رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 65 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 65

 

 

 

 

روی نیمکت پارک نشسته بودم و با زور سایه را از سر خودم رفع کردم.

حالم خوب نبود، دل و دماغ نداشتم و بیشتر اعصاب خوردی ام هم به خاطر پریودی بود که بیشتر وقت ها این گونه بهم می ریختم….

 

عکس های امیر یل را یکی یکی رد می کردم و با دیدنش گرچه دلتنگ می شدم ولی ان لحظه هم نمی خواستم ببینمش…!

 

-خانوم لطفا حجابتون رو رعایت کنین…!

 

انگار که خیالاتی شدم.

سرم را برگرداندم و با دیدن یکی از خواهران فاطی کماندو اهل گشت ارشاد لبخند زدم…

اخ که من امیر را کم داشتم و این ها هم بر سرم نازل شدند…

اصلا دوست داشتم با یکی دعوا کنم و امیر را دق بدهم و چه موقعیت خوبی نصیبم شد…!

 

شماره امیریل را گرفتم و توی جیب پالتوی کوتاه و جلوبازم گذاشتم که حداقل امیر را حرص دهم…

 

زن وقتی می بیند محل نمی دهم مهربان تر بهم می گوید…

-عزیزم حجابت و درست کن…!

 

لبخند ژوکوندی زدم.

-من مشکلی با حجابم ندارم شما دارین می تونین با برادران بسیجیمون از اینجا برین…!

 

دو مرد با لباس های شخصی هم کنارش بودند که یکی کوتاه، چاق و کچل بود و ان یکی بهتر ولی هردو نچسب بودند…

 

مرد کوتاه و چاق اخم کرد.

-خانوم اون رو سری رو بکش رو سرت وگرنه میبریمت ستاد منکراتی و اونوقت ننه بابات باید بیان جمعت کنن و ببرنت…!

 

دوست داشتم خفه اش کنم ولی باز هم دندان سر جگر گذاشتم…

-همون ننه بابای من با حجاب من مشکلی ندارن که شما داری یقه برای من جر میدی… من هرجور دوست داشته باشم می پوشم، ربطی هم به شما نداره…!!!

 

#پست۲۸۶

 

 

 

ان کوتوله چاق بهش برخورد که صورتش از حرص و خشم سیاه شد.

-دختر حرف دهنت و بفهم وگرنه جور دیگه ای دهنت و می بندم…

 

داشت روی اعصابم می رفت…

-در حدی نمی بینم بخوام باهات دهن به دهن بشم…

 

زن پا در میانی کرد.

-دخترم لطفا شالت و درست کن و برو…!

 

توجهی به زن نکردم و عقب گرد کردم و خواستم دور شوم که یک دفعه یقه پالتویم از پشت کشیده شد و تعادلم را از دست دادم و با جیغی زمین افتادم.

 

 

مرد کنارم امد و دستش را روی سینه ام گذاشت که لحظه ای با لمس سینه ام نیشخندی زد و چشمانش برق زد…

-نه بد مالی هم نیستی…منظورم سینه هاته، بزرگن…!!!

 

دود از سرم بلند شد و حتی ان زن و مرد هم فهمیدند…

چنان داغ کردم که با لگد پا توی سینه اش کوبیدم که پرت شد روی زمین…

-بیشرف کثافط مال ننت ماله و بزرگ دیوث…؟!

 

همه وایساده بودند و داشتند نگاه می کردند و یک عده هم مشغول فیلم گرفتن بودند…

 

زن دست زیر بازویم گرفت و بلندم کرد.

-دختر جون ببین چه شری درست کردی اگه اولش مثل آدم روسری سرت می کردی این اتفاقا نمی افتاد…!

 

ان مرد سمت ان کوتوله رفته بود که یهو او را کنار زد و چنان بهم حمله کرد و موهایم را کشید که از درد جیغ کشیدم ولی ول کن نبود که سیلی به صورتم و بعد لگدی به پهلویم زد که چشمانم از درد سیاهی رفت و تنم شل شد ولی نمی دانم چی شد که یک دفعه سرم سبک شد و توی آغوش آشنایی فرو رفتم…

 

-داری چه غلطی می کنی بیشرف…؟!

 

#پست۲۸۷

 

 

 

صدای امیر بود که انگار جان تازه گرفتم…

پر اشک خیره اش شدم که صورتش از عصبانیت کبود شده بود و با دیدن نگاهش که روی گونه راستم بود اخم هایش بدتر درهم رفتند که نعره زد…

 

-دست روی زن من بلندی می کنی بی وجود عوضی…؟!

 

تا به خودم آمدم من و رها کرد و سمت ان کوتوله چاق رفت و زیر مشت و لگد گرفتش…!

 

از عصبانیتش توی بهت بودم که هیچ کس حریفش نمی شد تا ان کوتوله را از زیر دست و پایش دربیاورد…

 

ان زن چادری با التماس سمتم آمد…

-هی دختر جون چرا نگفتی شوهرت یه پلیس درجه داره… کشتش برو بلندش کن…!!!

 

همهمه ای بلند شد و خنده ام گرفت…

درست وسط یک سکانس اکشن بودم و امیر فرشته نجاتم…

 

خواستم بگویم حقش هست که ان مرد هم به التماس افتاد…

-دختر جون برو اگه بمیره شرش دامن شوهرتم می گیره…!

 

به ناچار با پهلوی درد گرفته از بین جمعیت رد شدم و سمت امیر رفتم و با دیدن صورت داغون و پر از خون مردک کوتوله ماتم برد…

 

دیر می جنبیدم امیر او را می کشت…

هیچ کس حتی ان سربازهای جوجه خروس هن حریف ان قد و هیکل نبودند و خدا لعنتم کند که توی ان لحظه یک دفعه دلم سکس خواست… اخر دلم برایش ضعف رفت.

به خاطر من خودش را توی دردسر انداخته بود…

 

قدم تند کردم اما میان راه خودم را پخش زمین کردم که یکی از سربازها زودتر سمتم دوید…

-خانوم چی شد…

 

چشم باز کردم و یا خنده گفتم.

-بگو زنت غش کرد.

 

سریاز مات نگاهم کرد.

اخم کردم.

-د پاشو برو بهش بگو الان می کشتش…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 162

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
7 روز قبل

چندش…چطور این چرت و پرت ها رو مینویسی عزیزم

آخرین ویرایش 7 روز قبل توسط زهرا
Rina*%
Rina*%
7 روز قبل

زود مارتارو بزارررررررررر😪

Shiva
Shiva
7 روز قبل

احساس کردم نویسنده ۱۳ سالشه و داره فیلم هندی تعریف میکنه چون هیچ مرد ایرانی شغل و موقعیت شغلی رو به شرایط اينچنينی نخواهد فروخت و ترجیحا به زنش میگه خودتو درست کن و آبروی منو بین همکارا نبر نه اینجوری بره طرف رو زخمی کنه و بعد اگه شکایت شد زندان و دیه ضرب و جرح بده سر هیچی

خواننده رمان
خواننده رمان
7 روز قبل

رستا چه جونوریه فقط دلش میخواد دردسر درست کنه.فاطمه خانم پارتای دیروز چی میشن سال بد رو هم که نذاشتی دوهفته هم بیشتر شده پارت نیومده ازش

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x