نگاهش تیره و ترسناک شد.
-نمی خوای بفهمی و همه چیز رو به بازی گرفتی رستا…!
داغ کردم.
-نه برعکس تو نمی خوای بفهمی که من مقصر نیستم و اون مرد….
امیر دست روی دهانم گذاشت…
-هیش… من نه تنها گردن اون مرد بلکه گردن هرکسی که بخواد چپ نگاه زنم بکنه رو می شکنم… تو ناموسمی رستا…!
نمی دانم چی شد یک دفعه با حرفش و مالکیتی که با حرف هایش به رخم می کشید، ضربان قلبم بالا رفت …
نخواستم هیجانم را نشان دهم هرچند چشمانم آینه تمام نمای درونم بود.
-پس چرا راه به راه به ناموست گیر میدی…!
خیره نگاهم کرد.
می دانست آدمی نیستم که ساکت بمانم.
نگاهش از روی چشمانم پایین آمد…
کمی فاصله گرفت.
این بار چشمانش روی یقه و سینه ام بود.
لحظه ای نگاهش خمار و شیفته شد اما بعد اخم کرد…
-بفهم خوشگلیات فقط برای منه…!!!
و با حرص یکی از سینه هایم را توی مشت گرفت و با حرص فشار داد که دردم گرفت…
-وای دردم گرفت دیوونه…!
فشار دیگری وارد کرد.
-اینا مال منن… چشم اونی که بخواد نگاهش بهش بیفته رو درمیارم…!
پشت دستش زدم…
-وحشی میشی دیوونه…؟!
با ان یکی دستش که دور کمرم بود، بی هوا مرا سمت آغوش خود کشید که به سینه اش خوردم…
دست توی موهایم برد و سرم را به عقب کشید.
سرش را نزدیکم کرد و نزدیک لب هایم لب زد.
-نمیزاری عین آدم آروم باشم… مثل الان که دلم می خواد لبات رو از جا بکنم…!!!
#پست۲۹۵
هرکس دیگری جای من بود فحش می داد اما من چنان شیفته وار نگاهش کردم و انتظار ان بوسه را می کشیدم که بی اختیار لبانم کش آمد…
نگاهش از روی لبانم کنار نمی رفت.
می دانستم که دیوانه بوسیدنم است اما داشت خودش را به سختی کنترل می کرد.
لبخندم باز عمق گرفت…
-با نبوسیدنم خودت رو تنبیه می کنی یا منو…؟!
چشمانش طوفانی شدند و بعد با مکثی خمار نگاهش بین لب و چشمانم در رفت و امد بود که در اخر طاقت نیاورد و لب روی لبم گذاشت و با خشونت شیرینی که دلم را به تب و تاب انداخته بود، بوسید…!!!
*
-خیلی خاطرت عزیز بوده که کتکت نزده…!
نیشم کش آمد.
-تازه نبودی ببینی چه لبی هم ازم گرفت…!
سایه هم خنده اش گرفت.
-بیچاره کردی پسر مردمو…!
پشت چشمی نازک کردم.
-می خواست بهم گیر نده…!
چشمان سایه درشت شد.
-تو دیگه چه جونوری هستی تازه طلبکارم هستی…!
-اونقدر خودم و زدم به موش مردگی تا دلش به رحم بیاد ولی توی ماشین برام خطو نشون کشید که تا یه هفته حق ندارم از خونه بیرون برم حتی کافه…!!
سایه خوشش آمد.
-اگه یکی بتونه حریف تو بشه همین امیریله…!
پوزخند زدم.
-نکنه فکر کردی من تو خونه می شینم و به حرفش گوش میدم…؟!
#پست۲۹۶
چشمان سایه درشت شد.
-می خوای لج کنی…؟!
از حالتش خنده ام گرفت.
-لج که نه ولی قرار نیس به حرفشم گوش بدم… اون باید منو اینجوری که هستم بپذیره…!
-اره اونم پذیرفت که تو چه آدمی هستی…!
-اون دیگه مشکل من نیست تازه قراره با بچه ها بریم دورهمی… قرار نیست از این دورهمی بگذرم…!
-داری امیرو میندازی سر لج…!
-امیر همیشه خدا سرلجه… یه بار نشد من یه چی بپوشم بهم گیر نده…!
سایه کلافه نفسش را بیرون داد.
-اصلا نمیدونم عاشق چی تو شده…؟
نازی به گردنم دادم.
-خوشگلی دردسر داره…!
سایه چشم در حدقه چرخاند.
-دیگه داری هذیون میگی پاشو برو بخواب که فردا یا عماد قرار دارم…!
ذوق زده خود را جلو کشیدم.
-جدی شدین…؟!
سایه با تمسخر نگاهم کرد.
-فعلا باید از هفت خان رستم بگذره تا بعد…! اما اون زیادی جدیه…!!!
-گیرم میده…؟!
-فعلا دمش و چیدم ولی یه وقتایی شالم که میفته خودش میزاره رو سرم… حرص میخوره ولی روش نمیشه حرفی بزنه…!
از این اداهایشان متنفر بودم.
-من نمی دونم اینا به چی فکر می کنن که تا یه ذره موهات بیرون میاد، خودشون رو هفت تا تیکه می کنن حالا که جدیدا گیر داده به سینه هام و باسنم… میگه تو چشمی…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 128
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.