رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 59 - رمان دونی

 

 

 

 

-ولی می تونست به حرفم گوش بده و کاری نکنه تا من سنگ روی یخ بشم…

 

 

دست ستاره را گرفتم و با فشار اندکی قصد دلداری دادنش را داشتم.

-الان تو به خاطر خودت ناراحتی یا حرف مردم…؟!

 

 

نگاهم کرد و نمی دانست اصلا کدام طرف را میخواهد بگیرد…؟!

شوک وارد شده تمام منطق و عقایدش را تحت تاثیر قرار داده بود که نمی توانست درست فکر کند و حرف بزند…

 

 

کاملا بهش حق می دادیم اما این طرز برخورد از مادری که یک عمر پرستار مهربان و دلسوزی بوده که در عنفوان جوانی شوهر جوانش را از دست داده و خود یک تنه بار زندگی و دخترکش را به دوش کشیده انتظار نمی رفت.

 

 

دلم برای عمو رضا سوخت.

سایه پشت حرفم را گرفت.

-سوال دخترت و جواب ندادی ستاره…؟!

 

 

مامان نگاهش را به سایه داد.

شوک و ناامیدی توی نگاهش موج می زد.

-نمی دونم…!!!

 

 

سایه بغلش کرد و مامان دوباره زیر گریه زد که دست روی شانه اش گذاشتم و کمی فشار دادم.

-مامان این حال و روزت بیشتر از اونچه که بد باشه به نظرم خیلی هم خوبه حداقل برای منی که یکی بودم… به قول خودت هیچ وقت از چیزی که خدا بهت داده ناراحت نباش چون خیرمصلحتی توش بوده که اون بیشتر از ما ازش خبر داره… در ضمن دل عمو رضام رو هم شکوندی…. مگه نمی دونی این طایفه عاشق بچه هستن مخصوصا دختر… مامان اگه بچت دوباره دختر باشه بازم میشی سوگلی طایفت….!!!

 

#پست۲۵۵

 

 

 

سایه هم خندید و کمی از مامان حیرت زده جدا شد.

-حق با رستاس… نمی دونی وقتی حاج رضا گفت حامله ای چه برقی تو چشماش بود…!

 

 

مامان دوباره بغض کرد.

-ولی سن من از حامله شدن گذشته…!

 

 

رستا چشم در حدقه چرخاند.

-ول کن تو رو خدا مامان این حرفا رو… بعضی از دخترا هنوز توی این سن تازه به فکر تشکیل خانواده می افتن و ازدواج می کنن… تو که قربونت برم سه هیچ از شون جلوتری…!

 

 

مامان متوجه منظورم نشد اما سایه خندید…

-منظورش اینه یه دختر داری و دوباره ازدواج کردی و بازم حامله ای…

 

چشمکی زدم…

-فقط امیدوارم اینم دختر باشه…!!!

 

ماما دست بردار نبود.

-ولی من نمی خوامش…!

 

 

اخم در هم کشیدم…

-ولی مامان من و عمو رضا توی این مدت کم بهش دل بستیم… حتی نمی تونی تصور کنی که چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم…!

 

-ولی من جلوی مردم…

 

سایه به میان حرفش پرید.

-من ریدم تو دهن مردم… من نمی ذارم هم خودت رو هم اون بچه تو شکمت رو به کشتن بدی… به خدا بفهمم بلایی سر خودت یا اون بچه آوردی دست رستا رو می گیرم و برمی گردم شیراز…!!!

 

 

هاج و واج نگاه جدیت سایه کردم….

حتی من حساب بردم ولی واقعا جدی بود…!!!

او بیشتر دلش به حال عمو رضا سوخته بود تا ستاره…!!!

 

#پست۲۵۶

 

 

 

سایه دستم را گرفت و بدون نگاه کردن به مامان از اتاق زدیم بیرون…

-سایه خیلی تند رفتی…!

 

 

سایه بی خیال شانه بالا انداخت.

-الان حاج رضا میره داخل دلش رو به دست میاره…!

 

لب گزیدم…

-ولی من می خواستم با عمورضا حرف بزنم…؟!

 

-واسه حرف زدن وقت زیاده…!

 

دنبالش رفتم و توی راهرو عمو رضا را دیدیم…

نگاهش به ما بود و به محض نزدیک شدنمان او هم سمتمان امد…

بیچاره رنگ به رو نداشت.

-چی شد…؟! حالش خوبه…؟!

 

 

سایه مهربان خندید.

-حالش خوبه و خیالتون راحت باشه که دیگه حتی حرفش هم نمیزنه…!!!

 

 

دوباره برق به چشمان عمو رضا برگشت که لبخند بزرگی صورتش را گرفت…

-چجوری؟! من که خودم و کشتم ولی نشد…

 

سایه با غرور گفت: من خواهرشم حاج رضا…! اما شما خیالتون راحت باشه حتی می تونین برین ناز خودش و بچتون رو بکشین…. در ضمن مبارک باشه الهی که پا قدمش هم خوش یمن باشه مخصوصا اگه دختر باشه…!!!

 

 

حاج رضا خوشحال یک دفعه چنان احساسات بهش غالب شد که سر سایه را گرفت و روی سرش را بوسید…

-خدا ازت راضی باشه دخترم…!

 

 

سایه خندید.

-همین که شما تا به این حد خوشحالی، منم خوشحالم… بهتره برین پیش ستاره…!!!

 

 

حاج رضا روی سر منم بوسید و بعد در چشم بهم زدنی رفت…

با دهانی باز گفتم: چرا اینا اینقدر زن ذلیلن…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x