رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 81 - رمان دونی

 

 

 

 

رستا فکش را با دستش کمی ماساژ داد…

قدمی عقب رفت و با حرص خیره امیر شد.

دست به کمر با پررویی و تخسی ابرو بالا انداخت.

 

-به همین خیال باش که بگم چشــــــــــــــــــــم…. آقا اصلا دوست ندارم زنت بشم، زوره…؟!

 

 

امیر مات پررویی اش شد.

این دردانه نمی دانست یا می دانست که با این رفتار و لوندی ها بدتر کارش را سخت می کرد.

امیر قرار نبود این قرتی خانم را از دست بدهد و به راحتی او را تقدیم دیگری کند…

 

 

لبخند کجی زد.

-تو الانشم زنمی…!

 

 

دخترک از رو نرفت.

-بقیه مدت صیغه رو ببخش، اونوقت دیگه زنت نیستم…!

 

 

امیر کم مانده بود برود جلو با دستانش گردنش را بشکند.

می دانست الان سر لج افتاده و هرچه بگوید او یک چیز دیگر جوابش را می دهد…

پس او هم لج می کرد اما به روش خودش…

 

-خیلی خب حالا که با ازدواجمون مشکل داری، میگردم تو فامیل یکی رو پیدا می کنم اما قرار نیست مدت صیغه رو هم ببخشم…!

 

 

رستا وا رفت.

حرف های امیر زیادی شوکه کننده بود مخصوصا با قسمتی که می گفت دختر از فامیل می گیرد….

-تو غلط می کنی تا وقتی اسم من بغل اسمته بخوای با یکی از دخترای فامیل مزدوج بشی…!

 

 

تیرش به هدف خورد.

دخترک حسودش را می شناخت.

به سختی لبخندش را کنترل کرد.

 

-به نظرم مونا گزینه خوبی باشه، زودم بهم جواب میده …. از خدا هم می خواد که من شوهرش بشم…!

 

#پست۳۳۵

 

 

 

رستا با نگاهی ناباور خیره امیر شد.

لحظه ای نتوانست حرفش را هضم کند.

این شوخی بود نه…؟!

 

-چی گفتی…؟!

 

 

امیر اخم کرد.

دخترک را عین کف دستش می شناخت…

بهش نزدیک شد و دو طرف بازویش را گرفت که رستا زیر دستش زد و فریاد کشید…

-به من دست نزن عوضی…. به من دست نزن…!!!

 

 

امیر عصبانی شد و دوتا مچ دستش را گرفت و پشت سرش برد…

دخترک تقلا کرد اما حریف هیکل و زور امیر نبود…

دو دستش را با یک دست گرفت و دوباره فکش را چنگ زد…

 

-بخوای برام قلدر بازی دربیاری و طاقچه بالا بزاری بد میچزونمت رستا… نزار بیفتم روی دنده لج و آتیش بکشم به آینده خودم و خودت… پس….

 

 

رستا سرش را تکان داد و اشک هایش از شدت درد و وحشی گری امیر سرازیر شدند…

-ازت متنفرم…. ولم کن لعنتی…!!!

 

 

امیر اما نزدیکتر رفت و رخ به رخ دخترک فشاری به لبانش آورد که بهم نزدیک شدند…

-تو غلط می کنی از من متنفر باشی بچه… رو بهت دادم پررو شدی ولی دیگه بسه هرچی لی لی به لالات گذاشتم… آخر هفته اومدیم، یه جواب میدی و اونم بله هست…. فقط وای به حالت بزنی زیرش، آتیشت میزنم رستا…!!!

 

 

 

رستا این بار ترسید…

چشمانش لرزان خیره سیاهی ترسناک و جدیت مرد شد و مظلومانه نگاهش کرد که دل امیر ضعف رفت…

 

 

از فشار دستش کم کرد و انگشت شستش را روی لب خشک شده اش کشید و بعد سر جلو برد و زبانش را روی لب خشک و لرزان دخترک کشید…

 

-سگم نکن خوشگله که اینجور بیفتم به جونت…!

 

بعد بی آنکه مجال دهد لب روی لبش گذاشت و با خشونت شیرینی تا شیره جانش را مکید….

 

#پست۳۳۶

 

 

 

-چی شد…؟!

 

امیر خونسرد نگاهی به سایه انداخت.

-یه کوچولو تنبیهش کردم و بعدشم از دلش درآوردم…!

 

 

سایه چشم درشت کرد.

-وا همزمان مگه میشه…؟!

 

 

امیر یک وری خندید و با اشاره ای به آشپزخانه چشمک زد.

-می تونی از خود ورپریدش بپرسی که نیم وجب آدم چطوری منو معطل خودش کرده…؟!

 

 

سایه دست به سینه سر کج کرد.

-دل خودت معطل همین نیم وجب آدمه وگرنه اون که گفت نمی خوادت…!!!

 

 

امیر حرص خورد.

-عوض اینکه پشت من باشی داری طرف رستا رو می گیری…؟!

 

-من هیج وقت رستا رو به کسی نمی فروشم ولی چون می دونم دلش پیش توئه و تو هم دوسش داری، دخالت نکردم وگرنه حتی نمی ذاشتم ناخنت بهش بخوره…!!!

 

 

امیر به جای اینکه عصبانی شود، خندید.

-خوبه… خیلی خوبه که رستا همچین حامی داره….!

 

 

سایه حرفی نزد و فقط نگاهش کرد.

امیر قدمی سمتش برداشت.

سر پایین انداخت.

-برای عماد خوشحالم… تو می تونی خوشبختش کنی…!!!

 

 

سایه ابرو بالا داد.

-اونوقت عماد چی؟ می تونه منو خوشبخت کنه…؟!

 

-عماد خوشبختت می کنه اگه تو هم همینقدر با اطمینان پشتش باشی می تونه از سد مخالفت مادرش هم بگذره…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
3 ساعت قبل

آفرین به امیر یل خوب چزوند رستا رو دختره پررو معلوم نیست اصلا هدفش چیه.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x