پسره رو با قفل فرمون زدی به خودم گفتم این دختره چه گودزیلاییه…!!!

 

 

سایه خنده اش گرفت.

-خودت که دیدی چطوری داشت قلدر بازی در می آورد تازه می خواست خسارت نده…!

 

-شانس آوردی که تو خسارت ندادی… با اون ضربه ای که توی سرش زدی می دونی باید ماشینت و جا میذاشتی و برمی گشتی…!

 

 

سایه شانه بالا انداخت.

-مهم اینه تو رو دارم و مواظبمی…!!!

 

 

حرفش چنان به مزاج عماد خوش آمد که مرد با لذت دست دور گردنش انداخت و او را سمت خودش کشید و لبش را کوتاه بوسید.

-اونوقت کی مراقب منه در مقابل همچین بلایی…؟!

 

 

چشم سایه درشت شد.

-بلا رو با منی…!

 

-مگه کس دیگه ای هم هست…؟!

 

دختر اخم شیرینی کرد.

-انگار باید قفل فرمونم و با خودم همیشه همرام داشته باشم…؟!

 

ابروهای عماد بالا رفت.

-تهدید می کنی…؟!

 

دلبرانه جواب داد.

-دارم ملتفتت می کنم…!!!

 

 

عماد بیشتر سمتش خم شد و با نگاهی شرورانه بهش خیره شد و به یکباره دختر را روی مبل خواباند و بی هوا لبانش را به کام گرفت…!

 

#پست۲۳۷

 

 

 

-با من قهری، با شکمت که دیگه قهر نیستی…؟!

 

رستا نگاه تندی به امیر کرد.

-امیر بیشعور نباش… از دستت عصبانیم…!!!

 

 

امیر از پشت در آغوشش گرفت.

-قربون خانومم برم فکر می کردم جنبت خیلی بالاتر از این حرف ها باشه…!

 

 

رستا سعی کرد دستانش را از دور شانه اش باز کند.

-نه آقا اشتباه کردی من خیلی هم بی جنبه ام…!

 

 

امیر گونه اش را بوسید.

-غذا یخ کرد، رنگتم پریده بیا عذات و بخور که از گلوی منم پایین بره…!

 

 

دخترک لج کرد.

-تو هم می تونی نخوری…!

 

 

-دلت میاد من از صبح باید سه بار دیگه غذا می خوردم ولی به خاطر تو هیچی نخوردم…!!!

 

 

رستا نفسش را با حرص بیرون داد.

-امیر من از دست تو چیکار کنم…؟!

 

امیر گونه اش را بوسید…

او را دور زد و رو به رویش قرار گرفت.

-هیچی گلم پاشو خودت و تقویت کن که شب باز یه دو راند دیگه بریم…!!!

 

 

این بار رستا از حرص خواست مشتی به سینه اش بکوبد که مرد جا خالی داد و دخترک با خنده ای که روی لب داشت پهن می شد. به سختی جلوی خودش را گرفت.

-حیلی پررویی امیر… دیشب وسط کار بیهوشم کردی و دوباره داری نطق می کنی…؟ بیشرف من و آوردی گردش یا راه به راه آب کمرت و خالی کنی…؟!

 

 

مرد چشمکی زد.

-چی میشه کنار گردش یه دوتا کمرم بزنم…!!!

 

دخترک جیغ کشید.

-دوتا کمر بود…؟! جرم دادی لامصب که وقتی راه میرم احساس می کنم یه چی توم داره عقب جلو میشه…!!!

 

#پست۲۳۸

 

 

 

رستا

 

در عجبم از مردی که همیشه خدا اخم داشت و اهل شوخی نبود… چشم غره هایش امانم را بریده بود ولی حال می خندید…

 

 

امیریل یک پلیس خشک و متعصب بود که دائما گیر بود روی لباس هایی که می پوشیدم و از لجش همیشه بدترین ها را انتخاب می کردم.

 

هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی این گونه شیطنت وار شوخی کند.

 

 

بعد از شوخی صبحش با آنکه زیاد برایم مهم نبود اما با او قهر بودم و حرفی نمی زدم…

 

-خانوم خانوما نمی خوان یه گوشه چشمی برای آقاش بیاد…!

 

به خدا که می خواهم بخندم ولی تمام سعی ام را می کنم که نخندم.

-آقامون یکم ادب بشه خوبه…!

 

 

مرا از پشت در آغوش گرفت.

سرش را توی گردنم فرو برد و عمیق بوسید.

-جوجه یه کاری نکن که بخورمتا… این چیه باز پوشیدی…؟! می خوای من و حرص بدی…؟!

 

-برای تو نپوشیدم که…!

 

 

ازم جدا شد و مرا برگرداند.

اعصابش بهم ریخته بود.

 

از صبح تا عصر یک کلمه حرف نزده و با این قیافه مدام جلویش رژه می رفتم…

 

-ببین خودت میخاری رستا… هی دارم خودم رو کنترل می کنم ولی خودت نمیذاری…!!!

 

 

خواستم از آغوشش بیرون بیایم که نگذاشت.

-من چیکار به تو دارم… تو می تونی خودت رو کنترل کن، نمی تونی هم مشکل من نیست…!!!

 

 

چشمانش کدر شدند.

-ادم باش رستا… وگرنه جرت میدم هم دهنت و هم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
5 روز قبل

چه بی‌شعوره امیر😐
باور کن آخرش میره مونا رو عقد میکنه رستا هم میگه صیغم باش

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x